eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
(پشیمانی از گناه) ▫️روزی امام کاظم علیه السلام از کوچه های بغداد عبور می کرد، که گذر او به خانه «بُشْر» ♻️ ▫️افتاد. وقتی از جلوی منزل او می گذشت، صدای رقص و ساز و آواز حرام از منزل او بلند ♻️ ▫️بود. در همان حال کنیزی که خاکروبه در دست داشت از منزل بشر بیرون آمد تا آن ها را ♻️ ▫️بیرون بریزد.امام کاظم علیه السلام به آن کنیز فرمود: صاحب این خانه آزاد است یابنده ♻️ ▫️می باشد؟کنیز گفت: آزاد است.امام علیه السلام فرمود: راست گفتی اگر بنده بود از خدای خود می ترسید. ♻️ ▫️وقتی کنیز به داخل خانه برگشت، آقای او «بشر» بر سر سفره شراب نشسته بود، ♻️ ▫️پرسید چرا دیر آمدی؟کنیز در پاسخ، گفتگوی خود را با امام کاظم علیه السلام برای او نقل ♻️ ▫️کرد. بشر با پای برهنه بیرون دوید و به خدمت امام علیه السلام رسید و عذرخواهی و گریه ♻️ ▫️کرد و اظهار شرمندگی نمود و به دست آن حضرت توبه کرد. و دیگر به گناه نزدیک نشد. 📌 منبع:منتهی الامال، ج 2 ص 295 @montzeran
تو متروی تهران 🚋 بودم. و اکثر خانم‌ها حجاب بدی داشتن... احساس کردم نــ👀ـگاههای سنگینشون به طرف منه...اما... به جای ترس و خجالت، سریع بسم‌الله گفتم و شروع کردم بحث محصولات و مضراتش رو براشون تعریف کردم🍟🧀🍕🌭 دیدم کم‌کم همه علاقه‌مند شدن دارن گوش میدن. منم نظر پزشکهای کارشناس رو درباره تراریخته‌ها گفتم و با معرفی سایتهاشون، بحث رو به سمت دشمن‌ شناسی و راههای نفوذ دشمن و صحبتهای سران اسراییل کشوندم 😎 و آخرشو وصل کردم به جنگ نرم و نفوذ فرهنگی و رخنه حتی تو نوع پوشش و آرایش زنهای ایرانی💅 متوجه شدم دوستانی که توی بحث بودن حالا دارن به خودشون میان😏 تازه فهمیده بودن چه رودستی از دشمنای این مملکت خوردن!! یواش یواش مانتوهاشون رو می کشیدن پایین تا شاید بلندتر به نظر بیاد و یا شالهاشون رو می‌کشیدن جلو👗👖👠 وجالب تر اینکه خیلی از اون خانم‌ها گفتند که کمتر خانم چادری این طور ما رو قانع کرده بود 🙃 ≈≈≈≈■□■□■≈≈≈≈ پ.ن: شروع غیرمستقیم، بهترین راه برای امر به معروف تو جمع‌های غیرمتعهد به حجابه... 👌 به خصوص اگر از ماجراهای واقعی کمک بگیرید.✌️
این المضطرالذی یجاب اذادعا: فرض کن قیامت شده و نامه اعمالت رو آوردن...📜 توش نگاه می‌کنی می‌بینی نوشته ۱۰۰,۰۰۰ نفر رو باحجاب کرده!!😳😳 از تعجب شاخ‌ درمیاری: «این چیه؟ من کی این کارو کردم که خودم‌ خبر ندارم ؟!!!»😍😍😍 مأمور حساب و کتاب: «این آثار نهی از منکرهاته تا سال‌ها پس از مرگت!»😊 ▫️این همه...!!! نکنه به ریال نوشته😳 ▪️نه بابا ریال چیه؟ تازه، هنوز بودی توی دنیا که روحانی۳ تا صفر رو ‌حذف کرد... ▫️آخه من که هر چی نهی از منکر کردم خیلیا «به تو چه» و «تو‌ نگاه نکن» و این حرفا جواب می‌دادن... چه اثری؟!🤔 ▪️جلوی تو این حرفا رو می‌زدن. بعدتر که می‌رفتن و به حرفت و رفتار مؤدبانه‌ات فکر می‌کردن تأثیر می‌گرفتن اما خودت بی خبر بودی...😇 ▫️بازم این همه نمی‌شه!