منتظران گناه نمیکنند
#پارت18 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی با غصه کنار گوشی نازم که نابود شده بود نشستم با دیدن صفحه شکسته گوشی
#پارت19
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
چشمهاش از تعجب باز شد:
_مگه میشناسیش که خوشت ازش نمیاد؟
_نه نمیشناسم ولی خوشم از این مردای که یقه می بندن و زل میزنن به زمین برای ریا بعد هر کاری دلشون بخواد می کنن نمیاد حالا هم کم حرف بزن بریم که کلاس فکر کنم تموم شد
سری با تأسف برام تموم داد و همراهم شد
در کمال ناباوری کلاس هنوز تشکیل نشده بود و منو و مریم نفسی از سر آسودگی کشیدیم
هنوز سر صندلی جا نگرفته بودیم که از ورود همون پسر بسیجی به کلاس چشم های هردومون از تعجب باز موند.
با همون تعجب به مریم گفتم:
_ای وای اینم تو کلاس ماست؟
شقایق یکی از همکلاسی هامون اون که کنار دستمون نشسته بود و نیمچه دوستی با منو مریم داشت نذاشت مریم حرفی بزنه سریع گفت:
_آقای فراهانی رو میگی؟
_فراهانی؟
_آره دیگه همین که الان وارد کلاس شد.اسمش امیرعلی فراهانیه ترم آخره ولی گویا این واحد رو گفتن دوباره باید بخونه از این بچه درس خوناست طوری که شنیدم برای تخصص بورسیه شده روسیه ولی به خاطر مشکل این واحد مجبور شده این ترم رو هم بمونه
مریم با خنده گفت:
_اوه چه باحال بچه درسخونی که کارش دراومده
شقایق با تعجب پرسید:
#سرباز
✍ #پارت19
حاج محمود از امیررضا جدا شد.پیش مامور پلیس رفت و گفت:
_جناب سروان ما چکار باید بکنیم؟
-یا از اون آقا رضایت بگیرین یا پسرتون امشب اینجا میمونه،فردا میره دادسرا.
حاج محمود نگاهی به افشین کرد.
سر و صورت افشین پر خون و کبودی بود.به امیررضا نگاه کرد و گفت:
_پسرم،فردا تو دادسرا میبینمت.
امیررضا لبخند زد و گفت:
_نیاز نیست فردا هم به زحمت بیفتین. نتیجه شو بهتون خبر میدم.
حاج محمود دوباره پسرش رو در آغوش گرفت،خداحافظی کردن و رفت.
وقتی حاج محمود رفت،
امیررضا با پوزخند به افشین نگاه کرد.
افشین گیج شده بود.دلیل رفتار امیررضا و پدرش رو نمیفهمید.
انتظار داشت فاطمه بخاطر برادرش عذرخواهی کنه که نکرد.
انتظار داشت حاج محمود بخاطر پسرش التماسش کنه؛که نکرد.
انتظار نداشت امیررضا با پیروزمندی نگاهش کنه؛که کرد.
امیررضا تو بازداشتگاه موند و افشین راهی خونه شد. اون شب هیچکس نخوابید.
فاطمه تا صبح دعا میکرد.
حاج محمود و زهره خانوم نگران بودن. افشین برای اولین بار تو عمرش دوست داشت جای کس دیگه ای باشه.دوست داشت جای امیررضا باشه.
امیررضا خانواده ای داشت که افشین همیشه آرزو داشت، داشته باشه.تصمیم گرفت رضایت بده و امیررضا زندان نره.
نقشه دیگه ای داشت.
از امیررضا و حاج محمود هم کینه داشت.میخواست امیررضا هم شاهد عذاب کشیدن خانواده ش باشه و عذاب بکشه.
بازهم امیررضا، فاطمه رو میرساند دانشگاه و برمیگرداند.ولی افشین بخاطر کبودی های صورتش دانشگاه نمیرفت.
سه هفته گذشت.
امیررضا و فاطمه تو راه دانشگاه بودن. حاج محمود با امیررضا تماس گرفت. گفت:
-کجایی؟
-فاطمه رو میرسونم دانشگاه.
-تا کی کلاس داره؟
-امروز تا ظهر کلاس داره.
-ظهر که بردیش خونه،بیا مغازه.
-چیزی شده بابا؟
-چیز مهمی نیست.فاطمه رو نگران نکن.
امیررضا مطمئن شد خبری شده.
فاطمه سرکلاس بود که براش پیامک اومد.ولی توجه نکرد. بعد کلاس به پیامکش نگاه کرد.
شماره ناشناس بود.نوشته بود...