_آبدارخونه برا ی چی؟!
_رفته تا برامون چایی بیاره.
_مگه اینجا آبدارچی نداره؟
_چرا ولی....
نذاشتم مبینا حرفش رو تموم کنه و با عصبانیت به سمت آبدارخونه قدما ی بلند
برداشتم.
جلوی در باز آبدارخونه وایستادم و به آرام که پشت به در و ر وی صندلی نشسته
بود و با مش باقر حرف می زد چشم دوختم. مش باقر که معلوم بود خند ه اش به
خاطر حرف آرامه بدون اینکه متوجه ی من بشه قوری رو رو ی سماور گذاشت و
گفت : تو دیگه باید فقط یه جا بشینی و دستور بد ی نه اینکه بیای اینجا و
برا ی بقیه چایی ببری.
قبل اینکه آرام بخواد جوا بی بهش بده مش باقر متوجه حضور من شد و با تعجب
رو به من گفت : آقا شما اینجا چیکار می کنین؟چیز ی لازم دارین؟
با این حرفش آرام برگشت و به من که به سمتش می رفتم با تعجب نگاه کرد.
روبه روش نشستم و با جدیت گفتم : نمی دونستم تازگیا آبدارچی هم شدی؟!
به مش باقر که سینی به دست از آبدار خونه
🍃 #پارت_صد_و_نوزده_و_صد_و_بیست
دختر بسیجی
خارج میشد نگاه کرد و با رفتنش گفت : کی گفته من آبدارچی شدم؟
_لازم نیست کسی بگه دارم میبینم دیگه!
با لحن آروم ی و محتاطانه بر ای اینکه کسی صداش رو نشنوه گفت :چایی هایی
که مش باقر برامون میاورد یا سرد بودن یا خیلی پررنگ بودن و بعضی وقتا هم ر وی
استکانا لک دید ه می شد برای همین هم ما تصمیم گرفتیم برا ی اینکه مش
باقر ناراحت نشه به بهانه ی اینکه نم ی خوایم به زحمت بیوفته خودمون به
نوبت چایی بریزیم و امروز هم نوبت من بود که چایی ببرم.
_ولی چایی هایی که برا ی من میاره هم خوشرنگن و هم داغ و تمیز.
_خب شما آقای رئیس هستین و باید هم چاییتو ن داغ و خوشرنگ باشه.
به لحن بامزه اش خندید م که از جاش برخاست به سمت سماور رفت و در همون
حال گفت: آقا ی رئیس افتخار می دن با هم چایی بخوریم ؟
_آرام تو تا کی می خوا ی منو آقا ی رئیس خطاب کنی و مثل غریبه ها باهام
حرف بز نی؟
_تا زمانی که از حالت آقا ی ر ئیس بودن در بیای.
تو ی دوتا لیوان شسته چایی ریخت و لیوا نها رو رو ی میز گذاشت و با گفتن
الان بر میگردم از آبدارخونه خارج شد و خیلی طول نکشید که با یه ظرف توی
دستش برگشت و روبه روم نشست.
با تعجب و سوا لی نگاهش کردم که مشغول باز کردن در ظرف شد و در همون حال
گفت : اگه در این ظرف باز بشه پر از شکلاتای خوشمزه اس که می تونیم با چایی بخو ریمشو ن.
با لبخند و به آرو می ظرف رو که آرام سعی داشت درش رو باز کنه ولی باز نمی شد
از دستش بیرون کشیدم و درش رو بازش کردم و ظرف رو رو ی میز گذاشتم .
لیوان چاییش رو به دست گرفت و گفت: نمی خواین بگین برای چی اومدین
اینجا.
یه دونه شکلات از تو ی ظرف برداشتم و با اشاره به کاغذای رو ی میز جواب دادم: از
همه ی کاغذایی که بهم دا دی کپی گرفتم و تو هم باید مثل من به تک تکشون
جواب ب دی.
_نگین تو رو خدا!
_من از همین امشب شروع به جواب دادنشون می کنم و تا آخر هفته کامل شده
تحویلت می دم و از تو هم تکمیل شده تحویل می گیرم.
نفسش رو حرصی بیرون داد که من با لبخند بهش زل زدم و مشغول خوردن چاییم شدم.
فردا ش به همراه مامان و آرام و مادرش کلی توی بازار چرخیدیم تا اینکه
تونستیم حلقه و لباس مجلسی برای آرام بخریم.
برای اولین بار بود که بر ای خرید لباس این همه راه رفته بودم بدون اینکه ذر های
خسته بشم یا غر بزنم.
نگاه کردن به آرام که با ذوق به لباس ها نگاه می کرد و درموردشون نظر می داد برام
خوشایند بود و بدون هیچ حر فی به دنبالش از این مغازه به اون مغازه کشونده می شدم تا اینکه او لباس قرمزی که دامن کلوش و تزئین شد هاش با گیپور، تا روی پا میر سید رو انتخاب کرد و نظرم رو در موردش پر سید.
با تصور دید ن آرام توی لباس مجلسی قرمز، لبخند پت و پهنی روی لبم
نشست که مامان سقلمه ا ی به پهلوم زد و از طرف من گفت :خیلی قشنگه آرام
جان آراد هم ازش خوشش اومده.
آرام با تعجب به من نگاه کرد که لبخندی گوشه ی لبم نشست و به نشانه ی تایید حرف مامان، سرم رو تکون دادم.
چهارشنبه شب بود و من ر وی مبل کنار شومینه نشسته بودم و به سوالایی که آرزو
طرح کرده بود جواب می دادم که آوا کنارم نشست و پر سید: چیکار می کنی که
دو ساعته سرت تو ی این کاغذاست و هر چی صدات می زنم نمی شنوی ؟
_کار خاصی نمی کنم! بگو چیکار داری ؟
_داداش میشه عکسش رو نشونم ب دی؟!
مشکوکانه نگاهش کردم و گفتم : حالا چی شده که می خوای عکسش رو ببینی؟
_چیزه!... انقدر مامان و بابا در موردش حرف می زنن که کنجکاو شدم ببینمش.
_قبلا هم بهت گفتم که عکسش رو ندارم.
_خب