رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صد و سی وچهارم
حاج محمود دفترها رو به فاطمه داد و دوباره نشست.فاطمه دو تا از دفترها رو جدا کرد و گفت:
_اینا برای علیه.بعد مرگ من،هروقت صلاح دیدید بهش بدید.وقتی که حالش بهتر شد،با مرگ من کنار اومد...این یکی برای زینبه.وقتی به سن تکلیف رسید، بهش بدید.
گوشی شو برداشت.
رمز شو به پدرش گفت،بعد بازش کرد.تو قسمت صداهای ضبط شده رفت وصفحه گوشی شو به پدرش نشان داد.گفت:
_پنجاه تای اول برای زینبه.قصه ها و لالایی هایی که براش گفتم.گاهی براش بذارید.سی و هشت تای بعدی برای علیه. وقتی دیگه نتونستم براش بنویسم، صدامو ضبط کردم.اینا هم با همون دفترها بهش بدید.
به آخرین صدای ضبط شده اشاره کرد و گفت:
_اگه بعد مرگ من خیلی بهم ریخت اینو براش بذارید.
یه کاغذ از توی یکی از دفترها بیرون آورد و گفت:
_این آدرس سه تا خانواده ست که از نظر مالی نیاز به کمک دارن..اینم آدرس بچه های منه.اگه براتون سخت نبود،براشون پدربزرگ باشین.
بعد به پدرش نگاه کرد و گفت:
_باباجونم،حلالم کنید.برام خیلی دعا کنید.
اشک هاش جاری شد.
-من دیگه هیچ کاری برای آخرت خودم نمیتونم انجام بدم.فقط دعاهای شماست که میتونه نجاتم بده.
فاطمه دیگه چیزی نگفت.
ولی چشم های حاج محمود حرف های زیادی داشت برای گفتن.غصه ی پدری که دختر بیست و هفت ساله ش بهش وصیت میکرد.
نزدیک اذان صبح بود.
علی هنوز تو امامزاده نشسته بود.بعدنماز سمت خونه راه افتاد.خیلی وقت بود آفتاب دراومده بود که به خونه رسید.
یا الله گفت و وارد شد.
حاج محمود هم خونه بود.امیررضا تماس گرفت.وقتی متوجه شد حاج محمود سرکار نرفته،نگران شد و تصمیم گرفت با محدثه بره اونجا.
علی بعد از سلام کردن به حاج محمود و زهره خانوم،پیش فاطمه رفت.فاطمه بیدار بود و ذکر میگفت.
وقتی علی رو دید لبخند زد و سلام کرد. علی با بغض جواب سلامشو داد.فاطمه دستشو سمت علی دراز کرد.
علی جلو رفت.
دست فاطمه رو گرفت و کنار تخت روی زمین نشست.چند دقیقه فقط به هم نگاه کردن.
فاطمه گفت:
_علی،راضی هستی؟
علی به زمین نگاه کرد و گفت:
-نمیتونم
-به من نگاه کن.
علی با مکث نگاهش کرد.
-عمر معمول آدم ها تو این دنیا زیر صد ساله،درسته؟...آدم تو این دنیا اگه دویست سال هم عمر کنه،وقتی موقع مرگش برسه،میگه مثل چشم به هم زدن بود..علی جانم تو این چشم به هم زدنت اگه #باخدا باشی،تو ابدیتت راحتی. سختی های این دنیا،هرچقدر هم سخت باشه،زود تموم میشه...علی،اگه الان با رضایت امتحان های سخت رو تحمل کنی،خدا جوری با مهربانی بغلت میکنه که خودت هم باورت نمیشه.فقط کافیه تو یه قدم برداری...علی،من میخوام تو بهشتی باشی.جان فاطمه عمرتو جز با خدا معامله نکن.
علی سرشو روی تخت گذاشت و تو دلش با خدا حرف میزد.
*خدایا،من فاطمه رو دوست دارم..تو که با سختی بهم دادیش...خودت کمکم کن.
-علی جانم.
علی سرشو آورد بالا.....
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»