.
جلو تر رفتم و بازوش رو گرفتم و مجبورش کردم به طرفم برگرده که اشکاش رو ی گونه اش ریخت با در آوردن بازوش از دستم ازم فاصله گرفت.
عصبی شدم و رو بهش غرید م:آرام چرا درست حرف نمیز نی و نمیگی چی
شده؟
_میشه بگی دیشب کجا بو دی؟
🍃 #پارت_صد_وشصت_وسه_وشصت_وچهار
💕 دختر بسیجی 💕
_خونه! چطور؟
_هه! دروغ گفتن هم بلد بو دی و ما خبر نداشتیم؟
_آرام دیگه داری عصبیم می کنی ها! من دیشب سر شب خونه ی پرهام بودم
و....
با یاد آور ی خونه ی پرهام حرفم رو ناتموم رها کردم و گفتم :تو چی شنیدی آرام؟!
گو شیش رو از ر وی میز برداشت و گفت: من چیز ی نشنیدم، دیدم!
گو شیش رو به دستم داد و در حالی که اشک می ریخت با گر یه گفت:من بی بندو باری رو دیدم، دو رنگی و بی وجدانی رو دید م من نامردی رو دیدم!
به صفحهی گو شی نگاه کردم و با دید ن عکس خودم که دختری با بدترین لباس
تو ی بغلم بود چشمام چهارتا شد که آرام با پوزخندی میا ن گر یه گفت: ا ین یه دونه اشه هنوز هم هست .
با این حرفش دستم رو ر وی صفحه ی گو شی کشیدم و عکسای دیگ های از خودم
رو در حال کیک بریدن و جایی که دختره و بهزاد بهم نو شیدنی تعارف کردن رو
دیدم و گفتم :آرام قضیه اینجور ی نیست که تو فکر می کنی!
_پس چجوریه آراد؟
دوبار ه دستش رو گرفتم که با عصبانیت داد زد:به من دست نزن!
محکم تر و عصبی مچ دستش رو چسبیدم و گفتم : دیروز پرهام بهم زنگ زد و ازم
خواست برم دیدنش و من هم رفتم ولی باور کن نمی دونستم اونجا چه خبره و تازه
وقتی رفتم فهمیدم پرهام به حساب خودش می خواسته من رو سورپرایز کنه و
من هم برای اینکه دلش رو نشکنم مدتی رو کنارشون بودم.
وق ی دید م آرام حرفی نمی زنه به صورت آرایش کرده اش که به خاطر گریه
کردن کمی به هم ریخته شده بود نگاه کردم و ادامه دادم: مثل همه ی جشن
تولدهای دیگه من شمع فوت کردم و کیک بریدم و به اصرار دوستم یه مقدار از
کیک رو خوردم و مدتی برای حرف زدن باهاشون نشستم و لی نمیدونم چی شد
که حالم بد شد و موقعی که داشتم از خونه میومدم بیرو ن این دختره ی تو ی
عکس بهم چسبید....
_پس چون حالت بد بود ه
خواستی لیوا ن نو شیدنی رو از دستش ب گیری و....
_من حتی دستم هم به لیوا ن نخورد، انقدر حالم بد بود که نفهمیدم چجور ی از
خونه بیرون زدم.
دستش رو از دستم در آورد و دوباره مشغول گشتن بین لباس ها شد که گفتم :چرا
چیزی نمیگی ؟ اصلا اون عکسا رو کی برات فرستاده؟
مانتویی رو از بین لباسها بیرون کشید و گفت :چه فر قی می کنه! مهم اینه که بهم
یادآور ی کرد خیلی زود اعتماد کردم.
با عصبانیت مانتو رو از دستش بیرون کشید م و غریدم:آرام بهت میگم من دیشب حالم بد بوده و ناخواسته تو ی عمل انجام شده قرار گرفتم اونوقت تو میگی....
_بسه آراد! چرا فکر می کنی داری با بچه حرف میزنی؟
_ می دو نی؟ من الان با ما شین بابا اومدم اینجا؟ می دونی چرا؟ چون انقدر حالم
بد بود که نتونستم رانند گی کنم و وسط خیابون ترمز گرفتم.
کلافه رو ی تخت شلوغ و پلوغ نشست و من عصبی گو شیم رو از جیب شلوارم
درآوردم و شمار ه ی پرهام رو گرفتم که بعد خوردن چهارمین بوق جواب داد و با
عصبانیت بهش غریدم: خیلی پستی پرهام! باید می فهمیدم دلیل کج خل قیات
چیز ی جز حسادت نیست.
_چی میگی آراد! حسادت به چی ؟
_خفه شو پرهام! تو که می دونستی من دور مهمونی رو خط کشیدم چرا....
_من از کجا می دونستم تو تازگیا مسلمون شدی! حالا مگه چی شده که این همه
جوش آوردی ؟
_یعنی تو می خوا ی بگی نمیدونی چی شده؟ تو که مسبب همه چیزی ؟
_آراد درست حرف بزن ببینم چی شده!
_توی عوضی دیشب توی اون کیک لعنتی چی ریخته بو دی؟
_چی دار ی میگی؟ من چرا باید توی کیک چیز ی بریز م آخه.
_من نمی دونم! این چیز یه که تو باید بگی! باید بگی کی و چرا دیشب از من
عکس گرفته و برای آرام فرستاده، اون دختره که به قصد خودش رو توی بغلم
انداخت کیه ؟
_یعنی یه نفر دیشب از تو عکس گرفته و برا ی آرام فرستاده؟ ولی آخه چرا؟
_من نمی دونم تو هم بهتره اگه میدو نی کی اینکا ر رو کرده بهم بگی یا اینکه
برام پیدا ش کنی.
_یه لحظه وایستا..... فکر کنم بدونم کی اینکار رو کرده.
_کی؟
_سایه فکر کنم کار سایه بوده باشه!
_ولی او که توی مهمو نی نبود؟
_نبود ولی قبلا اون دختره رو باهاش دیدم و خود سایه هم گفته بود می خواد
ازت انتقام بگیره.
بزار من الان ته و تو ی ماجرا رو در میارم و بهت زنگ می زنم.
🍃 #پارت_صد_وشصت_وپنج_وشصت_وشش
💕 دختر بسیجی 💕
با قطع شدن تماس به سمت در اتاق رفتم ولی قبل از اینکه خارج بشم برگشت