eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.4هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
5.6هزار ویدیو
359 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
_وا چرا کارش دراومده؟ _آخه دریا خانم خوشش از این ترتیب آدما نمیاد و قطعا این ترم برای آقای فراهانی جهنم میشه شقایق_آره دریا؟این بنده خدا که خیلی آدم محترمیه طوری که از ترم بالایی ها شنیدم سرش به کار خودشه و کاری به کسی نداره _آره جون خودش بابا این فیلم دانشگاهشه باید بیرون دیدش ببینم بازم همین طوری حاج آقاست مریم_بابا تو خیلی بدبینی به نظر منم که خیلی آقای محترمیه اگه من به جاش بودم تو اون حرفا روبهم میزدی چندتا چیز بارت میکردم ولی بنده خدا حتی نگاهتم نکرد اینبار شقایق با تعجب کرد وگفت: _چرا حرف بارش کرده مگه همدیگه رو می شناسن؟ مریم_نه بابا بیچاره اتفاقی خورد به دریا گوشیش افتاد دریا هم قشنگ شستش پهنش کرد رو طناب تا خشک شه با این حرف مریم هر سه بلند خندیدیم که همه توجها رو جلب کردیم از جمله آقای برادر که با ابروی بالا رفته سمت ما برگشت تا مارو دید پوزخند زد و روش رو برگردوند منو میگی از حرص قرمز شدم زیر لب گفتم: _پسره سه نقطه برا ما پوزخند میزنه بد میگید مگه چیکار کرده همینه دیگه خوشم از این آدما نمیاد چون فکر می کنن فقط خودشون خوبن چون ریش میزارن یقه می بندن بعد ما به خاطر یه خنده شدیم آدم بد قصه مریم_خوب حالا حرص نخور پوزخند بزنه مگه مهمه؟بی خیال طی کن. شقایق هم حرف مریم رو تایید کرد.خودمم دیدم حق با ایناست مگه اصلا مهمه این چی فکر می‌کنه یه ترمه دیگه رد میشه میره
🔥 ✍ شماره ناشناس بود.نوشته بود: -پدرت چقدر برات مهمه؟ نگران شد. با امیررضا تماس گرفت.تو محوطه بود. سریع رفت پیشش.با نگرانی گفت: -بابا کجاست؟ امیررضا هم نگران شد: _مغازه..چی شده مگه؟! -بریم. -کلاست؟! -ولش کن،بریم. هردو سوار شدن.امیررضا پرسید: _چیشده؟! _نمیدونم.فقط تندتر برو. وقتی رسیدن، مغازه رو نشناختن. یه کم به اطراف نگاه کردن.همین مغازه بود. حاج محمود فروشگاه بزرگ لوازم خانگی داشت، ولی هیچ وسیله ای توش نبود. خالی خالی بود.فقط میزکار حاج محمود وسط فروشگاه بود که اونم خالی بود. امیررضا با پدرش تماس گرفت، خاموش بود.به مغازه کناری رفت.بعد احوالپرسی گفت: _مغازه ما چیشده؟! پدرم کجاست؟! -صبح که اومدیم دیدیم مغازه شما رو خالی کردن.یعنی جارو کردن.همه چیز بردن.فقط هم مغازه شما رو خالی کردن. از هیچکدوم دیگه،هیچی کم نشده.حاج نادری الان کلانتریه. -دوربین ها چیزی نشان ندادن؟! -نه،طرف حرفه ای بوده. -بابام حالش خوب بود؟ -آره،حاج محمود آروم بود.پلیس اومد، چند تا سوال پرسید،بعد باهم رفتن کلانتری. امیررضا تشکر و خداحافظی کرد و رفت پیش فاطمه.به فاطمه گفت: _تو از کجا فهمیدی؟ -هر بلایی سر ما میاره،بهم خبر میده..بابا حالش خوب بود؟ -آره،کلانتریه..تو رو میبرم خونه،بعد میرم پیش بابا. فاطمه چیزی نگفت، و امیررضا حرکت کرد.وقتی فاطمه رفت تو خونه و در بست،حرکت کرد. حاج محمود تو راهرو کلانتری نشسته بود.وقتی امیررضا رو دید با تعجب گفت: _تو اینجا چکار میکنی؟! مگه نگفتی فاطمه تا ظهر کلاس داره؟! تو دانشگاه ولش کردی؟! -نه بابا،بردمش خونه. -میدونست؟! -بله،پسره بهش گفته بود. -حالش خوب بود؟ -بله،نگران شما بود حاج محمود از کلانتری با فاطمه تماس گرفت...