سیما دختری بود که در یک خونواده ی مذهبی به دنیا امده بود . اما به دلیل دوستانی که داشت هیچ علاقه ای به دین نداشت...
به خاطر اینکه جلب توجه کند و دل پسران کوچه و خیابان را ببرد ، لباس های تنگ و چسبان میپوشید و موهایش را بیرون میداد و خیلی از کارهایی که در شان یک دختر نبود انجام میداد....
اون با اینکه میدانست با این کار ها به ذلت میفته ، آگاهانه خودش رو به قعر چاه گناه می انداخت و نمی خواست بفهمه که داره چه میکند...
روز ها میگذشت و او به کار هایش ادامه میداد
تا اینکه...
شبی خواب دید در صحرایی بی آب و علف که بادی شدید میوزید و پرنده ای پر نمیزد تنها بود
او بسیار سردرگم شده بود که در این صحرا چه میکند . تشنه بود و لب هایش ترک ترک شده بودند . هرچه میدوید و داد میزد کسی را پیدا نمیکرد که جرعه ای آب به او بدهد تا بلکه تشنگی اش رفع شود
پس از ساعتی دویدن ، خیمه ای دید . فکر کرد خیالاتی شده چون در آن بیابانی که او بود حتی فکرش و نمیکرد که کسی آنجا زندگی کند . به خیمه نزدیک شد و پرده را کنار زد . دید مردی در خیمه نشسته است که پشتش به در خیمه بود و گریه میکرد
سیما گفت : ببخشید آقا من در این بیابان گم شده ام ، نمیدانم اینجا چه میکنم ، میشود به من کمک کنید ؟
منتظر بود تا مرد جوابش را بدهد و از طرفی کنجکاو بود که او چرا گریه میکند
در همان لحظه فکر های زیادی در سرش میگذشت . همین طور که به فکر فرو رفته بود ، مرد رویش را به سمت او کرد و با لبخند به او سلام کرد
سیما تا او را دید حزن و غم و اندوهی تمام وجودش را فرا گرفت
صورت مرد قرمز شده بود گویی کسی او را زده بود
اشک در چشمان سیما حلقه زد و با گریه به او گفت شما چه کسی هستی ؟
اسم شما چیست ؟
من احساس میکنم شما را میشناسم .
چه کسی شما را زده ؟
مرد گفت اسم من : « مهدی فاطمه است» و به خاطر گناهان شیعیانم صورتم قرمز شده... انها هر گناهی که میکنند مثل سیلی به من میخورد...
من به جای انها از خداوند طلب بخشش میکنم و برایشان دعا میکنم
من خیلی آنها را دوست دارم اما آنها فقط در گرفتاری هایشان یاد من میکنند...
باورش نمیشد که انقدر امام زمانش تنها باشد...
امام زمان ، بیابون ، گردباد ، غریب....
دم در خیمه افتاد و با اشک هایی که مانند باران از چشمانش میبارید به او گفت : از شما خواهش میکنم مرا ببخش
مرا به خاطر تمام سیلی هایی که به شما زدم ببخش
به خاطر تمام لحظاتی که قلب شما را میشکستم
ببخش
ببخش نفهمیدم یا صاحب الزمان...
اما امام زمان گفت
من خیلی وقت است تو را بخشیده ام
مگر میشود پدر فرزندش را نبخشد!...
من منتظر بازگشت شما هستم....
این صدا در روح و روان سیما پیچید و همان لحظه از خواب پرید
پس از آن خواب ، سیما تصمیم گرفت دیگر کارهای قبلش را تکرار نکند و دختری خوب برای پدر مهربانش باشد
خوب است در کنار تمام آرزو هایی که داریم
در کنار تمام دغدغه ها ، غم ها و شادی ها و در لحظه لحظه ی زندگیمان یاد پدر مهربان مان باشیم و برای ظهورش گناه نکنیم!...
ظهور و سلامتی آقا صاحب الزمان صلوات
#حتمابخونید:)
#قلبی_که_میشکند
#امام_زمان