🍃 #پارت_شصت_و_هفت
💕 دختر بسیجی 💕
_خفه شو! فقط خفه شو پرهام! آخه نمی تونستی حداقل بهم بگی چه گهی
خور دی که آبروی بیچاره رو جلو ی بقیه نبرم؟
_خواستم دیروز بهت بگم که رفتم بازداشتگاه، بعدشم نگفتم چون می دونستم بیرون ش نمی کنی و من این رو نمی خواستم.
_من که از خدام بود بیرونش کنی ولی نه اینجوری!
_نبود آراد! دیگه از خدات نبود که بره! بلکه کلا نمی خواستی بیرونش کنی و فقط
دا ری خودت رو گول میزنی.
من که نمی فهمم تو چی میگی فقط یه چیزی جور کن که به بابا بگی و
قضیه رو ماست مالی کنی چون او ر وی آرام حساسه و به این راحتی با این قضیه کنار نمیاد.
بدون اینکه منتظر جوابش بمونم تماس رو قطع کردم و باعصبانیت گو شی رو ر وی
میز انداختم و رو ی لبه ی تخت نشستم و سرم رو تو ی دستام گرفتم.
دوبار ه تصویر چشمای اشک ی آرام جلوی چشمام جون گرفته بود و نمی دونستم
باید چیکار کنم و از کی عصبانی باشم! از خودم یا پرهام؟! و لی عصبی بودم و
بیشتر عصبانیتم از خودم بود.
تا بعد ازظهر کلی با خودم کلنجار و توی اتاق رژه رفتم تا اینکه تصمیمم رو گرفتم
و بر ای رفتن به خونه ی آرام از خونه بیرو ن زدم.
من آدمی نبودم که از کسی معذرت خواهی کنم و قرار هم نبود از آرام معذرت
بخوام، فقط به دیدنش می رفتم تا بهش بگم که فهمیدم انتقال وجه کار او نبوده و
از فردا هم میتونه به سر کارش برگرده!
یک ساعت بعد جلو ی در خونه ی آرام ما شین رو پارک کردم و توی دلم به پرهام
به خاطر کارش لعنت فرستادم.
برای پیاد ه شدن و زدن زنگ در خونه مردد بودم و احساس می کردم با این کارم به
غرورم لطمه وارد میشه ولی پشت همه ی این حسا یه حس نا شناخته ای بود
که مجبورم کرد پیاده بشم و زنگ در خونه اشون رو بزنم و خیلی طول نکشید که
صدایی شبیه صدای آرام جواب داد و من هم به خیال اینکه صدا متعلق به خودشه
گفتم: یه لحظه بیا جلو ی در باید ببینمت.
کسی که جواب داده بود با تعجب گفت:بله؟ شما کی هستین؟
یه نگاهی به پنل انداختم و وقتی دیدم آیفنشون تصویر یه گفتم: ببخشید مگه
اینجا خونه ی آقا ی محمد ی نیست؟
_چرا هست! شما کی هستین، با کی کار دارین ؟
_با خانم آرام محمدی! مگه شما آرام نیستی ؟
_نه خیر آقا من خواهرشم، آرام خونه نیست.
_ببخشید! کی بر می گرده؟
_نمی دونم ولی دیگه باید برگرده.
_باشه، ممنون.
هوای اواخر فصل پاییز حسابی سرد شده بود و بر ای من که تازه از حموم در اومده
بودم اصلا چیز خوشایندی نبود بنابراین به سمت ما شین رفتم و تو ی ما شین به
انتظار اومدنش نشستم و چیز ی از نشستنم توی ما شین نگذشته بود که توی آینهدی بغل دیدمش که توی پیاد ه رو به سمت خون هشون میومد.
🍃 #پارت_شصت_و_هشت
💕 دختر بسیجی 💕
هنوز فاصله اش تا خونه زیا د بود که از ما شین پیاده شدم و دست به سینه به ماشین تکیه دادم و مشغول برانداز کردنش شدم که بر عکس همیشه روسری رنگ
روشن پو شیده و کیف ش رو از رو ی چادر دانشجویی ش ر وی شونه اش انداخته
بود.
با نزدیک شدنش بهم، پام رو تو ی پیاد ه رو گذاشتم و مقابل او که سرش تو ی گو شیش بود وایستادم که از حرکت ناگهانیم تر سید و همراه با هین گفتن دستش
رو ر وی قلبش گذاشت .
سر ش رو بالا گرفت و بهم نگاه کرد که گفتم: نمی خواستم بترسونمت!
با اخم جواب داد:ولی ترسوند ین!
با جدیت خواست از کنارم رد بشه و بره که مانعش شدم و گفتم : نمی خوای بدونی
برای چی اینجام ؟
_خب برای چی اینجایین؟
_اومدم ازت بخوام فردا برگر دی سر کارت.
با تعجب نگاهم کرد و خواست چیزی بگه که من زود تر گفتم:من فهمید م انتقال
وجه کار تو نبوده.
پوزخندی زد و گفت:چه خوب! آفرین به هوش بالاتون!
از کنارم گذشت و پشت به من به سمت در حیاطشون رفت که گفتم: نمی خوای بدونی کار کی بوده؟
با این سوالم از حرکت وایستاد و به سمتم برگشت و گفت: من همون اولش فهمید م
کار کی بوده.
_خب پس چرا چیز ی نگفتی؟
راه رفته رو برگشت و مقابلم وایستاد و گفت: چون اونموقع گوش برای شنید ن زیا د
بود ولی اونی که باید میشنید کر شده بود و چیزی نمی شنید.
(منظورش از گوش بر ای شنیدن زیاد بود، کارمندا ی جمع شده توی سالن بودن
که آرام خود دا ری کرده بود و جلوی اونا حرفی نزده بود تا آبر وی پرهام حفظ
بشه)
_به هر حال من اومدم اینجا که بگم همه چی روشن شده و تو هم می تونی به
شرکت برگر دی..... دو روزه غیبت کردی و کلی کار عقب مونده دا ری.
_هه! مثل اینکه یادتون رفته منو با چه افتضاحی بیرو ن کردین، حالا ازم می
خواین بدون اینکه حتی بهش فکر کنم برگردم و کارای عقب مونده ام رو انجام