#پارت8
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
طبق معمول کلی هم نصیحتم کرد که تو شهر غریب دارم میرم چیکار کنم چیکار نکنم انگار که نه انگار دو سال توی یه شهر دیگه تنها زندگی کردم عزیزه دیگه کاریش نمیشه کرد
کم کم داشتم به ساعت پرواز نزدیک میشدم یک بار دیگه وسایل رو چک کردم همه چی کی بود وسایل رو تو ماشین مامان جا دادم حالا نوبت مامان بود که بیدارش کنم
با تقه ای که به در وارد شد:
_ع مامان بیداری؟
_آره ساعت زنگ زد
_پس زود راه بیفتیم که وقت زیادی تا پرواز نمونده
_باشه مادر من آمادم کاری ندارم همه وسایل تو برداشتی چیزی رو فراموش نکردی؟
_آره مامان همه رو برداشتم تا شما یه چایی بخوری من اومدم
برای آماده شدن به اتاقم رفتم چون کار خاصی نداشتم سریع آماده شدم میخواستم از اتاق بیرون برم نگاهم به تسبیح فیروزه روی میز افتاد.دوباره دلم لرزید، تنها یادگاری که از عشقم داشتم.
یعنی بازم با خودم ببرم؟مثل این چند سال که به جونم بسته بود مگه نمی خوام برم تو آرامش دل بگیرم و فراموش کنم؟یعنی درسته این تسبیح رو ببرم و هر لحظه بازم به یادش باشم؟
بالاخره دلم پیروز شد و تسبیح رو برداشتم
_نه این تسبیح نمیتونه از من جدا بشه به جونم بسته است
مامان کنار ماشین منتظرم بود
بعد از خداحافظی با عزیز سمت فرودگاه حرکت کردم. به لطف دیر کردن زیاد منتظر نموندم داشتن گیت رومی بستن که رسیدم یه بوس روی گونه مامان کاشتم و با خداحافظی سمت گیت دویدم
#سرباز 🔥
✍ #پارت8
-خانم مروت هم متوجه شدن؟
-نه.
-خانم نادری،ایشون هم حسی نسبت به من...
وسطش حرفش پرید و گفت:
_نه.
پویان نفس راحتی کشید و گفت: _خداروشکر.
-پس میخواید فراموشش کنید؟میتونید؟
-سخته ولی باید بتونم..ایشون دیر یا زود ازدواج میکنن.
بازهم سکوت طولانی.فاطمه گفت:
-آقای سلطانی،حرفهایی که درمورد دوست تون گفتید،حقیقته؟!
-متاسفم..ولی حقیقته.
-بالاخره که چی؟ من تا کی باید همش مراقب باشم؟ نگران باشم؟
-واقعا نمیدونم.
پویان خیلی ناراحت بود.
سوار ماشینش شد.از آینه ماشین نگاهی به فاطمه کرد.هنوز همونجا ایستاده بود،معلوم بود خیلی گیج شده.
ماشین شو روشن کرد و رفت.
بی مقصد رانندگی میکرد.چشمش به گنبد و گلدسته ای افتاد.ماشین رو پارک کرد و برای اولین بار وارد امامزاده شد.
نمیدونست تو امامزاده باید چکار کنه. اعمال خاصی داره یا دعایی.
ترجیح داد کنار ضریح بایسته و دعا کنه. برای فاطمه دعا میکرد.برای خوشبختی مریم هم دعا کرد.برای افشین هم دعا کرد.
فاطمه هنوز گیج بود.
نمیتونست حرفهایی که شنیده بود رو باور کنه.بارها با خودش گفت شاید خواب بوده.اصلا پویانی درکار نبوده. شاید پویان،فاطمه رو با کس دیگه ای اشتباه گرفته.شاید پویان خواسته اذیتش کنه،سرکارش بذاره.
چند ساعتی کنار خیابان،تو ماشین نشسته بود.دلش نمیخواست حرفهای پویان رو باور کنه،ولی اگه واقعیت داشته باشه چی؟!
صدای اذان شنید.
به نزدیک ترین مسجد رفت.بعد نماز دعا کرد و از #خدا کمک خواست.
اونقدر ذهنش مشغول بود که متوجه گذر زمان نشد.
گوشی همراهش زنگ میزد.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد مثل همیشه صحبت کنه.صدای نگران مادرش رو شنید.
-الو..فاطمه؟!
-سلام مامان جونم.
-سلام،خوبی؟
-خوبم.
-کجایی؟ دیر کردی؟
-تا یه ساعت دیگه میام.نگران نباش قربونت برم،میام.
-زودتر بیا،دیر وقته.
-چشم،خدانگهدار.
در حیاط رو با ریموت باز کرد،
تا ماشینشو تو حیاط پارک کنه.پدرش هم رسیده بود.مدتی تو ماشین نشست تا حالش بهتر بشه.
فاطمه فرزند دوم یه خانواده چهار نفره بود.امیررضا،برادرش،دو سال از فاطمه بزرگتر بود.
لبخندی زد و وارد خونه شد.
پدرش،حاج محمود،روی مبل نشسته بود و اخبار تماشا میکرد.
-سلام بابای مهربونم.
حاج محمود نگاهش کرد.نگرانی توی صورتش معلوم بود...