eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _سلام بابا. _آراد یه خبر خوب برات دارم! از بی مقدمه حرف زدن بابا متعجب شدم و با خودم گفتم مگه دیگه تو ی این دنیا خبر خوبی هم میتونه وجود داشته باشه! چیزی نگفتم که بابا خودش ادامه داد : آراد دیگ ه لازم نیست بر ی محضر! با عصبانیت گفتم : بابا شما که نمی خوا ی بگی سهام شرکت رو فروختی؟! _نه! میدو نی الان کیو دیدم ؟ نفسم رو کلافه بیرو ن دادم که باز هم خودش ادامه داد: من همین الان زند رو دید م که به دیدنم اومده بود. _زند؟! _آره! زند! توی این مدت که جوابمون رو نمی داده خارج از کشور بوده و از کارا ی پسرش خبر نداشته! امروز اومد اینجا و گفت تازه بعد رسیدنش و دیدن اوضاع خراب شرکتشون فهمیده که پسرش چیکار کرده و قرار ه ده درصد از هفتاد درصد سهام شرکتشو ن ر و به بهرام ی واگذار کنه که خب زند زود متوجه شده جلوش رو گرفته! _یعنی این پسره انقدر دیوونه است؟! _قبلا شنید ه بودم پسره نرمال نیست و یه مقدار خُله که کلا تعطیله! _خب پس ..... _من الان دارم میرم پیش نارفیق م تا تف کنم توی صورتش! تو هم همون شرکت بمون و به سعیدی بگو جنسا رو بار بزنه! بابا زودتر از من تماس رو قطع کرد و من که دیگه خون به مغزم نمی رسید با عصبانیت و با کشیدن دستم رو ی میز همه ی وسایل رو ی میز رو روی زمین ریختم و دادم زدم:آخه چرا؟!... چرا؟ رو ی زمین و وسط وسایل پخش شده زانو زدم و جسم توی دستم رو محکم فشار دادم و از سوز شی که کف دستم احساس کردم لذت بردم و بیشتر توی دستم فشارش دادم که در همین حال مش باقر با نگران ی وارد اتاق شد و به سمتم اومد و با دیدن حال خراب و دست خونیم گفت :آقا شما حالتون خوبه؟! سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم! نمی دونم تو ی نگاهم چی دید که نگاهش مضطرب شد و با ترس نگاهم کرد. شیء تو ی دستم رو به زمین کوبیدم و گفتم : خدا چی رو میخواست بهم ثابت کنه مش باقر؟! اینکه به راحتی میتونه من رو زمین بزنه؟ بی توجه به دست خونی و سوزش شدید ش شیء رو یه طرف پرت کردم و داد زدم: آره من زمین خوردم! زمین خوردم خدااااا! دستام رو ر وی زمین تکیه گاهم کردم و سعی کردم با نفسهای تند و عمیق خودم رو کمی آروم کنم که مش باقر دستم رو گرفت و گفت :آقا چیکار می کنین؟ دستتون داغون شد. دستم رو محکم مشت کردم که قطر ه های خون بیشتری روی زمین چکید و مش باقر با عجله از اتاق خارج شد و لحظه ای بعد خانم رفاهی و به دنبالش مش باقر با بتادین و باند و پنبه وارد اتاق شدن و خانم رفا هی با نگرانی گفت :اینجا چه اتفاقی افتاده؟ دستتون چی شده؟ مش باقر روبه روم نشست و گفت : شیشه دستشون رو بر یده! همونجور که نشسته بودم به میز کار تک یه دادم و ساق دست ساالمم رو ر وی زانوم گذاشتم و مش باقر مشغول شست وشو ی دست زخمیم و پانسمانش شد . از شدت سوزش دستم ، چشمام رو محکم بستم ولی این سوزش بیش از حد رو دوست داشتم و برام لذت بخش بود چون باعث می شد برا ی لحظه ا ی هم که شده سوزش قلبم یاد م بره . با تموم شدن کار مش باقر و باند پیچی شدن دستم رو ی صندلیم نشستم و رو به خانم رفاهی که روبه روم وایستاده بود و با دلسوز ی نگاهم می کرد گفتم : خانم رفاهی شما می تونی تا یه مدت که بتونم برا ی پرهام جایگزین پیدا کنم کار او رو هم انجام بدی؟! 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _فعلا که کارا ی حسابداری خیلی کم شده فکر کنم که بتونم! _ولی از امروز دیگه روزها ی پر کاری رو در پیش داریم! _چقدر خوب! خوشحالم که ا ین رو می شنوم! و لی آخه چطوری؟! _زند خودش از مسافرت برگشته و قراره همه ی جنسا رو یک جا بخره! _مگه پسرش با وکالت از او و با اطلاعش قرار داد و فسخ نکرده بود؟ _نه! سر خود این کار رو کرده! _پسره ی سادیسمی دیوونه! آرام گفته بود که د یوونه است و هیچی بارش نیست. با شنیدن اسم آرام اخمام ناخوداگاه توی هم رفت و گفتم : چطور؟! _چیزه.... هیچی! فقط قبلا درموردش یه چیزایی از آرام شنیدم! اینکه از لحاظ روانی مشکل داره و باباش سعی داره ا ین مشکل رو از بقیه پنهون نگه داره! _او از کجا می دونست؟! _اون اوایل که آرام به شرکت اومده بود این پسره ازش خاستگاری کرد و وقتی جواب رد شنید ر وی دنده ی لج افتاد و چند بار ی مزاحم آرام شد! آرام می گفت از توهین کردن به دیگرا ن لذت می بره و کارایی می کنه که یه آدم عادی و نرمال انجامشون نمی ده. _فعلا که همین د یوونه ی سادیسمی اوضاع ما رو بهم ریخته! _من شنیدم اوضاع شرکت خودشون خیلی بدتره و این کار فقط از اون بر میاد! _امروز اصلا حالم خوب نیست ولی فردا با زند ملاقات می کنم و تو ی جلسه ی ساعت یازد ه در