🍃 #پارت_دویست_و_هفده
💕 دختر بسیجی 💕
_سلام بابا.
_آراد یه خبر خوب برات دارم!
از بی مقدمه حرف زدن بابا متعجب شدم و با خودم گفتم مگه دیگه تو ی این دنیا
خبر خوبی هم میتونه وجود داشته باشه!
چیزی نگفتم که بابا خودش ادامه داد : آراد دیگ ه لازم نیست بر ی محضر!
با عصبانیت گفتم : بابا شما که نمی خوا ی بگی سهام شرکت رو فروختی؟!
_نه! میدو نی الان کیو دیدم ؟
نفسم رو کلافه بیرو ن دادم که باز هم خودش ادامه داد: من همین الان زند رو دید م
که به دیدنم اومده بود.
_زند؟!
_آره! زند! توی این مدت که جوابمون رو نمی داده خارج از کشور بوده و از کارا ی
پسرش خبر نداشته!
امروز اومد اینجا و گفت تازه بعد رسیدنش و دیدن اوضاع خراب شرکتشون فهمیده
که پسرش چیکار کرده و قرار ه ده درصد از هفتاد درصد سهام شرکتشو ن ر و به
بهرام ی واگذار کنه که خب زند زود متوجه شده جلوش رو گرفته!
_یعنی این پسره انقدر دیوونه است؟!
_قبلا شنید ه بودم پسره نرمال نیست و یه مقدار خُله
که کلا تعطیله!
_خب پس .....
_من الان دارم میرم پیش نارفیق م تا تف کنم توی صورتش! تو هم همون
شرکت بمون و به سعیدی بگو جنسا رو بار بزنه!
بابا زودتر از من تماس رو قطع کرد و من که دیگه خون به مغزم نمی رسید با
عصبانیت و با کشیدن دستم رو ی میز همه ی وسایل رو ی میز رو روی زمین
ریختم و دادم زدم:آخه چرا؟!... چرا؟
رو ی زمین و وسط وسایل پخش شده زانو زدم و جسم توی دستم رو محکم فشار
دادم و از سوز شی که کف دستم احساس کردم لذت بردم و بیشتر توی دستم
فشارش دادم که در همین حال مش باقر با نگران ی وارد اتاق شد و به سمتم اومد و
با دیدن حال خراب و دست خونیم گفت :آقا شما حالتون خوبه؟!
سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم!
نمی دونم تو ی نگاهم چی دید که نگاهش مضطرب شد و با ترس نگاهم کرد.
شیء تو ی دستم رو به زمین کوبیدم و گفتم : خدا چی رو میخواست بهم ثابت کنه
مش باقر؟!
اینکه به راحتی میتونه من رو زمین بزنه؟
بی توجه به دست خونی و سوزش شدید ش شیء رو یه طرف پرت کردم و داد
زدم: آره من زمین خوردم! زمین خوردم خدااااا!
دستام رو ر وی زمین تکیه گاهم کردم و سعی کردم با نفسهای تند و عمیق خودم رو
کمی آروم کنم که مش باقر دستم رو گرفت و گفت :آقا چیکار می کنین؟ دستتون
داغون شد.
دستم رو محکم مشت کردم که قطر ه های خون بیشتری روی زمین چکید و مش
باقر با عجله از اتاق خارج شد و لحظه ای بعد خانم رفاهی و به دنبالش مش باقر با
بتادین و باند و پنبه وارد اتاق شدن و خانم رفا هی با نگرانی گفت :اینجا چه اتفاقی
افتاده؟ دستتون چی شده؟
مش باقر روبه روم نشست و گفت : شیشه دستشون رو بر یده!
همونجور که نشسته بودم به میز کار تک یه دادم و ساق دست ساالمم رو ر وی زانوم
گذاشتم و مش باقر مشغول شست وشو ی دست زخمیم و پانسمانش شد .
از شدت سوزش دستم ، چشمام رو محکم بستم ولی این
سوزش بیش از حد رو
دوست داشتم و برام لذت بخش بود چون باعث می شد برا ی لحظه ا ی هم که شده
سوزش قلبم یاد م بره .
با تموم شدن کار مش باقر و باند پیچی شدن دستم رو ی صندلیم نشستم و رو به
خانم رفاهی که روبه روم وایستاده بود و با دلسوز ی نگاهم می کرد گفتم : خانم
رفاهی شما می تونی تا یه مدت که بتونم برا ی پرهام جایگزین پیدا کنم کار او رو
هم انجام بدی؟!
🍃 #پارت_دویست_و_هجده
💕 دختر بسیجی 💕
_فعلا که کارا ی حسابداری خیلی کم شده فکر کنم که بتونم!
_ولی از امروز دیگه روزها ی پر کاری رو در پیش داریم!
_چقدر خوب! خوشحالم که ا ین رو می شنوم! و لی آخه چطوری؟!
_زند خودش از مسافرت برگشته و قراره همه ی جنسا رو یک جا بخره!
_مگه پسرش با وکالت از او و با اطلاعش قرار داد و فسخ نکرده بود؟
_نه! سر خود این کار رو کرده!
_پسره ی سادیسمی دیوونه! آرام گفته بود که د یوونه است و هیچی بارش
نیست.
با شنیدن اسم آرام اخمام ناخوداگاه توی هم رفت و گفتم : چطور؟!
_چیزه.... هیچی! فقط قبلا درموردش یه چیزایی از آرام شنیدم! اینکه از لحاظ
روانی مشکل داره و باباش سعی داره ا ین مشکل رو از بقیه پنهون نگه داره!
_او از کجا می دونست؟!
_اون اوایل که آرام به شرکت اومده بود این پسره ازش خاستگاری کرد و وقتی
جواب رد شنید ر وی دنده ی لج افتاد و چند بار ی مزاحم آرام شد!
آرام می گفت از توهین کردن به دیگرا ن لذت می بره و کارایی می کنه که یه آدم عادی و نرمال انجامشون نمی ده.
_فعلا که همین د یوونه ی سادیسمی اوضاع ما رو بهم ریخته!
_من شنیدم اوضاع شرکت خودشون خیلی بدتره و این کار فقط از اون بر میاد!
_امروز اصلا حالم خوب نیست ولی فردا با زند ملاقات می کنم و تو ی جلسه ی
ساعت یازد ه در