#پارت31
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
پاچه های شلوار شو کمی بالا داده بود و پیراهن آبی صبح را با پیراهن سفید عوض کرده بود چفیه به رنگ سبز و سیاهی روی دوشش انداخته بود تسبیح آبی فیروزه ای رو از دستش آویزان بود نگاهم سمت پاهای برهنه اش چرخید با خودم گفتم:
_دیونه کفش نداره نمیگه پام زخم میشه
با این فکر به صورتش نگاه کردم یه لحظه از دیدن اشکهای رو گونش احساس کردم ته دلم لرزید یه حس آنی مثل نسیم از قلبم گذشت
برای دورشدن از افکارم سری تکون دادم و سعی کردم اون حس عجیبی که باعث میشد به امیرعلی نگاه کنم رو نادیده بگیرم
کم کم از دور ساختمون با سقف گنبدی آبی دیده میشد از مریم میپرسم:
_مریم اون ساختمون چیه؟
مریم:مقبره شهدای گمنام
_آهان
بازم در سکوت مشغول دید زدن اطرافم شدم
نگاهم به سنگهای سفیدی بود که با خط زیبایی شهید گمنام روش حک شده بود دوباره همون حس عجیب در قلبم شروع به جوشیدن کرد و از ذهنم گذشت:
_چه غریبانه ، یعنی الان پدر مادر این شهدا که حتی نمی دونن قبر پسرشون کجاست چه حالی دارن؟
برای لحظه ای از خودم بدم اومد که این چند روز همش تلاش میکردم به این سفر نیام شاید لازم باشه حتی یکبار هم شده اشخاصی مثل من بیان و این غریبانه بودن رو ببینن تا بفهمن قهرمانهای واقعی چه کسانی بودن زیر لب گفتم:
_ممنون ازتون شاید اگه شما نبودید من الان اینجا نبودم