منتظران گناه نمیکنند
#سبک_زندگی_مهدوی 🖇#قسمت_چهارم #هدیه_دادن اگر بتوانیم ذره ای از #محبت امام عصر نسبت به مردم را
#سبک_زندگی_مهدوی
🖇#قسمت_پنجم
📌 #همسر_دوست_داشتنی
♻️ قابل توجه افرادی که میگویند چگونه همسرم را هم #عاشق امام زمان کنم...
مهدی باوران، در سیره رفتاری نسبت به همسر و فرزندان، بهترین الگوها یعنی اهل بیت را دارند. لذا هر حرف یا هر مبنایی را نمی پذیرند.
در روایتی رسول خدا به حضرت علی فرمودند: خدمت به خانواده، کَفّاره گناهان بزرگ است و موجب فرونشاندن خشم الهی و موجب افزایش درجات است.
ای علی! به خانواده خدمت نمی کند مگر صِدّیق یا شهید یا مردی که خدا برایش خیر دنیا و آخرت را خواسته است.
(📒جامع الاخبار، ص ۱۰۳)
انسان_منتظر، با نیّت رضایت امام زمانش به این روایت عمل میکند و به خاطر چنین نیّتی، عاشقانه به همسرش خدمت میکند و از طرفی، با این کارهایش، محبت همسرش را نیز به امام عصر جلب میکند.
#شهیدی_که_کربلا_میدهد...
ایام #عید_نوروز برای دیدار اقوام به #اصفهان رفتیم . روز آخر، سر مزار #شهید_خرازی رفتم. با گریه از خدا خواستم تا ما هم مثل #شهدا راهی #کربلا شویم. توی حال خودم بودم.
هنوز به مزارش نرسیده بودم. یک دفعه سنگ قبر یک #شهید توجهم را جلب کرد. شهید علیرضا کریمی!
او #عاشق زیارت کربلا بوده، و درآخرین دیدار به مادرش چنین گفته: میروم و تا راه کربلا باز نگردد باز نمیگردم! و پیکر مطهرش با اولین کاروان کربلا، به #میهن باز میگردد!!
این را از ابیاتی که روی سنگ مزارش نوشته بود فهمیدم. انگار گمشدهای را پیدا کردم.همان جا نشستم و دعا کردم.
روز بعد برگشتيم #تهران. آماده رفتن به محل کار بودم. یک دفعه شماره تلفن کاروان کربلای روی طاقچه ، نظرم را جلب کرد. تماس گرفتم و درباره ثبت نام کربلا، پرسیدم.
گفت: ما داریم فردا حرکت میکنیم. دو تا از مسافرامون همین الان کنسل کردن، اگه میتونی همین الان بیا!!
خودم را به آژانس رساندم، مسئول شرکت زیارتی را دیدم. گفتم: من نه گذرنامه و نه پولم جور نیست! مسئول آژانس، شناسنامه رو بجای پاسپورت گرفت و پول را موکول کرد به بعد از مسافرت!
هیچ چیز هماهنگ نبود. اما انگار کار دست کس دیگهای بود.
راهی سفر شدیم. در ورودی #حرم، برای لحظاتی حضور علیرضا را حس کردم.
هرجا هم میرفتیم ابتدا به نیابت #امام_زمان(عج) و بعد به یاد علیرضا زیارت می کردیم..
پس از بازگشت برای عرض #تشکر رفتم اصفهان سر مزار علیرضا . آنجا با برادر شهید که #شاعر ابیات روی سنگ قبر بود آشنا شدم. داستان خودم را تعریف کردم. از ایشان شنیدم این نوجوان شهید در پایان آخرین #نامه اش نوشته بود: " #به_امید_دیدار_در_کربلا...برادر شما علیرضا کریمی"
.
علیرضا با همه ما در کربلا وعده کرده بود...
حاج حسین یکتا می گفت:
جوونا سعی کنید تو جوونی عاشق بشید...
تو جوونی #عاشق امام زمان (عج) شد
اومد جمکران
شهادتو خواست
ظهر عاشورا شهادتو بهش دادن ...
شده تا حالا به خاطر #امام_زمان_عج بری جمکران ؟
و هیچی ازش نخوای و بگی فقط دلم برا تو تنگ شده ؟؟!
فرمانده گردانی به خودم گفت
خواب #امام_زمان_عج رو دیدم
آقا بهم گفت لیست گردان رو بهم بده
لیست گردان رو بهشون دادم
ایشون با خودکار قرمز زیر بعضی اسم هارو خط کشید
حاج حسین
هرکدوم از اون اسم هایی رو که آقا اون شب زیرشون خط کشیدن
#شهیدشدن ♥️
بچه ها الان امام زمان (عج) دارن برا ظهور یارگیری می کنن ...
زیر اسم کدومامون با خودکار سبزشون خط می کشن ؟؟🙂
🌷با شنیدن اسم حضرت زهرا (س) عشق میکرد و از حضرت زهرا (س) که حرف میزد چطور #عاشق و دلداده است.
🌸 هر وقت میخواست حرف بزند، صحبتهایش را با «رب شرح لی صدری و یسرلی امری واحلل عقدت من لسانی» شروع میکرد و دائم ورد زبانش بود.
🌷خیلی #حسابگر و دقیق بود. مثلاً اگر ۱۵۰ تومان یا ۱۵ تومان به میوهفروش سر کوچهمان بدهکار بود، وقتی میخواست به جبهه برود برایم نوشته بود که اینجا آنقدر بدهکاری دارم. هفتمش نشده بود تمام چیزهایی را که به من گفته بود سریع انجام دادم.
با حالی که داشتم به میوهفروشی رفتم و پولش را دادم.
روی #حقالناس خیلی حساس بود و رعایت میکرد.
🌸 علاقه زيادی به #درس داشت و هميشه می گفت :
« دوست دارم كه در خدمت به انقلاب و اسلام دستم باز باشد و هر چه بيشتر به مردم مستضعف خدمت كنم»
در کنکور شرکت کرد ودر سال1363 كه مصادف با ولادت تنها فرزندشان بود در رشته گفتار درماني دانشگاه علوم پزشكی ايران پذیرفته شد و با وجود تمام گرفتاری هایی که داشتند خیلی با علاقه درس میخواند
منتظران گناه نمیکنند
🕌 رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌قسمت ۲ به صفحه گوشی نگاه کردم،.. سایت العربیه باز بود و ردیف اخبار سوری
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌قسمٺ ۳
سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :
_آره خب!کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و بسیجیها درافتادیم!
سپس با کف
دست روی پیشانی اش کوبید و با حالتی هیجان زده ادامه داد :
_از همه مهمتر! این پسر سوریه ای #عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!
و از خاطرات خیالانگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :
_نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!
در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :
_خب تشنمه!
و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :
_منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!
تیزی صدایش خماری عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابرش چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :
_نازنین! تو یه بار به خاطر آرمانت قید خونواده ات رو زدی! و این منصفانه نبود که...
بین حرفش پریدم :
_من به خاطر تو #ترکشون کردم!
مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :
_#زینب_خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟
از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :
_ #چادرت هم به خاطر من گذاشتی کنار؟
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد