#پارت29
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
_مریم چی شد دریا چیکارت داشت؟
هیچی بابا ولش کن در حدی نیست درموردش حرف بزنیم بیخیال
از دست مریم هم عصبی بودم همش تقصیر مریم بود که من رو مجبور به این سفر کرد احساس می کردم بهم توهین شده،من دختری که مرکز توجه خیلی از پسر ها بودم الان از طرف کسی تحقیر شده بودم که هیچوقت این طور آدم ها رو حساب نمی کردم،حسابی سوخته بودم البته حقیقت دیگه این بود که خودم هم حرفهای خودم رو قبول نداشتم به امیر علی گفتم تو به دخترا نگاه میکنی در صورتی که اون تنها پسری بود که با دیدن تیپ وقیافه امروزی من به من نگاه نمی کرد وانگار اصلا من رو نمیدید.با عجز پیش خودم اعتراف کردم که حرصم میگیره از بی توجهیش.مطمئن بودم که میخواد خودش رو الکی پاک نشون بده برای همین تصمیم گرفتم دستش رو برای همه رو کنم و به خودم ثابت کنم که تمام کارهاش ریاست و اونم یکیه مثل تمام مردهای که دیده بودم با این افکار و تصمیمی که گرفتم کمی آروم شدم
_آره همینه باید به خاطر این توهینش خوردش کنم
با صدای مریم از جا پریدم
_مریم:باخودت حرف میزنی؟دیونه شدی؟
فهمیدم بلند فکر کردم برای همین ماست مالیش کردم تا بیخیال بشه هر چند قانع نشد ولی دیگه سوال نپرسید، چشمام رو روی هم گذاشتم تا بخوابم بلکه با خوابیدن مسیر طولانی برام کوتاه بشه
غروب بود که به شلمچه رسیدیم ، چادر های زیادی برای اسکان ما آماده شده بود، با اینکه از اول این سفر توی ذوقم خورده بود ولی با دیدن چادر ها کلی شاد شدم عاشق این بودم که شب رو توی چادر صبح کنم والان به لطف این سفر اجباری به آرزوم می رسیدیم