🤔 ▪️بعضیاشونم چون قبل از تو کسی بهشون تذکر داده بود اما فقط ۱ نفر بود بی‌اثر بود. تو گفتی شد دو‌ نفر و اثر گذاشت...😊 ▪️بازم این همه نمیشه!!🤔 ▫️خیلیا هم بچه‌ها و‌ نسل خانمایی هستن که محجبه شدن... از مادرشون که تو با تذکرت باحجابشون کردی اثر مثبت گرفتن... با واسطه ثوابش مال تو هم شده...😉 ▫️ولی بازم این همه نمیشه...!🤔 ▪️خیلی از محجبه‌ها از ترویج حجابت ثابت قدم‌تر شدن... ▫️خب، بازم ایـــن همه نمیشه... !!🤔 ▪️توی دنیا که بودی، این آیه رو نخونده بودی که هر کس کار خوب انجام بده «فله عشر أمثالها..» ده برابر براش حساب می کنن؟؟؟😠 ▫️چرا، خوندم... اما بازم ایـــن همه... !!!🤔 ▪️اه... بسه دیگه، چقدر گیر دادی... اگه نمی‌خوای پاکش کنم، نامه عملت رو‌ بدم دست چپت؟😡 ▫️نه نه نه...! غلط کردم. دیگه حرف نمی‌زنم.😅 ▪️بیا... اینم اجر توهیناییه که توی این راه شنیدی... اگه یک کلمه باز حساب کتاب کنی من می‌دونم و تو...😒 ▫️وااااای... عجب اجری‌...😍😍 کاش بیشتر از اینا بهم توهین می‌کردن... کاش میزدن تو گوشم، کاش می‌کشتنم... با این حساب اجر چیه؟🤔 ▪️اون مقامش خیلی خاصه👌 شماها نمی‌بینید. وگرنه از حسرت کلی غبطه میخورین... بهتون رحم کردن که بی خبر گذاشتنتون. ▫️خوش به سعادتش... ▪️یه مژده هم دارم برات...☺ ▫️چی هست؟ ▪️صفحه پشتی نامه عملت رو نگاه کن... ▫️اینجا...؟! أ....!!!! آخ جوووون، این چیه؟ چقدر زیاده... همش مال منه😃 ▪️بله، توی دنیا یه خاطره امر به معروف برای یه کانال فرستادی، خیلیا خوندن و و رو‌ شروع کردن... اینم ثواب داره
حواست نیست زهرایی🌹؟ 💄👁🧕🏻 آنقدر در حال و هوای تیپش گم شده بود که باد داشت چادرش را می برد.از آن میان شلوار تنگ لیش و مانتو اش بد جور جلوه می کرد.هر قدم که جلو بر می داشت چشم ها دنبالش مانند بازی گرگم به هوا حرکت می کرد با غرور و افتخار جلو می رفت و به اینکه چادر سر کرده و زیباست می بالید و هنوز چشم های مرموز دنبالش می کردند تا به بن بست زهرا(س)رسید 😔هنوز صدای تیر و تفنگ می آمد بچه ها یا شهید شده بودند و یا مجروح خون بود که از سر و بدنمان می بارید اما صدای آه کسی در نیامده بود همه فقط می گفتند مادرمان زهرا .با همان تیپ جلو آمد: _آهای !✋ +بله ؟!👨🏻‍🎨👨🏻‍🚀 _این مسیر درسته ؟🚶🏻‍♀️ +کجا می خوای بری ؟🤔 _اون طرف 📡 +با چادر زهرایی ؟؟!😠 +با این آرایش غلیظ؟؟!😳 _اره،اصلا به تو چه؟تو برو خودت و درست کن 😒 +چرا با لباس مادرمون زهرا می ری ،نکنه حواست نیست راه و گم کردی؟⛔️ _چی می گی؟🤔 +اون طرف خط دشمنه اگه فقط یکم دیگه خطا کنی رفتی تو جبهه دشمن.😱 ✍️نویسنده:خانم کریمی
📙 #داستانک ☕️ #یک_فنجان_تفکر روز جمعه‌ای از سال ۱۳۶۱ با یازدهم ماه مبارک رمضان و یازدهم تیرماه هم‏زمان بود. آقا بعد از غسل جمعه و شاید غسل شهادت به طرف مسجد «ملا اسماعیل» حرکت کرد. یکی از روزهای گرم تابستان یزد بود، اما این گرما و روزه‌داری باعث نشد که مردم دارالعباده فیض نمازجمعه را آن هم به امامت چنین امام جمعه‌ی عزیز، مردمی و دوست داشتنی از دست بدهند، مردم حتی تا پشت‌بام‌ها هم سجاده و جانماز پهن کرده بودند. مسجد مملو از جمعیت بود، امام جمعه خیلی نگران گرمایی بود که مردم را آزار می‌داد؛ حتی اجازه نداد بین دو خطبه اطلاعیه‌ای که آماده شده بود خوانده شود. حتی از مردم درخواست کرد که همراه موذن اذان را تکرار نکنند تا نماز سریع‌تر تمام شود. خیلی عجله داشت، اما کسی نمی‌دانست این همه شتاب امروز آقا برای چیست. نمازجمعه که تمام شد حوالی ساعت یک و ۲۰ دقیقه ظهر بود، عرق‌ریزان محراب را به سمت صحن قدیم ترک کرد. وارد صحن جدید شد و ایستاد تا کفش‌هایش را بپوشد. مرد جوانی که وانمود می‌کرد می‌خواهد پیشانی آیت الله را ببوسد محکم آقا را در آغوش گرفت. حرکاتش مشکوک بود، پاسدارها تلاش کردند تا او را از آیت الله دور کنند؛ اما موفق نشدند. 🌷سالروز شهادت سومین شهیدمحراب، آیت الله شیخ محمد صدوقی گرامی‌باد. 🥀تاریخ شهادت : ۱۳۶۱/۴/۱۱ بعد از اقامه نماز جمعه یزد به دست منافقان کوردل روحش شاد و یادش گرامی #صلوات #از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
💎به دامادی شاه رسید💎 ✨❤️یکی از جوانان پاکدامن، طلبه فقیری است به نام «محمد باقر» معروف به که از پاکدامنی و مخالفت با شیطان و هوا و هوس به دامادی شاه عباس می رسد و داستان او از این قرار است. ✨نقل شده: شبی در قصر شاه عباس کبیر، نزاعی زنانه روی داد و بین یکی از زنان شاه و دخترش کدورتی پیدا شد. از این رو، دختر شاه قهر کرد و مخفیانه از حرمسرا بیرون رفت، در پشت حرم سرا مدرسه علمیه ای بود که طلبه ها در آن درس می خواندند. وقتی دختر شاه از قصر خارج شد وارد مدرسه گردید و به اتاق یکی از طلاب علوم دینی به نام محمد باقر (میرداماد) که چراغش روشن بود داخل شد. ✨محمد باقر طبق معمول، شام مختصری تهیه کرده و رختخواب کهنه خود را روی حصیری در کنج اتاق پهن نموده و در برابر شمعی مشغول مطالعه بود... همین که دختر وارد اتاق شد، در را بست و با انگشت به محمد باقر اشاره کرد که ساکت باش! آن طلبه بیچاره چون یک مرتبه و بدون مقدمه چنان فرشته صفت و نازنین سیمینی با هیئت شاهزادگی وارد اتاقش شده بود در بهت و حیرانی فرو رفت و نتوانست چیزی بگوید، وقتی دختر شاه داخل شد و نشست، رو به آن طلبه کرد و گفت: آیا چیزی برای خوردن داری؟ ✨طلبه جوان گفت: مختصر شامی تهیه کرده ام و فوراً آن را در مقابل دختر گذاشت و دوباره مشغول مطالعه گردید. ✨دختر وقتی شام را خورد رو به محمد باقر کرد و گفت: رختخواب برای استراحت کجاست؟ گفت: آماده است و به همان جایی که رختخوابش بود اشاره کرد... دختر گفت: ای جوان! نباید در اتاق را باز کنی و کسی را از آمدن من به اینجا خبر دار نمایی، بعد به سوی رختخواب رفت و در آنجا به استراحت پرداخت. از آن طرف چون به شاه خبر دادند که شاهزاده خانم از حرمسرا خارج شده است، دستور داد: مأمورین تمام شهر را جستجو کنند و او را پیدا نمایند، مبادا دختر جای نامناسبی رود و برای او حادثه غيره منتظره ای واقع شود! ✨مأمورین هرچه جستجو کردند خبری از شاهزاده به دست نیاوردند و فکر نمی کردند که او در حجره طلبه ای رفته باشد. هنگام صبح، دختر از خواب برخواست و از اتاق بیرون آمد. در این هنگام مأمورین او را دیدند، دختر و آن طلبه را که نزدیک بود از ترس جان دهد گرفتند، به حضور شاه بردند و گزارش دادند که شاهزاده خانم دیشب تا صبح در اتاق این طلبه بوده است!؟ ✨شاه از شنیدن این حرف بسیار خشمگین شده از محمد باقر پرسید: چرا شاهزاده خانم را دیشب در اتاق نگاه داشتی و به ما خبر ندادی؟ گفت: قربان! او مرا تحدید کرد و گفت: اگر به کسی اطلاع دهی تو را به دست جلاد خواهم سپرد! شاه دستور داد دختر را معاینه پزشکی کردند، چون دید به او تجاوزی نشده و سالم است ، رو به جوان کرد و گفت: تو که جوان بی زنی هستی، چه طور توانستی از این دختر دلنواز و ماهرو که بدون دردسر به اتاق تو آمده و در رخت خوابت خوابیده چشم پوشی کنی؟ مگر تو شهوت نداری؟! در این هنگام محمد باقر ده انگشت دستان خود را به شاه نشان داد، او دید تمام انگشتانش سوخته و گوشت هایش ریخته است پرسید چرا انگشتانت سوخته است؟! گفت: چون شاهزاده خانم در رختخوابم خوابید، شیطان و نفس اماره مرا وسوسه کرد که اتاق خلوت و چنین فرشته ای امشب نصیب تو شده، چرا معطلی؟ چنین فرصتی کمتر به دست می آید، تو هم حرکت کن و کام بگیر. اما هر دفعه که شیطان مرا وسوسه می کرد و شهوت من به جوش می آمد و تصمیم به آلودگی دامن گرفتم، یکی از انگشتانم را روی شعله سوزان شمع میگرفتم تا طعم عذاب جهنم را بچشم و دست به بی عفتی نزنم. ✨لذا از سر شب تا صبح با نفس خود در حال جنگ بودم، به لطف خدا اگر چه تمام انگشتانم سوخت ولی شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند، از این جهت مشاهده میکنید که شاهزاده خانم سالم مانده است؟! شاه از تقوا و پرهیزکاری این جوان خوشش آمد، دستو داد: تا همان دختر را به عقد او در آورند و او را به میرداماد، لقب داد و او را محترم و گرامی داشت.(1) 💎آری، یک طلبه جوان به برکت مبارزه با شیطان و مبارزه با نفس اماره، به پاداش پاکدامنی خود رسید، یک شبه از حجره بی فرش، تاریک و نمناک پا به قصر شاهی گذاشت، به مقام والایی نائل آمد و معروف خاص و عام گشت. 📚 1. دانستی های تاریخی،ص8 ، محمد جواد اَهَری مکافات عمل ص351تا 353
روزی حضرت عیسی علیه السلام و حواریون(یاران خاص مسیح علیه‌السلام) از کنار روستایی عبور می کردند که جنازه های اهالی روستا همه بر زمین مانده بود و همه مُرده بودند. حضرت فرمود اینها حتما دچار عذاب شده اند ؛ وگرنه یکدیگر را دفن می کردند. حواریون عرض کردند: ای نبی خدا به ما بفرما به چه علتی اینها دچار عذاب شده‌اند؟ بفرمایید تا ما به آن کار دچار نشویم. حضرت، مردگان را خطاب قرار داده و یکی از آنها به اذن خدا به سخن درآمد و گفت اهالی این روستا اهل گناه بودند و خیلی به این دنیا دلبسته بودند به همین علت مورد عذاب واقع شدیم. حضرت فرمود وای بر شما! حالا چرا تو جواب دادی از بین اینها؟ او گفت: من اهل گناه نبودم اما دیگران را نیز موعظه نمی کردم به همین علت، من هم دچار عذاب شدم.😔 @montzeran
📌 میراث گوهرشاد 🔸 چشمان دختر کوچکم از شوق برق می‌زد. برای اولین بار به زیارت امام رضا آمده بود. در صحن مسجد گوهرشاد، پرچم‌های مشکی دیده می‌شد. پارچه‌نوشته‌ای توجهم را جلب کرد. روی آن نوشته شده بود: «یاد شهدای گرانقدر قیام مسجد گوهرشاد گرامی باد». حس غریبی به سراغم آمد. درست ۸۸ سال پیش و درست در همین‌جا، هزاران نفر از زائران امام رضا در راه دفاع از حجاب و آرمان مقدس انبیاء یعنی زمینه‌سازی ظهور منجی به شهادت رسیدند. 🔹 با خودم فکر کردم، آیا من هم از آرمان‌های امام زمانم دفاع می‌کنم؟ چشمم به دخترم افتاد و دلم کمی آرام شد. دختر کوچکم، چادر گلدارش را با عشق در آغوش کشیده بود و غرق تماشای گنبد طلایی امام رضا بود. 📖 ؛ به مناسبت سالروز حمله به مسجد گوهرشاد و کشتار مردم توسط رضاخان
داستان با بلوز سرخابی و شلوار جین و کیف دستی وارد آرایشگاه شدم. تا رسیدن نوبتم نیم ساعتی باید منتظر می ماندم. دفترچه ی واژه های انگلیسی ام را در آوردم و شروع به خواندن کردم. یکی از خانوم ها که مثل من منتظر نوبت بود گفت: چه موهای پرپشت و خوش رنگ و حالتی دارین! گفتم: ممنونم چشماتون قشنگ می بینه! گفت: شما هم زبان می خونید مهاجرت کنید؟ خیلیا به خاطر حجاب اجباری دارن می رن. گفتم: نه من مدرس زبانم و لازمه انگلیسی خودم رو تقویت کنم. گفت: چه قدر با آزادی زن ها موافقید؟ گفتم: کاملاً! خانومی که در نوبت میکاپ بود گفت: آره به خدا از روزی که روسری هامون رو درآوردیم برف و بارون و رحمته که نازل می‌شه. گفتم: چه جالب که شما این طوری برف و بارون رو تحلیل می کنید! گفت: اصلاً نفاق از بین رفته به خاطر همین خدا داره بهمون رحم می کنه. گفتم: به سنت های الهی هم مسلط هستین! گفت: بله اصلاً مدت ها بود برف و بارون نباریده بود. گفتم: اما ما خانوم ها گاهی به هم رحم نمی کنیم. گفت: چه طور؟ گفتم: مثلا بعضی خانوم ها با آرایش شب، صبح ها می رن سر کار و حواس همکارای مردشون رو پرت می کنن. خانومی که زیر دست آرایشگر بود گفت: خیر ندیده ها چرا می رن سراغ مردهای متأهل؟ ناخن کار داد زد: خدا لعنتشون کنه خوشگل می کنن دل شوهرامون آب می‌شه. آرایشگری که مشغول رنگ مو بود گفت: خب برن سراغ پسرهای مجرد. خانوم اولی گفت: بدبختن، فردا همین مرد مثل آشغال از زندگیش پرتشون می کنه بیرون. عروس جوانی گفت: شوهرم می‌گه حالم از موهای فر خوردت به هم می خوره، یه کاریشون بکن. منم باید هر شیش ماه بیام بشینم رو صندلی کراتینه، چون آقا بیست و چهاری جلوی شبکه های ماهواره ای لم داده و فیلش یاد هندستون می کنه. به خدا ما زن ها خیلی بدبختیم. گفتم: باور کنید تو خود فرانسه هم پوشش دانشگاه با عروسی فرق می کنه. خانم اولی گفت: پس شما به آزادی قائل نیستی؟ گفتم: چرا منم می‌گم زن ها حق دارن آزاد شن. جواب داد: مبارزه می کنیم تا آخرین نفس! گفتم: اما تعریف من از آزادی با تعریف شما یه کم فرق داره. ناخن کار گفت: چه فرقی؟ گفتم: زن ها باید آزاد شن از این که همه شکل هم باشن، دماغ ها سر بالا، گونه ها برجسته، لب ها تزریقی، سینه ها عمل شده، ناخن ها فرنچ شده، مژه ها اکستنشن شده و پلکای بلفاروپلاستی شده. از جبری که می گه باید این شکلی بود تا محبوب بود، باید آزاد شد. لبخند رضایت بود که از هر طرف به سمت من ارسال می شد. ادامه دادم: به چه گناهی این قدر باید زیر تیغ جراحی رفت؟ یکی گفت: چه قدرم که خطاهای پزشکی زیاده. دیگری گفت: دستی دستی زیر تیغ این جراحا خودمون رو به کشتن می دیم. آرایشگره گفت: یکی از مشتری هام بنده ی خدا بر اثر جراحی زیبایی شکم، از دنیا رفت. طفلی خیلی جوون بود. گفتم: حالا می آیید برا این آزادی مبارزه کنیم؟ ناخن کار گفت: راست می گی آزادی واقعی اینه که می گی. کارم که تمام شد رفتم از راهروی ورودی، قبل از پذیرش، از رخت آویز، چادرم را سرم کردم و آمدم برای خداحافظی. خانومی که اول سر صحبت رو باز کرده بود گفت: اِ... شما چادری هستید؟ حیف! گفتم: چی حیف؟ گفت: حیفه این موهای قشنگتون! خندیدم و گفتم نظر لطفتونه خیلی ها فکر می کنن ما داریم زیر چادر کچل می شیم، ولی خب من سی ساله چادری هستم و موهام به این پر پشتیه! صدای خنده، آرایشگاه رو پر کرد. به خدا سپردمشون و آرایشگاه رو ترک کردم 🌱
سلطان آسمان ها این داستان، بر اساس زندگی یولی، دختری چینی نوشته شده که در پکن، با امام زمان (عج) دیدار کرده است. یولی چشم هایش را بست و به دیوار تکیه داد. شب از نیمه گذشته بود. حادثه دیروز ذهنش را مشغول کرده بود. به راننده ای فکر می کرد که به جای کلیسا او را جلوی در مسجد پیاده کرده بود. «ایا راننده اشتباه کرده بود؟» این پرسشی بود که او به آن فکر می کرد. چرا؟ چرا آن راننده او را جلوی در مسجد پیاده کرده بود؟ از تخت پایین آمد و به طرف پنجره رفت. ستاره ها شهر را روشن کرده بودند؛ انگار زمین آن شب مهمان ستاره ها بود. به آسمان نگاه کرد و زیر لب گفت: «سلطان آسمان ها… کجایی؟» باز به یاد حادثه دیروز افتاد. به یاد حرکت های موزون زنانی افتاد که در مسجد بودند. او کنار یکی از خانم ها نشست و کوشید بفهمد آن زن، زیر لب چه می خواند و به چه زبانی حرف می زند و بعد، از آن خانم پرسیده بود: «چه حرکت های قشنگی! شما چه کار می کردید؟» ـ نماز می خواندیم. ـ چرا؟ ـ برای این که با خدای مان حرف بزنیم. یولی در دلش گفته بود: سلطان آسمان ها… و بعد به یاد دوستش شین افتاده بود که در کلیسا منتظرش بود. پنجره را باز کرد. دوست داشت از خواب گاه بیرون برود و روی برف ها غلت بزند. دوست داشت حادثه ای را که دیروز برایش اتفاق افتاده بود، برای کسی تعریف کند، ولی هم اتاقی او پیرزنی اَخمو بود. او استاد ریاضی بود. دستش را از پنجره بیرون برد. دانه های برف آرام آرام روی دستانش می نشستند. یادش آمد چند ماه پیش که با دوستش، شین به کنار دریا سفر کرده بود، در بین راه تصمیم گرفتند شب را در خانه ای استراحت کنند. صاحب خانه زنی مهربان بود که تازه مسلمان شده بود. یولی روی تاقچه یکی از اتاق ها کتابی دید. صاحب خانه به او گفت