📌 #قدرت جهنمی☄ #لشکر سبز میخواهد✨✨
💪 #ایرانیان علاوه بر #زمینهسازی برای #ظهور، پیش از ظهور نیز با #جبهۀ حق همراه هستند ✔و با #باطل میجنگند.💥
👈💢 از جمله #سپاهیانی که ایرانیان (سپاه #خراسانی) با آنها خواهند جنگید، « #سپاه سفیانی» است.
🔻 👀خروج #سفیانی از علائم #حتمی پیش از #ظهور☀️ است؛ براساس بعضی #روایات سفیانی شخص #مُعینی از #آلابوسفیان و از #فرزندان اوست اما از برخی روایاتِ دیگر #میتوان #نتیجه گرفت که سفیانی یک #فرد نیست❌
بلکه این #احادیث اشاره به #صفات و #برنامههایی📝 مشابه عملکرد #ابوسفیان و روشی مانند او دارد*۱ که #سعی دارند با قدرت #جهنمی خود در مسیر #قیام اماممهدی #وقفه ایجاد کرده و از🗯 #بیداری مردم و #ازبینبردن #نظامهای ظالم جلوگیری کنند.
هرچند در #نهایت ⇦سفیانی در برابر #قیام جهانی #مهدی به #زانو در خواهد آمد و #تلاشها و #نقشههایش نقش بر آب خواهد شد.
📚 ۱. بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۱۸۲.
#نقش_ایرانیان_در_ظهور ۱۲
✧═┅┅
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوسی_ودو
خدا را به همه ائمه(ع) قسم میدادم..
پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند.😖😖😖🤲🤲🤲🤲😭😭😭😭😭😭
از فشار انگشتان درشتش...
دستم بی حس شده بود، دعا میکردم زودتر خالصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند... تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد...😭😭😭🤲🤲🤲
خیال میکردم میخواهند ما را از خانه بیرون ببرند..
و نمیدانستم برای #زجرکش_کردن زنان زینبیه وحشی گری را به #نهایت رسانده اند....😨😨😭😭😭
که از راه پله باریک خانه...
ما را مثل جنازهای بالا میکشیدند... مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد😱😣 و همچنان او را میکشیدند که باصورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده میشد...😥😰😭
و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود..
که نفسی هم نمیزد...
ردّ خون از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود،..
هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم
مانده بود..و نمیتوانستم تصور کنم از دیدن جنازه ام چه زجری میکشد...
که این قطره اشک نه از درد و ترس که به عشق همسرم😭❤️ از گوشه چشمم چکید.
به #بام_خانه رسیده بودیم..
و تازه از آنجا دیدم زینبیه محشر شده است...😰😰😱😱
دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا میرفت..
و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانه های اطراف شنیده میشد...
چشمم روی آشوب کوچه های اطراف میچرخید و میدیدم💚حرم حضرت زینب (س)💚بین دود و آتش گرفتار شده...
که فریاد حیوان تکفیری👿🗣 گوشم را کر کرد...
مادر مصطفی را تا لب بام برده بود، پیرزن تمام تنش میلرزید..
و او نعره میکشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند.. 😰😰😰😰😰😰😭😭😭😭😭
و میشنیدم او به جای #جواب، #اشهدش را میخواند که قلبم از هم پاره شد...
میدانستم نباید لب از لب باز کنم..
تا نفهمند ایرانی ام و تنها با ضجه هایم التماس میکردم او را..😩😖🤲🤲😭😭😭
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد