eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.4هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
5.6هزار ویدیو
359 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _خفه شو! فقط خفه شو پرهام! آخه نمی تونستی حداقل بهم بگی چه گهی خور دی که آبروی بیچاره رو جلو ی بقیه نبرم؟ _خواستم دیروز بهت بگم که رفتم بازداشتگاه، بعدشم نگفتم چون می دونستم بیرون ش نمی کنی و من این رو نمی خواستم. _من که از خدام بود بیرونش کنی ولی نه اینجوری! _نبود آراد! دیگه از خدات نبود که بره! بلکه کلا نمی خواستی بیرونش کنی و فقط دا ری خودت رو گول میزنی. من که نمی فهمم تو چی میگی فقط یه چیزی جور کن که به بابا بگی و قضیه رو ماست مالی کنی چون او ر وی آرام حساسه و به این راحتی با این قضیه کنار نمیاد. بدون اینکه منتظر جوابش بمونم تماس رو قطع کردم و باعصبانیت گو شی رو ر وی میز انداختم و رو ی لبه ی تخت نشستم و سرم رو تو ی دستام گرفتم. دوبار ه تصویر چشمای اشک ی آرام جلوی چشمام جون گرفته بود و نمی دونستم باید چیکار کنم و از کی عصبانی باشم! از خودم یا پرهام؟! و لی عصبی بودم و بیشتر عصبانیتم از خودم بود. تا بعد ازظهر کلی با خودم کلنجار و توی اتاق رژه رفتم تا اینکه تصمیمم رو گرفتم و بر ای رفتن به خونه ی آرام از خونه بیرو ن زدم. من آدمی نبودم که از کسی معذرت خواهی کنم و قرار هم نبود از آرام معذرت بخوام، فقط به دیدنش می رفتم تا بهش بگم که فهمیدم انتقال وجه کار او نبوده و از فردا هم میتونه به سر کارش برگرده! یک ساعت بعد جلو ی در خونه ی آرام ما شین رو پارک کردم و توی دلم به پرهام به خاطر کارش لعنت فرستادم. برای پیاد ه شدن و زدن زنگ در خونه مردد بودم و احساس می کردم با این کارم به غرورم لطمه وارد میشه ولی پشت همه ی این حسا یه حس نا شناخته ای بود که مجبورم کرد پیاده بشم و زنگ در خونه اشون رو بزنم و خیلی طول نکشید که صدایی شبیه صدای آرام جواب داد و من هم به خیال اینکه صدا متعلق به خودشه گفتم: یه لحظه بیا جلو ی در باید ببینمت. کسی که جواب داده بود با تعجب گفت:بله؟ شما کی هستین؟ یه نگاهی به پنل انداختم و وقتی دیدم آیفنشون تصویر یه گفتم: ببخشید مگه اینجا خونه ی آقا ی محمد ی نیست؟ _چرا هست! شما کی هستین، با کی کار دارین ؟ _با خانم آرام محمدی! مگه شما آرام نیستی ؟ _نه خیر آقا من خواهرشم، آرام خونه نیست. _ببخشید! کی بر می گرده؟ _نمی دونم ولی دیگه باید برگرده. _باشه، ممنون. هوای اواخر فصل پاییز حسابی سرد شده بود و بر ای من که تازه از حموم در اومده بودم اصلا چیز خوشایندی نبود بنابراین به سمت ما شین رفتم و تو ی ما شین به انتظار اومدنش نشستم و چیز ی از نشستنم توی ما شین نگذشته بود که توی آینهدی بغل دیدمش که توی پیاد ه رو به سمت خون هشون میومد. 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 هنوز فاصله اش تا خونه زیا د بود که از ما شین پیاده شدم و دست به سینه به ماشین تکیه دادم و مشغول برانداز کردنش شدم که بر عکس همیشه روسری رنگ روشن پو شیده و کیف ش رو از رو ی چادر دانشجویی ش ر وی شونه اش انداخته بود. با نزدیک شدنش بهم، پام رو تو ی پیاد ه رو گذاشتم و مقابل او که سرش تو ی گو شیش بود وایستادم که از حرکت ناگهانیم تر سید و همراه با هین گفتن دستش رو ر وی قلبش گذاشت . سر ش رو بالا گرفت و بهم نگاه کرد که گفتم: نمی خواستم بترسونمت! با اخم جواب داد:ولی ترسوند ین! با جدیت خواست از کنارم رد بشه و بره که مانعش شدم و گفتم : نمی خوای بدونی برای چی اینجام ؟ _خب برای چی اینجایین؟ _اومدم ازت بخوام فردا برگر دی سر کارت. با تعجب نگاهم کرد و خواست چیزی بگه که من زود تر گفتم:من فهمید م انتقال وجه کار تو نبوده. پوزخندی زد و گفت:چه خوب! آفرین به هوش بالاتون! از کنارم گذشت و پشت به من به سمت در حیاطشون رفت که گفتم: نمی خوای بدونی کار کی بوده؟ با این سوالم از حرکت وایستاد و به سمتم برگشت و گفت: من همون اولش فهمید م کار کی بوده. _خب پس چرا چیز ی نگفتی؟ راه رفته رو برگشت و مقابلم وایستاد و گفت: چون اونموقع گوش برای شنید ن زیا د بود ولی اونی که باید میشنید کر شده بود و چیزی نمی شنید. (منظورش از گوش بر ای شنیدن زیاد بود، کارمندا ی جمع شده توی سالن بودن که آرام خود دا ری کرده بود و جلوی اونا حرفی نزده بود تا آبر وی پرهام حفظ بشه) _به هر حال من اومدم اینجا که بگم همه چی روشن شده و تو هم می تونی به شرکت برگر دی..... دو روزه غیبت کردی و کلی کار عقب مونده دا ری. _هه! مثل اینکه یادتون رفته منو با چه افتضاحی بیرو ن کردین، حالا ازم می خواین بدون اینکه حتی بهش فکر کنم برگردم و کارای عقب مونده ام رو انجام