#پارت18
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
با غصه کنار گوشی نازم که نابود شده بود نشستم با دیدن صفحه شکسته گوشی روی سر بلند کردم شخصی که بهم تنه زده بود رو با فوشهام مورد عنایت قرار بدم دیدم بلهههه یه آقا پسر البته از نوع بسیجیش از همون برادرای که چشمشون جز سنگ فرش چیزی نمی بینند روبه رومه از اونجایی که با این ترتیب آدما حسابی مشکل داشتم بیشتر عصبی شدم و باغیض گفتم:
_مگه نمیبینی آقا حواست کجاست زدی گوشیم رو داغون کردی
بدون اینکه نگام کنه با صدای آرومی گفت:
_معذرت می خوام خانم ولی فکر کنم شما خودتون حواستون نبود و با من برخورد کردید
بدون این که اصلا بفهمه چی میگم با داد گفتم:
_حالا من حواسم نبود نمیشد تو یکم سرت رو بالا بگیری مگه چی تو این سنگ فرشه که امثال شما زل زدن بهش؟
با اینکه معلوم بود حرصی شده ولی بازم با حفظ آرامش جوابم رو داد:
_من که گفتم معذرت میخوام الآنم حاضرم خسارت گوشیتونو رو پرداخت کنم
دست مریم رو کشیدم سمت ورودی و گفتم:
_همینم مونده از تو خسارت بگیرم بر ببینم بابا
مریم که دهنش باز مونده بود و دنبال من کشیده میشد گفت:
_دریا آروم باش مگه بیچاره چکار کرده که اینطوری عصبی شدی؟
_مگه ندیدی گوشیم رو داغون کرد
_باشه خوب اتفاقی بود،عمدی که نبود
_اههههه مریم ول کن کلا خوشم ازش نیومد خواستم حالش رو بگیرم
#سرباز 🔥
✍ #پارت18
پلیس اومد و هردو رو به کلانتری بردن. افشین از امیررضا شکایت کرد.
تو راهروی کلانتری نشسته بودن.با خونسردی گفت:
-خواهرت هم بخاطر تو هر کاری میکنه؟
امیررضا تازه متوجه شد،
که افشین از اول نقشه داشته عصبیش کنه تا باهاش درگیر بشه.عصبانی تر شد ولی سعی میکرد آرام باشه.اما افشین دست بردار نبود.گفت:
_بهتره فاطمه هم...
امیررضا بلند شد و با پا محکم تو دهان افشین زد.دهان افشین پر خون شد.
-اسم خواهر منو به زبان کثیفت نیار.
-داداش!!!
امیررضا و افشین سرشون رو برگردوندن. فاطمه بود که با تعجب و نگرانی به امیررضا نگاه میکرد.
امیررضا گفت:
_تو اینجا چکار میکنی؟!! برو خونه.
افشین گفت:
_داداشت چقدر برات مهمه؟ اون که بخاطر تو هر کاری میکنه.تو هم بخاطرش...
امیررضا نعره زد:
_دهان تو ببند آشغال
افسر پرونده از اتاق بیرون اومد و گفت: _چه خبره؟
به سربازی که مراقب امیررضا بود گفت:
_بیارشون تو.
امیررضا به فاطمه نگاه کرد و گفت:
_جان رضا برو خونه.
امیررضا و افشین رو بردن تو اتاق.
فاطمه همونجا روی صندلی نشست.به زمین خیره شده بود و اشک میریخت. حالش خیلی بد بود.بهتر که شد،دربست گرفت و رفت خونه.تو راه با پدرش تماس گرفت و جریان رو تعریف کرد.
-ببخشید بابا،شما بخاطر من خیلی اذیت میشین.
-دخترم،اگه مطمئنی کارت درست بوده پس قوی باش.شاید امتحانه که تا کجا پای ایمان و عقایدت میمونی.
-بابا،به رضا بگین من خونه م و پامو از خونه بیرون نمیذارم.خیالش راحت باشه.
افشین کسی رو مامور کرده بود بعد از اینکه با امیررضا درگیر شد و راهی کلانتری شدن به فاطمه خبر بده.
حاج محمود رسید.
این بار امیررضا با افشین تو اتاق کلانتری بود.حاج محمود نگاه گذرایی به افشین کرد و سمت امیررضا رفت.افشین به رفتار حاج محمود با پسرش هم با دقت نگاه میکرد.امیررضا تا متوجه پدرش شد، ایستاد و با احترام سلام کرد. حاج محمود پسرش رو بغل کرد و آرام نزدیک گوشش گفت:
_فاطمه گفت بهت بگم خونه ست و پاشو از خونه بیرون نمیذاره.خیالت راحت باشه.
افشین نمیشنید حاج محمود به پسرش چی میگه ولی دید که امیررضا نفس راحتی کشید.
حاج محمود از امیررضا جدا شد....