#پارت44
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
_وا پس چرا زود اومدید؟
مریم:خودت چرا زود اومدی ما هم به همون دلیل
_چرت نگو من اومدم قدم اول نقشه امیرعلی رو پیاده کنم تو هم برای همین اومدی؟
شقایق:ای وای هنوز بیخیال نشدی؟
_هه بشین تا بیخال بشم
مریم:ما برای اون بخت برگشته نیومدیم از سر بیکاری اومدیم
_خوبع که اومدید اتفاقا کارتون دارم
مریم:ها؟بگو ببینم کارت چیه؟
_راستش من هر کاری کردم نتونستم ساعت کلاس ها و ساعت های کاری امیرعلی رو پیدا کنم
شقایق:اینکه مشکلی نیست دختر خاله من هم همکارشه هم همکلاسیش
با ذوق از جا پریدم:
_جدی میگی کی هست کجاست الان
شقایق:مسئول بسیج خواهران
_اه خانم حسینی رو میگی؟
چشماشو باریک کرد رو به من گفت:
_تو از کجا میشناسیش؟
_از اونجا که الان پیشش بودم و رفتم عضو بسیج بشم
دهن دوتاشون از تعجب باز شد:
مریم:تو میخوای بری بسیج؟تو کجا بسیج کجا؟