که این کتاب، قرآن است و یولی از پیرزن خواست که درباره اسلام توضیح بدهد. او شب را با آن کتاب که به زبان چینی ترجمه شده بود، به صبح رساند و صبح موقع خداحافظی، صاحب خانه کتاب را به او هدیه داد و سفارش کرد که برای اطلاعات بیش تر به سفارت ایران برود. از تخت پایین آمد. به طرف چمدانش رفت و آن را باز کرد. کتاب جلوی چشمش بود. در این چند ماه، گاهی که فرصت پیدا می کرد، قرآن می خواند. قرآن را برداشت و به طرف پنجره رفت. به آسمان نگاه کرد. اشک در چشمانش حلقه زد: «خدایا از تو نشانه ای می خواهم تا باورت کنم.» قرآن را روی قلبش گذاشت و چشمانش را بست و آرام کتاب را باز کرد. جمله اول را خواند: «اقم الصلوه الذکری… .» «برای یاد من، نماز بخوان.» باز به یاد حادثه دیروز افتاد و کسانی که پارچه های سفید آن ها را پوشانده بود. با آن حرکت های موزون چه قدر زیبا به نظر می رسیدند. به اطرافش نگاه کرد؛ چشمش به ملافه روی تخت افتاد. آن را برداشت و خود را پوشاند. روی تخت ایستاد. آسمان هنوز می بارید. یولی خم شد، سپس نشست و سرش را به تخت چسباند و گفت: «خدایا کمکم کن.» دوباره ایستاد و خم شد. لبخندی زد. صدایی از فنرهای تخت برخاست. پیرزن هم اتاقی او چشمانش را باز کرد. روبه روی خود شبحی سفیدرنگ دید. جیغ کشید. یولی برگشت و به آرامی به او نگاه کرد. پیرزن گفت: «دی… دیوانه! چه می کنی؟!» کتاب ها را روی میز گذاشت تا مسئول کتاب خانه آن ها را بگیرد. میان قفسه های کتاب چرخی زد. او تقریباً تمام کتاب هایی را که به زبان چینی ترجمه شده بود و در کتاب خانه سفارت ایران وجود داشت، خوانده بود. دوست داشت در زمینه دین خود، کتاب های بیش تری بخواند تا بتواند دوستان خود را قانع کند. می خواست بیش تر بداند. احساس می کرد که هر چه بیش تر می گذرد، تشنه تر می شود، ولی در کشور خود بیش تر از این نمی توانست با اسلام آشنا شود. فکری به خاطرش رسید. لبخند زد. از مردی که پشت میز نشسته بود، تشکر کرد. از در سفارت که بیرون آمد، سوز سردی به صورتش خورد. روسری اش را محکم گره زد و دوید. آدم ها بی تفاوت از کنارش می گذشتند. قدم هایش سست شد. به آسمان نگاه کرد و گفت: «خدایا! می دانم که تو هستی و مرا می بینی، نشانه های بیش تری نشانم بده.» مرد بلیت را روی میز گذاشت. یولی آن را برداشت و تشکر کرد. بلیت را در جیب پالتویش گذاشت و در را باز کرد. هوا سرد بود. دستانش را در جیب پالتویش پنهان کرد. به یاد دوستانش افتاد. در این یک سال، همه او را از خود رانده بودند. دلش برای دوستانش می سوخت. دوست داشت آن ها هم از سرگردانی نجات پیدا کنند. هر وقت با یکی از آن ها صحبت می کرد او را مسخره می کردند. حتی شین هم رابطه اش را با او قطع کرده بود. به یاد رییس دانش گاه افتاد که به او گفته بود: «اگر پشیمان شوی، دیگر راهی برای بازگشت نداری. تو می توانستی اینده درخشانی در کشورت داشته باشی.» قلبش لرزید. پاهایش سست شد. نمی دانست به کجا می رود. تنها یک روز فرصت داشت که از تصمیم خود برگردد. نفس هایش