#پارت34
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
_خوبه،خوبه پاشو بیا پایین
اون روز و روز بعد به خاطر اومدن عزیز به دانشگاه نرفتم ولی روز دوشنبه دقیقا روزی که با امیر علی کلاس داشتم بعد از زدن یه تیپ خفن راهی دانشگاه شدم
وقتی به ورودی دانشگاه رسیدم دوتا پسر از این جوجه تیغیا جلوم سبز شد.
_جوووون عجب مالی شماره بدم خانم
عصبی غریدم:
_گمشو بینم بابا،چی تو خودت دیدی؟
_از ما به از این باش خانم باهات راه میام
اون یکی که تا حالا نظاره گر بود گفت:
_کلاس نیا بابا معلومه اینکاره ای شماره بده هماهنگ کنیم خوش میگذره
دیگه از عصبانیت دود از دماغم خارج می شد:
_برو شماره بده به مادرت بی شخصیت،گمشو تا نرفتم حراست رو بیارم
همون اولی کیفم رو گرفت و گفت:
_بابا حراست کیلو چنده؟ناز نیا منکه میدونم از خداته
هرکاری کردم نتونستم کیفم رو از دستش بیرون بکشم، هنوز با پسرا درگیر بودم که امیر علی سر رسید:
_چه خبره اینجا
یکی از پسرا جواب داد:
به تو چه بسیجی پاچه خوار چه کاره حسنی؟