لبخند پت و پهنی گوشه ی لبش نشست و من که دید م حال زیا د خوبی ندارم
بی خیال رفتن به خونه ی آقا ی محمدی شدم به سمت خونه روندم.
با ر سیدنم به خونه جواب مامان رو که پر سید ه بود چرا نرفتم پیش آرام رو دادم و
بعد گرفتن دوش به آرام پیا م دادم که امشب نمی تونم برم اونجا.
رو ی تخت دراز کشید م و مد تی رو منتظر موندم تا آرام بهم پیام بده ولی او پیامی
نداد و من هم خیلی زود خوابم برد.
با صدای باز شدن در چشمام رو باز کردم و به مامان که جلوی در وایستاد ه بود و با
نگرانی نگاهم میکرد سلام کردم و پر سیدم :چیزی شده
🍃 #پارت_صد_وشصت_ویک_وشصت_ودو
💕 دختر بسیجی 💕
مامان که تازه متوجه شده بود من بیدارم جلوتر اومد و با نگرانی پر سید: آراد! تو
تصادف کرد ی؟
سر جام ر وی تخت نشستم و گفتم :آره! ولی میبینی که سالمم و فقط ما شین یه مقدار ضرب دیده.
_اون که خدا رو شکر! و لی طرفی که بهت زده چی اونم سالمه؟ اصلا چی شد که
تصادف کرد ی؟
_او هم سالمه، دیشب حالم خوب نبود و وسط خیابون ترمز زدم و او هم از پشت
بهم زد ولی خب خیابونه خلوت بود و مشکل چندانی پیش نیومد.
_خب شکر خدا به خیر گذشته الان حالت خوبه؟
_خوبم!
_خب پس پاشو بیا پایین یه چیزی بخور! بابات هم نگرانته می خواد بدونه چی
شده.
به ساعت ر وی دیوا ر که ساعت ده صبح رو نشون می داد نگاه کردم و گفتم :باشه
شما برو من هم میام.
با رفتن مامان گو شیم رو چک کردم تا ببینم آرام زنگ زده یا نه که دید م فقط دو
تماس بی پاسخ از پرهام دارم.
شماره ی آرام رو گرفتم که جواب نداد و من هم به خیال ا ینکه سرش شلوغه و
متوجه تماسم نشده دوباره شماره اش رو گرفتم و وقتی دید م خیال جواب دادن
نداره گو شی رو کنارم و ر و ی تخت انداختم و از اتاق خارج شدم.
اونرو ز پنجشنبه بود و من می بایست به شرکت سر میزدم، بر ای همین خیلی
زود صبحونه خوردم و به شرکت رفتم.
می دونستم آرام به خاطر اینکه شبش نامزد ی امیرحسینه به شرکت نمیا د ولی ن می دونستم چرا جواب تما سهام رو نمیده و حسابی کلافه بودم.
تا شب که بخوام به جشن برم درگیر کارهای شرکت و گذاشتن ماشین توی تعمیر گاه بودم و نزدیکا ی غروب بود که آماده شدم و با ما شین بابا که گفته بود خودش
از ما شین مامان استفاده می کنه و سوئیچ ما شینش رو به من داده بود به خونه ی
آرام رفتم.
به محض ورودم به خونه آرزو که در رو برام باز کرده و توی راهرو منتظرم وایستاده
بود بهم سلام کرد که جوابش رو دادم و او گفت : نمی دونم آرام از دیشب چش
شده که ناراحت و عصبیه! من منتظر بودم تا او آماده بشه و با هم بر یم ولی خب
حالا که شما اومدی من میرم خونه ی د ادا ش محمد و با او می رم.
_تو نمی دو نی از چی ناراحته؟
_نه ولا چیز ی به من نگفت.
آرزو کیفش رو رو ی دوشش انداخت و خواست از خونه بیرون بره که گفتم :خب!
صبر کن تا با هم بریم.
به روم لبخند زد و گفت :خیلی توپش پره! فکر نکنم شما از حالا حالاها بیاین و من
هم برای رفتن خیلی عجله دارم فعلا خداحافظ!
به فهمیدگیش که فهمیده بود شاید ما بخوایم تنها با شیم و عجله داشتن رو
بهانه کرده بود لبخند زدم که از خونه خارج شد و در رو پشت سرش بست.
با رفتن آرزو به سمت اتاق آرام رفتم و تو ی چارچوب
ِ
در باز اتاق وایستادم و به اتاق در
هم ریخته و آرامی که بر خلاف گفته اش که گفته بود می خواد لباسی که من
براش خرید م رو تو ی جشن بپوشه، لباس مشکی با دامن کلوش بلندی رو پو شیده بود و داشت توی کشوی میز آرایشش دنبال چیزی می گشت نگاه کردم که
او بدون ا ینکه به من نگاه کنه با عصبانیت گفت : آرزو گفتم که طول می کشه تا
آماده بشم تو می خو ای بری ُبرو....
آرام که در حال غر زدن برا ی زدن رژ لب به آینه نگاه کرده بود با دیدن تصو یر من تو ی آینه بقیه ی حرفش رو خورد و عصبی رژ رو روی میز انداخت و بدون ا ینکه
توجهی به من بکنه به سمت تخت رفت و به دنبال چیزی مشغول زیر و رو کردن
لباسای ولو شده ی رو ی تخت شد.
کمی جلوتر رفتم و گفتم :سلام!
جوابم رو نداد که من با کلافگی پرسیدم: چرا هر چی بهت زنگ می زنم جواب نمید ی؟
باز هم جوابی نداد که دوباره پرسیدم: آرام تو حالت خوبه؟
دستش ر وی لباس ها ثابت موند و گفت :مگه مهمه؟!
با تعجب از لحن سردش گفتم :اگه نبود که نمی پر سیدم!
درست سر جاش وایستا د و با عصبانیت گفت :نه! خوب نیستم!
_چرا؟ چیزی شده؟
_آره شده!
_چی؟
_یه سر ی آدما تو زرد از آب در اومدن و نشون دادن خیلی خوب می تونن نقش
بازی کنن!
_چی می گی آرام؟ درست حرف بزن ببینم چی شده و از چی
ناراحتی؟!
بغض کرد و گفت :از دو رو بودن و دو رنگی تو! از خود احمقم که خیل ی ساده گول
ظاهر تو رو خوردم! اون هم با یه عکس پوچ و تو خالی..