_اینو بهش بدین و بهش بگین خودش بیاد و کارش رو انجام بده.
خانم رفاهی که نزد یک به نه سال بود تو ی شرکت ما کار می کرد و من براش احترام
قائل بودم بعد گفتن چشم پوشه رو برداشت و از اتاق خارج شد.
یه جورایی هیجا ن داشتم که قرار بود بر ای گرفتن امضا بیاد و از کل کل کرد ن
باها ش لذت می بردم.
🕊به قلم بانو اسماء مومنی
🍃 #پارت_بیست_و_یکم
💕 دختر بسیجی 💕
تقه ا ی به در خورد و من که می دونستم خودشه ساکت موندم و چیز ی نگفتم و
چند لحظه بعد صداش رو شنیدم که وقتی جوابی نشنید رو به کسی که حدس
میزد م منشی باشه پر سید :آقای رئیس داخله؟
دوبار ه در زد که این بار جوابش رو دادم و او با بفرمایید من وارد اتاق شد و بعد
سلام کردن در رو پشت سرش بست و بدون هیچ حرفی به سمتم اومد و پوشه ی
تو ی دستش رو رو ی میز و مقابل من گذاشت و بازش کرد.
با بی شرمی به صورتش چشم دوخته بودم و محو چشمای رنگیش شده بودم.
من هر بار او رو از فاصله دور دیده بودم و هرچند چشما ش برام ا ز اون فاصله هم
جذا ب بودن ولی فکر نمی کردم تا این حد من رو جذب خودش بکنه.
بی خیال ا ز نگاه خیره ی من که بی شرمانه بهش زل زده بودم و براندازش می کردم
یه قدم به عقب برداشت و منتظر امضا ی من موند.
با این حرکتش نگاهم رو ازش گرفتم و به برگه ی روی میز نگاه کردم و رو بهش
گفتم:خب؟... نمی خو ای توضیح بدی این چیه؟
_همانطور که رو ی سر برگش نوشته شده میزان حقوق مهر ماه کارمندا و کارگراست
به اضافه مقدار ساعت کارشون و بقیه چیزا که در صورت تایید شما به حسابشون
واریز میشه و بهشون فیش مید یم.
نگاهم رو از صورتش گرفتم و مشغول برر سی اعداد و ارقام شدم تا مطمعن بشم
مشکلی ندارن و در همون حال گفتم:یه مقدار کارم طول می کشه اگه خواستی می تونی بشینی.
🍃 #پارت_بیست_و_دوم
💕 دختر بسیجی 💕
بدون هیچ حرفی و از خدا خواسته رو ی مبل نشست و یه پاش رو روی پای دیگه
اش انداخت و به دستاش رو ی زانوش خیره شد. به پرروییش لبخند زدم و بی خیال به ادامه ی کارم ر سیدم.
خیلی دوست داشتم توی حساب و کتابش اشتباه کرده باشه تا حسابش رو برسم
بر ای همین با دقت بیشتر ی همه چیز رو برر سی کردم ولی همه چی درست و
دقیق بود بدون هیچ گونه کم و کسری.
با دیدن اسم خودش و دوتا کارمند تازه استخدام شده گفتم:تو و سبحانی و رادمهر
تازه یه هفته سر کار بودین با این حال حقوقتون محاسبه شده! چه توضیحی داری
؟
_طبق قرار داد همه ی کارمندا و کارگرا یه ماه اول رو حقوق ندارن ولی ما فقط یه
هفته است استخدام شدیم و من فکر کردم حقوق این یه هفته داده بشه و ماه
بعد که یک ماه کامله حقوقمون نگه داشته بشه البته اگه شما صلاح بدونین و
اجازه بدین.
فکر بد ی نبود برا ی همین حرفی نزدم و آخرین ورق رو هم امضا کردم و همراه با
بستن پوشه گفتم:این کارش تموم شد.
با این حرفم از جاش برخاست و پوشه رو از ر وی میز برداشت .
به پشتی صندلیم تکیه دادم و گفتم :دوست ندارم ه چ یک از کارمندا کارش
رو ر وی شونه ی دیگری بندازه بنابرا ین همیشه خودت کارت رو انجام میدی.
با گفتن چشم به من پشت کرد و خواست به سمت در بره که بی دلیل بهش
توپیدم:من بهت اجازه دادم بری ؟
🕊به قلم بانو اسماء مومنی
🍃 #پارت_بیست_و_سوم
💕 دختر بسیجی 💕
به سمتم برگشت و با تعجب گفت :ببخشید فکر نمی کردم چیز دیگه ای مونده
باشه.
_مونده!.... اینکه فردا مش باقر نمیاد و من هم مهمون دارم و تو باید کار مش باقر رو انجام بدی.
_....................
_حالا می تونی بری.
از اتاق خارج شدو من مجبور شدم به خاطر دروغی که یهویی بر ای اذیت کردنش
به ذهنم ر سیده بود مش باقر رو بخوام و بهش مرخصی اجبار ی بدم.
بعد قانع کردن مش باقر و خوردن چایی ا ی که با خودش آورده بود از اتاقم خارج
شدم و رو به منشی پر سیدم پرهام برگشته یا نه و وقتی گفت برگشته به سمت اتاقش
بدون در زدن در اتاق رو باز کردم ولی نبود برا ی همین به اتاقم رفتم و پشت د یوار
شیشه ا ی به تماشای شهر وایستادم و مدت ی نگذشت که پرهام خودش با نیش
باز به اتاقم اومد و گفت:
حالا چیکار داشتی ؟
_به مش باقر فردا رو مرخصی اجباری دادم.
_چرا؟
_برای اینکه این دختره به جاش کار کنه.
_بهش گفتی باید به جای مش باقر کار کنه؟
_آره..... چیز ی نگفت!
_خوب کر