#پارت52
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
روزهای بعد هم همین طور با بی محلی امیرعلی گذشت هر راهی برای نزدیک شدن بهش پیدا میکردم رو می بست حتی اجازه نزدیک شدن هم بهم نمیداد چه برسه به این که بخوام دلش رو به دست بیارم
روزبهروز افسرده تر میشدم و دیگه خبری از اون دریای شاد و شیطون نبود دیگه از تیپ های دریای خبری نبود.
شکست رو پذیرفته بودم و تصمیم گرفتم دیگه باهاش رودررو نشم ولی همیشه سر به زیر بود،ته دلم لرزید از پاک بودنش چقدر خوبه که امیرعلی که چشمت به کسی نیست چقدر خوبه که خیالم راحته، اگه به یکی نگاه می کردی می مردم از غم، هر چند الان دارم توی غم دست و پا میزنم ولی درد اینکه بفهمم نگاهت که برای من نیست برای کسی دیگه ای باشه من رو میکشه
برای وضو کنار حوض جلوی مسجد نشست،تسبیح فیروزه ای که همیشه دستش بود رو کنارش روی لبه حوض گذاشت ، موقعه رفتم فراموشش کرد که تسبیح رو برداره با عجله سراغ تسبیح رفتن و اون رو برداشتم مثل یک شی مقدسی به لبهام نزدیک کردم بوسه آرومی روش نشوندم
تصمیم داشتم اون رو بهش برگردونم ولی مگه چی میشد اگه چند روز بیشتر دستم باشه؟به کجا بر میخورد ؟
چند هفته دیگه هم به سرعت گذشت و به پایان ترم نزدیک شده بودیم قرار بود در هفته بعد برای فرجه امتحانات تعطیل کنن