eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظران گناه نمیکنند
🖇 #پارت_37🌿 چایی رو برداشتم و به زور لبخند زدم! -ممنونم. پشت سرش یکی دیگه جلوم خم شد و با دوتا دستش
🖇 🌿 وقتی اومدم بیرون ،تعجب کردم! سر و ته کوچه رو نگاه کردم اما خبری از ماشینش نبود!! اونقدر فکرم درگیر بود،که نمیتونستم به اینکه کجا رفته فکر کنم! ماشین رو روشن کردم و راه افتادم! تمام طول راه با خودم درگیر بودم! "کدوم واقعیت رو باید قبول کنم!؟ منظورش چی بود؟ یعنی چی که آدم دیندار شاده؟ بعدم چه هدفی؟کدوم خدا؟ اون میگفت خدا رو تو اتفاقات ببین! این میگه خدا تو رو برای خودش خلق کرده! اینا چی دارن میگن!! اه... دارم دیوونه میشم! یعنی چی!"بلند بلند با خودم حرف میزدم اما هرچی میگفتم،گیج تر میشدم! اعصابم داشت خورد میشد!😣 "خاک تو سرت ترنم! فکرتو دادی دست دو تا آخوند؟؟! خر شدی؟؟اینا خودشونم نمیدونن چی میگن،😂 فقط میخوان مردمو دنبال خودشون بکشونن!! اونوقت توهم پاشدی افتادی دنبالشون؟؟😞 میخوای دوتا ریشو مشکلتو حل کنن!!؟😂 بابا هیچ هدفی برای انسان نیست! نکنه میخوای بری دنبال خدایی که وجود نداره؟؟!😠" تا خونه فکر کردم و غر زدم! خیلی دیر شده بود. با ترس و لرز وارد خونه شدم! بابا رو یکی از کاناپه ها دراز کشیده بود. مثل موش جلوی در ایستادم، هیچی نداشتم که بگم! بابا بلند شد و رفت سمت پله ها، برگشت و خیره نگاهم کرد: -فقط اگر بفهمم پات رو کج گذاشتی،من میدونم با تو!! مواظب نمره های این ترمتم باش که بدجور به ادامه ی این آزاد بودنات بستگی داره!! اخم ترسناکی رو صورتش بود! مامان هم سرش رو تکون داد و پشت سر بابا رفت تو اتاق! رفتم آشپزخونه، شامم رو برداشتم و بردم بالا تو اتاقم.اعصابم از قبل هم خوردتر شده بود! "اینهمه گند زدی،بس نیست؟ بفهمه افتادی دنبال آخوندا دیگه خودش اقدام به کشتنت میکنه!"😡 اینقدر عصبی و کلافه بودم که بعد از چندقاشق قرص آرامبخشم رو خوردم و خوابیدم...! نزدیکای ظهر بود که بیدار شدم. سرم درد میکرد.😣 خودم رو راضی کردم که دیگه نرم دنبالش! با این فکر که:"من میخواستم بدونم کجاها میره و چیکار میکنه،که حالا فهمیدم! پس دیگه نیازی نیست که بازم برم!" موفق شدم که مانتوم رو از تنم دربیارم و بشینم پای درسم.هنوز ذهنم درگیر حرفایی بود که شنیده بودم و این نمیذاشت تمرکز کنم!فردا امتحان سختی داشتم،اما اصلا فکرم یک جا نمیموند!! از یک طرف هم همش دلم میخواست بلند شم و برم دنبالش!انگار عادت کرده بودم به این کار! نگاهم به کتاب بود،اما چشمام کلمات رو نمیدید!نصف یکی از صفحه ها خالی بود، خودکارم رو برداشتم و سعی کردم هرچی که فکرم رو مشغول کرده رو بنویسم! "اون جلسه ، آرامش ، پذیرش واقعیت ، عدم افسردگی ، کدوم واقعیت ؟ من ، یک انسان ، چرا؟؟ ، هدف خلقت؟؟ برای خدا ، خدا ، دیدن و پرستیدن ، کجا؟؟ ، مشکلات ، اتفاقات "اون" ، آرامش ، دیدن خدا ، اون جلسه" دور کلمه ی اول و آخر رو خط کشیدم. هر دو یکی بود!! هیچی ازش نمیفهمیدم! کلافه شده بودم!😫 هوا داشت تاریک میشد.... نفهمیدم چطور امتحان رو دادم،اما هرچی که به ذهنم میرسید نوشتم! اینقدر فکرم درگیر بود که حتی نفهمیدم امتحان سختی بود یا آسون! سریع از دانشگاه خارج شدم. ظهر شده بود! دیگه نتونستم خودم رو راضی کنم! ماشین رو روشن کردم و راه افتادم! این ساعت باید سر ساختمون میشد، پس فایده نداشت برم محلشون. با اینکه مطمئن بودم درست اومدم اما برای اطمینان بیشتر، دو سه بار ،سر تا ته خیابون رو رفتم و برگشتم! حتی کوچه ها رو نگاه کردم! اما ماشینش نبود!! "یعنی امروز نیومده سرکار؟!"😳 با این فکر ،رفتم سمت خونش، چندبار تو محلشون دور زدم اما بازم ماشینش نبود!! نمیدونستم کجا رفته! حتی نمیدونستم برای چی باز اومدم دنبالش!! سرخیابونشون پارک کردم .هرجا رفته بود،بالاخره باید پیداش میشد! نزدیکای تاریکی هوا رفتم طرفای مسجد، اما بازهم خبری ازش نبود! شاید رفته بود مسافرت! با ناامیدی برگشتم خونه. اما این ماجرا تا یک هفته ادامه پیدا کرد! انگار آب شده بود رفته بود تو زمین!!😔 هرجایی که فکرم میرسید رفتم اما نبود که نبود!!
یک لحظه عصبی شد ولی خودشو کنترل کرد و پوزخندی زد: _بله شما درست می فرمایید ما امل هستیم لابد حیوانات که لخت میگردن و تفکر ندارن خیلی روشنفکر و به روز هستن اگر روشنفکر و باکلاس بودن اینه خداروشکر من امل هستم منم اگر حرفی زدم به خاطر خودتون بود. وقتی حرفش تموم شد بدونه اینکه منتظر جواب من بمونه راهش رو گرفت و رفت از اینکه نتونستم جوابش رو بدم از عصبانیت در حال انفجار بودم بیخیال کلاس شدم و رفتم توی فضای سبز دانشگاه نشستم تا مریم و شقایق بیان تمام مدت نقشه برای امیرعلی بخت برگشته کشیدم آخرشم هم تصمیم گرفتم مدتی نقش یه عاشق رو بازی کنم بعد از اینکه باهام دوست شد غرورش رو بشکنم و به همه ثابت کنم مذهبیا دورغ میگن وقتی مریم و شقایق اومدن از نقشم براشون گفتم که کلی خندیدن: مریم:برو بابا مطمئن باش نگاهتم نمیکنه شقایق:بابا شنیدم کم خاطر خواه نداره ولی نگاهشون هم نمیکنه حالا بیاد دوس پسر تو بشه ولمون کن باووو؟ _حالا می‌بینید مریم:اصلا بیا شرط ببندیم _باشه سر هرچی شقایق:بابا دریا بیخیال،نمیتونی ضایع میشی هاااا _تو چکار داری؟شرط رو بگو مریم:باشه سر اینکه اگه تو بردی همه شام مهمون من اگه تو باختی هم شام مهمون تو