ون نره هر چی که
خواستین رو به خانم مربی بگین مهم نیست کوچیک باشه یا بزرگ من براتون
می خرمش!
همه با هم جواب دادن باشه و من روی پام وایستاد م و با دیدن امیرمحمد که عقب
تر ازهمه با ناراحتی بهم نگاه می کرد به سمتش رفتم و گفتم : خب دوست عزیز
تو نمیخوا ی بگی چی دوست دار ی برات بیارم؟
_من چیز ی نمی خوام.
_واقعا؟!
چیزی نگفت که گفتم:اصلا می خوای یه روز بیا م دنبالت و بریم هر چی که
خواستی رو خودت بخری ؟
سر ش رو به نشانه ی تایید تکون داد که باهاش دست دادم و گفتم :پس تا روز ی
که دوباره هم دیگه رو ببینیم خداحافظ
🍃 #پارت_صد_وپنجاه_وپنج_وپنجاه_وشش
💕 دختر بسیجی 💕
تو ی ما شین و پشت فرمون نشسته بودم و غرق توی افکار خودم به سمت خونه ی آرام میروندم که با صدا ی آرام از فکر در اومدم و بهش نگاه کردم که گفت:
خیلی رفتی تو ی فکر؟!
نفسم رو بیرو ن دادم و گفتم :نمی دونم! با دید ن بچه ها حالم عوض شد و نمیتونم از فکرشون در بیام.
_من هم وقتی برا ی او لین بار اومدم اینجا همین حس رو داشتم و تا مدتها به
فکرشون بودم و حتی با خودم فکر می کردم کاش می تونستم هم هشون رو به فرزند
خوندگی قبول کنم.
به فکر و حرفش خندیدم و گفتم :حالا تو فرزند خودمون رو بزرگ کن بقیه ا ش
پیش کش!
_ما که فرزند نداریم!؟
_بلاخره که بچه دار می شیم!
_حالا تا ما بخوایم بچه دار بشیم اینا بزرگ شدن!
_شاید من بخوام زود بچه داشته باشیم؟!
_وای آراد فکرش رو بکن بچه های تپل و مپل که دور برمون رو گرفتن و ما باهاشون با زی می کنیم!
ناگهان آرام لحنش رو عوض کرد و گفت:وا ی من اصلا نمی خوام!
_منظورت چیه که نمیخوای؟!
_من دلم نمی خواد همین اول زندگی بچه داشته باشم و همه وقتم رو صرف بزرگ
کردنش کنم.
_خب من که می خوام چیکا ر کنم.... مگه این که.....
_مگه اینکه چی؟!
_مثال پای زن دومی هم در ......
با مشتی که به بازوم زد حرفم رو خوردم و به حرص خوردنش بلند بلند خندیدم که
گفت: اگه یه بار دیگه این حرف رو بز نی خودم چشمات رو از کاسه در میارم.
با خنده گفتم :وا ی آرام! وقتی حسادت می کنی خیلی بامزه می شی!
_من حسادت نکردم!
_چرا دیگه! اگه حسادت نمی کرد ی که این همه حرص نمی خور دی.
_اصلا آره من نسبت به تو حسودم!
از حرفش کیف کردم و با سرعت از بین ما شینای جلوییم لایی کشیدم که آرام با
ترس گفت :آراد دیوونه شدی؟!
_آره! دیوونه شدم آرام! د یوونه ی تو و حسو دیات!
*به همراه آرام و پدرش و مادرش و آرزو تو ی آشپزخونه و سر میز ناهار نشسته بودیم و من با ولع از خورشت بامجون خوشمز ه ای که هما خانم پخته بود می خوردم و
از دست پخت خوب هما خانم تعریف می کردم.
آرام ظرف ته دیگ رو مقابلم گرفت و رو به مادرش پر سید:
_راستی بلاخره قرار خاستگاری رو گذاشتین؟!
هما خانم جواب داد: برا ی فرداشب قرار رو گذاشتیم.
سوالی بهشون نگاه کردم و هما خانم رو به من با خنده گفت : قراره برای ا میرحسین
بریم خاستگاری دختر حاج علی اکبر. آرام لقمه ی تو ی دهنش رو قورت داد و رو
به من گفت :حاج علی اکبر کنار مغاز ه ی بابا مغازه داره! پارسال قبل اینکه امیر
حسین تصادف کنه یه بار براش رفتیم خاستگاری و بهمون جواب دادن که خب
امیرحسین تصادف کرد و هیچ کس هم امید به بهبودش نداشت و بابا هم به حاج علی اکبر گفت دخترش رو به هر کس که خواست و خوب بود بده و لی مهتاب گفته
بود فقط امیرحسین رو می خواد، حتی اگه امیرحسین مجبور بشه تا آخر عمرش
رو ی ویلچر بشینه!
با تعجب گفتم: یعنی انقدر ا میرحسین رو می خواد؟
هما خانم که اشک تو ی چشمش حلقه بسته بود گفت : یه بار من خود م باهاش
حرف زدم و بهش گفتم که با هر کی که می خواد ازدواج کنه و ما اصلا ازش ناراحت
نمی شیم و لی او در جواب من گفت شما من رو قابل نمیدونین که عروستون بشم
و من هم دیگه نتونستم هیچ چیز بگم .
رو به آرام خواستم چیز ی بگم که آرام چشماش رو بست و چهر ه اش رو از تر شی
ا ی که خورده بود در هم کشید و من با لبخند نگاهش کردم و او رو به مادرش گفت
:وا ی مامان این تر شیه چقدر ترشه!
آرزو جوابش رو داد:خب آی کی یو! تر شی اسمش روشه دیگه!ترشه نه شیرین!
آرام بی توجه به حرف آرزو یه قاشق دیگه از تر شی رو توی دهنش گذاشت و
با قیاف هی درهم و مشغول خوردنش شد که هماخانم رو به من گفت :آراد جان اون
ظرف تر شی رو از جلوش بردار وگرنه انقدر می خوره که باز فشارش بیفته.
ظرف تر شی رو از کنار بشقابش برداشتم که با چشمای گرد شده نگاهم کرد و
خواست از دستم ب گیرد ش که ظرف رو بالا گرفتم:
نه دیگه دستور مادر جان رو نمیشه اطاعت نکرد!
آقای محمدی که تا اونموقع با خنده نگاهمون می کرد با همون لبخندش گفت : آرام
د یگه تا ته دبه ی تر شی رو در نیاره ول کن نیست