eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.4هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
5.6هزار ویدیو
359 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
_یعنی میشه دریا بازم مثل قبل بگی و بخندی با اشتها غذا بخوری من لذت ببرم از شیطنتات؟ سعی کردم اشک نشسته تو چشمام نریزه که حالش بدتر بشه،جواب دادم که خودمم باور نداشتم: _عزیز میشه چرا نشه؟بلاخره باید با خودم کنار بیام _خدا کنه عزیزم _نگران نباش عزیزم بعد از جمع کردن و شستن ظرف ها با گفتن شب بخیری به عزیز راهی اتاقم شدم بلکه چند ساعت بخوابم روح و جسمم هر دو خسته بودند صبح با صدای مامان بیدار شدم _دریا مامان بیدار شو نزدیک ظهره غلطی زدم سمت مامان: _سلام مامان خسته نباشی کی اومدی؟ گونم رو بوسید و گفت: _صبح زود اومدم دلم نیومد بیدارت کنم امشب میری عزیزم؟ _آره مامان وای هیچی هم جمع نکردم _نگران نباش عزیزم خودم کمکت می کنم پاشو فعلا چیزی بخور ضعف نکنی _نه مامان چیزی نمونده تا ظهر یه دفعه ناهار میخورم _باشه عزیزم پس آبی به صورت بزن بیا تا وسایلت رو جمع کنیم
منتظران گناه نمیکنند
#سرباز 🔥 ✍ #پارت5 پویان به لیوان تو دستش خیره شد. -آره. افشین با تعجب گفت: -فاطمه نادری؟!! همونجو
🔥 ✍ پویان و افشین با ماشین تو خیابان ها دور میزدن. افشین با سرعت از فرعی وارد خیابان اصلی شد و با یه ماشین دیگه تصادف کرد.ولی پیاده نشدن. منتظر بودن راننده اون ماشین بیاد ولی راننده اون ماشین هم پیاده نمیشد. به پویان گفت: -راننده ش دختره،چادری هم هست.تو برو.خسارت هم اگه میخواد میدم ولی ردش کن بره. پویان نگاه معنا داری بهش انداخت، و پیاده شد.وقتی راننده اون ماشین رو دید خشکش زد.فاطمه نادری بود. فاطمه وقتی متوجه پویان شد، خواست پیاده بشه ولی پویان اجازه نداد. فاطمه تعجب کرد. پویان گفت: -همون دوست دیوانه م رانندگی میکرده.نمیخوام متوجه بشه با شما تصادف کرده.شما سریع برید،تمام خسارت ماشین تون رو خودم بعدا تقدیم میکنم. مریم با تعجب گفت: -چرا؟!! پویان تازه متوجه حضور مریم شد.به تته پته افتاد. فاطمه متوجه علاقه پویان به مریم شد.با احترام گفت: -نیازی به خسارت نیست.این دومین باریه که به من لطف میکنید.امیدوارم بتونم یه روزی جبران کنم.خدانگهدار. ماشین رو روشن کرد و رفت. وقتی فاطمه رفت، پویان نفس راحتی کشید. با خودش گفت، کاش میشد درمورد مریم به فاطمه بگم.حتما کمکم میکنه... ولی حتی اگه فاطمه بتونه مریم رو راضی کنه،پدرومادر خودم راضی نمیشن. کور سوی امیدی که تو دلش روشن شده بود دوباره خاموش شد.افشین بوق زد.سمت ماشین رفت و سوار شد. -چیشد؟ -هیچی،گفت خسارت نمیخواد و رفت. -میشناختیش؟ پویان به چشمهای افشین نگاه کرد و گفت: -حالا چون عاشق یه دختر چادری شدم باید تمام دختر چادری های این شهر رو بشناسم؟! مرموز نگاهش کرد و گفت: -آخه زود راضی شد! -خب اونم عاقل و خانوم بود.وقتی عذرخواهی کردم فهمید با آدم متشخصی طرفه،زود بخشید. -تو گفتی ولی من که باور نکردم. -بجای اینکه باور کنی درست رانندگی کن. یک هفته به رفتن پویان مونده بود. میخواست با فاطمه صحبت کنه ولی نمیدونست کجا. تو دانشگاه نمیشد،....