منتظران گناه نمیکنند
#پارت16 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی با اینکه درس های سختی رو باید پاس میکردیم ولی در روحیه شاد و صد البته
#پارت17
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
_اوووووه،کی میره این همه رو حسابی پسر کش شدی چه خبره حالا،میخواستی جز خودت کسی دیده نشه
با خنده گفتم:
_اول سلامت کو دوما نه که تو اصلا به خودت نرسیدی
_خوب حالا ولی به خوبی تو نشدم که
_بشین کم حرف الکی بزن دیر شد
مریم دختر ظریفی بود که چشمان سبز بسیار زیبایی داشت به رنگ جنگل با پوست گندم گون که در برابر پوست سفید من تیره تر به نظر می رسید با موهای بلوند که دقیقا برعکس موهای سیاه من بود با قدی که چند سانتی ازقد ۱۷۰ ای من کوتاه تر بود روی هم رفته دختر ظریف و زیبای بود
با صدای مریم به خودم اومدم:
_با مای به کجایی؟بپر پایین که رسیدیم
_اه چه زود رسیدیم
_بله اگه من کل راه رو تو هپروت بودم الان می گفتم چه زود رسیدیم
_وا منو هپروت؟
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_پ ن پ عمه من همیشه خدا تو هپروته
_خو حالا راه بیفت کلاس تموم شد
دستی به گونه زد قدم هاش تند تر کرد. حواسم به غر غر کردن های مریم برای دیر کردنم بود که یه دفعه با کسی برخورد کردم و گوشیم از دستم افتاد
#سرباز 🔥
✍ #پارت17
بعد امیررضا رو صدا کرد.امیررضا از اتاقش بیرون اومد و گفت:
-جانم بابا؟
-بیا بشین.
امیررضا نشست.حاج محمود به فاطمه گفت:
-اون پسره همکلاسیته؟
-نه.
-دانشگاه میاد؟
-گاهی میبینمش.
حاج محمود به امیررضا گفت:
_میتونی از این به بعد فاطمه رو هرجایی خواست بره،ببری و بیاری؟
امیررضا گفت:_بله،حتما.
-هروقت کاری برات پیش اومد یا نتونستی قبلش به من بگو،خودم میرم.
-چشم.
فاطمه گفت:
_ولی بابا اینجوری که شما و رضا از کار تون میفتین!
امیررضا گفت:
_من کاری مهمتر از مراقبت از آبجی کوچیکم ندارم.
به شوخی گفت:
_هنوزم بچه ای و باید مواظبت باشیم. پس کی میخوای بزرگ بشی نی نی کوچولو؟
-هروقت ظرف شستن یاد گرفتم،خان داداش
زهره خانوم و حاج محمود هم لبخند زدن. حاج محمود به امیررضا گفت:
_تو دانشگاه هم حواست بهش باشه ولی از دور.کسی متوجه نشه.
-چشم بابا،حواسم هست.
از فردای اون شب،
فاطمه دانشگاه میرفت.برای اینکه خیلی وقت امیررضا رو نگیره،کلاس هایی که استادش به حضور و غیاب حساس نبود،غیرحضوری میخوند.
باشگاه و جاهای مختلفی هم که قبلا میرفت، دیگه نمیرفت.امیررضا تو دانشگاه هم از دور مراقب بود.
چندبار افشین رو دید که روی نیمکتی سر راه فاطمه می نشست و خیره نگاهش میکرد.اما فاطمه حتی نگاهش هم نمیکرد.امیررضا هم هربار بیشتر عصبانی میشد.افشین هم برای اینکه امیررضا رو عصبانی کنه،اینکارو میکرد.
چند روز گذشت.
امیررضا،فاطمه رو رسوند خونه و دنبال کارهاش رفت.به مغازه ای رفت.وقتی از مغازه بیرون اومد،افشین جلوش ایستاد. با لحن تمسخرآمیزی گفت:
_تا کی میخوای راننده شخصی باشی؟
امیررضا عصبانی نگاهش میکرد.افشین گفت:
_نگاه و اخمت خیلی شبیه خواهرته.ولی چشم هات شبیه نیست،چشم های خواهرت خیلی قشنگ تره.
امیررضا که دنبال فرصت بود،
چنان مشتی به افشین زد که افشین یه کم دور خودش چرخید.چند مشت دیگه هم زد و افشین بدون اینکه از خودش دفاع کنه،روی زمین افتاد.روی سینه ش نشست و مدام به سر و صورتش ضربه میزد.
مردم جمع شدن و به سختی امیررضا رو جدا کردن. پلیس اومد....