م و رو
به آرام که به زمین خیره بود با جدیت گفتم : وقتی من برگشتم لباست با لباسی که من خرید م باید عوض شده باشه!
بدون توجه به نگاه حرصیش از اتاق خارج شدم و برا ی اینکه یه کم آروم بشم به
آشپزخونه رفتم و لیوا ن رو تا نصفه از شیر آب کردم و سر کشیدم و مد تی رو رو ی
صندلی و پشت میز وسط آشپزخونه نشستم که پرهام زنگ زد.
خیلی سریع جوابش رو دادم و گفتم :خب چی شد؟
_راستش رو بخوا ی فکر اینکه برات جشن تولد بگیریم فکر سایه بود!.... من
یه مدته که سایه رو می بینم البته نه به عنوان دوست دختر فقط در حد یک.....
_اینا ش به من ربطی نداره ادامه اش رو بگو..
_سایه ازم خواست برات جشن بگیرم و من هم قبول کردم! باور کن اصلا نمی دونستم او چه نقشه ای داره و تازه الان که بهش زنگ زدم گفت که دو نفر از
دوستاش رو به جشن فرستاده که یکیش همون دختره بوده و دیگر ی هم همونی بوده
که عکس گرفته و کیک رو مسموم کرده.
_پرهام تو انتظار دا ری من ا ین چرندیات رو باور کنم؟
_من همین الان که بهش زنگ زدم و صداش رو ضبط کردم و می تونم برات
بفرستمش.
_پرهام خوب گوش کن ببین چی می گم! امشب شب نامزدی داداش آرامه و من
دلم نمی خواد او به خاطر ندونم کاری من و تو ناراحت باشه! پس خودت بهش زنگ
بزن و همه چی رو براش توضیح بده حتی اگه شده براش صدای ضبط شده رو هم
بفرست.
_ولی آرام جواب تلفن من رو نمیده!
_تو از کجا می دون ی که نمی ده!
_چیزه!...... نه اینکه خیلی با هم خوبیم اینه که جوابم رو نمی ده!
_من نمی دونم خودت یه کا ریش بکن دیگه!
_باشه سعی خودم رو می کنم فعلا خداحافظ .
بدون اینکه جواب خداحافظیش رو بدم تماس رو قطع کردم و با بیرون دادن نفسم
به اتاق برگشتم.
با دیدن آرام که هنوز همون لباس مشکی توی تنش بود و جلوی آینه آرایش خراب
شده اش رو تمدید می کرد کلافه دستم رو تو ی موهایی که یه ساعت بر ای
درست کردنشون باهاشون ور می رفتم کشید م و گفتم :مگه من نگفتم لباست رو
عوض کن!
اخما ش رو توی هم کشید و گفت :همین خوبه!
_اصلا هم خوب نیست.
جلوتر رفتم و گفتم :آرام عکسی که تو دید ی کاملا صحنه سازیه و من به دخترایی که اونجا بودن حتی نیم نگاه هم ننداختم! تنها اشتباه من این بود که وقتی
دیدم مجلس مختلطه دعوت پرهام رو قبول کردم و وارد خونه شدم پس بهت حق میدم ناراحت با شی ولی نمی زارم من رو بی بند و بار خطاب کنی یا اینکه این
لباس رو بپو شی.
با عصبانیت سرم غر زد:ولی من یا فقط این لباس رو می پوشم یا اینکه اصلا قید جشن رو می زنم.
_باشه! پس خودت خواستی!
بی توجه به حرفم مانتوش رو به دست گرفت و خواست بپوشه که جلوتر رفتم و
مقابلش وایستادم.
عصبی نفسش رو بیرون داد و خواست ازم دور بشه ولی من خیلی سر یع دستم رو
پشت کمرش گذاشتم و مانعش شدم و دستم رو رو ی زیپ لباسش گذاشتم و گفتم
: خودم برات عوضش می کنم.
با همون عصبانیتش سرم غر زد:ولم کن.
با جدیت زیپ لباسش رو تا نصفه پایین کشید م که سرم داد زد:باشه برو بیرو ن
عوضش می کنم!
_نه دیگه! من خودم برات عوضش می کنم.
_آراد! گفتم برو بیرون خودم عوض می کنم.
با کلافگ ی ازش دور شدم و از اتاق بیرو ن زدم و مدتی رو به انتظار اومدنش ر وی
مبل وسط حال نشستم تا اینکه آماده و لباس پو شیده از اتاق خارج شد و بدون
اینکه نگاهم کنه یا حر فی بزنه کفشای مجلسی پاشنه بلند توی دستش رو جلو ی در ورو دی رو ی زمین انداخت و مشغول پوشیدنش شد .
ما شین رو نزدیک خونه ی حاج علی اکبر که مراسم نامزد ی توش برگزار می شد
پارک کردم و به آرام که اصلا نه حرف زده بود و نه حتی نگاهم کرده بود نگاه کردم و
خواستم چیزی ب گم که خیلی سریع پیاد ه شد و در ما شین رو به هم زد.
نفسم رو عصبی بیرو ن دادم و از ما شین پیاده شدم و به همراهش به سمت خونه ای که چند نفر جلو ی درش وایستاده بود رفتیم.
با ر سیدنمون به در خونه آرام رو به پسری هم سن و سال خودم با لبخندی که کاملا
مشخص بود برا ی در آوردن حرص من رو ی لبشه سلام و احوالپر سی کرد که پسره
هم از خدا خواسته به لبای قرمزش خیره شد و جوابش رو داد.
با عصبانیتی که سعی داشتم پنهونش کنم خیلی آروم، آرام رو به داخل حیاط هول
دادم که پسره گفت :آرام خانم لطفا شما که میرین بالا به مامانم بگین یه سر
بیاد پایین کارش دارم.
خواستم برگردم و دندوناش رو بریزم تو ی دهنش که خودم رو کنترل کردم و دست
آرام رو تو ی دستم محکم فشار دادم که صدای آخش در اومد و من بی توجه به
فشار بیش از حد دستم به گوشه ی خلوت و تا ریک حیاط کشوندمش و به د یوار
سر د پشت سرش چسبوندم
🍃 #پارت_صد_و_شصت_و_هفت_وشصت_وهشت
💕 دختر بسیجی 💕
با ترس و عصبانیت نگاهم کرد و من محکم و عصبی انگشت شستم رو ر وی لبش
کشیدم که رژ قرمز رو ی لبش کم رنگ شد و رو