#پارت28
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
امیرعلی:ببینید خانم مجد نمیدونم چطور بگم ولی من مسئول این سفر هستم و موظفم بعضی چیزا ها رو به بچهها گوشزد کنم،حقیقتش این سفری که داریم میریم یه سفر مذهبیه و خوب مقدس هستش.......
حرفش رو قطع کرد و کلافه پوفی کشید و دوباره شروع کرد به صحبت:
_میدونید..شما....یعنی نوع لباس پوشیدن شما اصلا مناسب این مکان نیست.....
چشمام از تعجب باز موند،یعنی چی الان به من چی گفت یه نگاه به خودم انداختم یه شلوار جین آبی مانتوی سفید تا روی زانوم که به نظرم خودم خیلی هم بلند بود.باحرص دندونی رو هم سابیدم :
_ببخشید مگه لباس من چشه؟اصلا شما چکار به لباس من داری؟
امیرعلی:من علاوه بر مسئول بودن سفر وظیفم امر به معروفه و.....
_ولم کن بابا امر به معروف من همیشه همینطوری لباس میپوشم هرجا هم بخوام با همین لباسم میرم و به شما هم مربوط نمیشه،شما هم اگه راس میگی خودت رو ارشاد کن که چشمت به دختره مردمه تا نبینی لباس چی پوشیده.
_ولی خانم مجد.....
دوباره حرفش رو قطع کردم گفتم:
_حرفت رو زدی دیگه نمیخوام چیزی بشنوم
عصبی به سمت اتوبوس حرکت کردم
_پسره بیشعور فضول اه اه درو پرو به من میگه لباست مناسب نیست به تو چه آخه؟شیطونه میگه همینجا ول کنم برم من حوصله این بچه مذهبی ها رو ندارم ، نه اصلا چرا برم؟حالا که اینطور شد از لج اینم شده میرم تا چشمش کور بشه بچه بسیجیه رودار
سوار اتوبوس شدم کنار مریم نشستم از صورت سرخ شدم فهمید عصبیم