به جایی برم تا کمی آروم بشم.
تو ی ما شین نشستم و بی اراده به سمت خونه روندم!
دلم کسی رو می خواست که این روزا سنگ صبورم شده بود و با حرفاش آروم و
امیدوارم می کرد!
دلم آرام رو می خواست!
با ر سیدنم به خونه و دید ن سکوتش پی بردم مامان و آرام هنوز خوابن بنابراین
به سمت طبقه ی بالا پاتند کردم و از پله ها بالا رفتم.
جلوی در اتاق نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق شدم و به تختی که آرام روش
خوابیده بود نزدیک شدم.
قطر ه ی اشکی که از گوشه ی چشم آرام رو ی گوشش چکید و تموم شد توجه م
رو جلب کرد و فهمیدم داره خواب بد می بینه.
کنار ش و ر وی لبه ی تخت نشستم و صداش زدم:آرامم! خانومم! پاشو!
قطر ه ی اشک دیگه ای رو ی گوشش چکید و با صدای آروم و نامفهو می تو ی
خواب اسم من رو چند بار صدا زد که صداش زدم:جانم آرامم! پاشو من اینجام.
به آرومی چشماش رو باز کرد و با دید ن من مقابلش خودش رو تو ی بغلم انداخت
و با صدای بلند زد زیر گر یه.
دستام رو دورش حلقه و سرش رو نوازش کردم و گفتم:آروم باش! فقط یه خواب بود!
سر ش رو تو ی آغوشم قایم کرد و گفت :خواب نبود! کابوس بود یه کابوس
وحشتناک!
با چشمای خیسش به بهم خیره شد و ادامه داد: یه عده می خواستن ما رو از هم
جدا کنن! یه دختره دست تو رو گرفته بود و با خودش میبردت، من صدات زدم که
برگر دی ولی تو فقط نگاهم کر دی و باهاش رفتی، سروش هم بود و قاه قاه بهم
میخندید! خیلی خواب بد ی بود آراد! خیلی وحشتناک بود!
تو می خواستی دستت رو از دست نحیف دختره در بیا ر ی و لی نمی تونستی و من هم رو ی زمین زانو زده بودم و فقط صدات می زدم.
به چشمای اشکیش نگاه کردم و تلخندی زدم و گفتم :آروم باش خانومم! دیگه تموم
شد! ببین من کنارتم و قرار نیست با کسی برم!
_من میترسم آراد! من از جدایی و نبودن تو میترسم من نمی تونم بدون تو دووم بیارم! میترسم که از هم جدامون کنن!
_آرام! عزیزم! هیچ کس نمی خواد ما رو از هم جدا کنه من نمیزارم هیچ کس تو
رو از من بگیره.
خود ش از بغلم بیرو ن کشید و گفت :آراد! احساس میکنم همه ی این اتفاقا به
خاطر وجود منه!به خاطر منه که سروش زده زیر همه چیز و آقاجون الان گوشه ی
زندونه اگه من نبودم. ...
انگشت اشاره ام رو رو ی لبش گذاشتم و مجبورش کردم ساکت بشه و گفتم :
هیسسس! هیچ چیز به خاطر تو نیست! تو باید با شی عشقم! یه روز همه ی این
سختیا تموم میشه.
آرام دیگه آروم نبود و من که اومده بودم تا با دیدنش آروم بشم باید او رو آروم میکرد م!
باورم نمی شد! انگار توی خواب بهش الهام شده بود که بهرامی چه پیشنهاد ی
داده.
دستام رو دو طرف صورتش گذاشتم و با انگشت شستم اشکاش رو پاک کردم و گفتم
:گریه نکن عزیز دل آراد! من طاقت دیدن اشکات رو ندارم.
دستام رو توی دستاش گرفت و میان گر یه خندید و من هم لبخند بی جون و
تلخی رو تحویلش دادم.
*نا امیدانه و عصبی از دفتر کار بزرگترین طلبکارمون بیرون زدم.
من رفته بودم اونجا و ازش خواسته بودم تا زمانی که بتونیم قطعات تو لید شده
رو بفرو شیم بهمون مهلت بده ولی او قبول نکرد و گفت تنها زمانی شکایتش رو
پس م یگیره که طلبش رو بدون کم و کاستی بگیره.
هنوز جلوی در ساختمون دفتر بودم که آرام زنگ زد و من جوابش و دادم:
_جانم آرام! می شنوم.
_الو.... آراد تو کجایی؟
🍃 #پارت_صد_و_هشتاد_و_نه_ونود
💕 دختر بسیجی 💕
از لحن آرومش فهمید م اتفا قی افتاده و گفتم : من بیرونم چطور مگه؟ چیزی
شده؟
_راستش از کلانتر ی زنگ زدن و گفتن حال آقا جون بد شده و بردنش بیمارستان.
_کدوم بیمارستان؟!
_بیمارستان..... آراد مامان چیزی نمیدونه.
_باشه حواسم هست، فعلا خداحافظ .
_من رو بی خبر نذار...
خداحافظ!
با حال خراب و نگران تو ی ما شین نشستم و با سرعت به سمت بیمارستان روندم.
خودم رو به راهر وی بیمارستان رسوندم و رو به پرستاری که پشت گیت پرستار ی بود
گفتم :آقا ی منصور جاوید رو آوردن اینجا!
پرستاره به دنبال اسم بابا نگاهی به مانیتو ر کامپیوتر روبه روش انداخت و گفت
:آره، الان توی آ ی سی یو هستن! طبقه ی دوم انتها ی راهر وی سمت چپ .
خودم رو با عجله به طبقه ی دوم و جلو ی در آی سی یو رسوندم که مامور ی که
جلوی در اتاق بود به سمتم اومدو پر سید : شما پسر آقای جاوید هستین؟
_بله! چی شده چه اتفاقی براشون افتاده؟
_من زیاد در جریا ن نیست م و لی مثل اینکه یهو حالشون بد شده.
_دکترش چیزی نگفت؟
_نه هنوز بیرون نیومد ه ما هم منتظریم بیاد بیرون.
دیگه چیزی نپر سیدم و رو ی صندلی کنار دیوا ر نشستم و سرم رو پایین انداختم
ولی با شنیدن صدای پا ی
کسی که بهمون نزدیک میش د سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم.
با دیدن آقای محمدی رو ی پام وایستاد م و بهش سلام