eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
دیم و این شد زمینه ی آشنایی من و ایشون. _یعنی بابا می دونست تو دختر دوست مامانی ؟ _نه نمی دونست 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _پس از کجا از زیر و بم زند گی تو خبر داشت ؟ _شوهر خانم شاه ملکی مدیر اینجا! خانواد ه ی ما رو میشناسه و همه چی رو در مورد ما به خانمش می گه و خانمش هم همه چی رو کف دست آقاجون می زاره و این جو ری می شه که آقاجون همه چی رو در مورد من و خانواده ام می دونست . با اومدن خانم محبی و مرد ی که حدس میزدم آقا رحیم باشه دیگه چیز ی نپرسیدم و برای آوردن اسباب بازی ها از آرام فاصله گرفتم و سالن خارج شدم. به همراه آرام اسباب بازیا رو خودمون بین بچه ها تقسیم و مدتی رو باهاشون باز ی کرد یم. بچه ها از دید ن اسباب بازی ها ذوق زده شده بودن ولی من بیشتر از اونا خوشحال بودم و از اینکه میدیدیم تونسته ام با یه هدیه ی ناقابل دل چند تا بچه رو شاد کنم حس خو بی داشتم و این رو مدیون آرام بودم که برای اولین بار من رو به جایی برده بود که متفاوت تر از همه جا بود و اگه آرام نبود من حتی یادم نمیومد که همچین جاهایی هم وجود داره و آدم می تونه خیلی ساده از خوشحال کردن چندتا بچه لذت ببره. محو تماشای پسر بچه ی گوشه گیری بودم که با ما شین کنترلیش باز ی می کرد ولی بلد نبود درست باهاش کار کنه. کنار ش نشستم و جو ری که ناراحت نشه کنترل ما شین رو گرفتم و بهش گفتم:من هم وقتی هم سن تو بودم مثل همین ما شین یکی داشتم و اولش بلد نبودم باهاش کار کنم ولی کم کم یاد گرفتم. همانطور که بهش یاد می دادم چطور باز ی کنه گفتم :اسم من آراده! تو نمیخوای اسمت رو به من بگی تا با هم دوست بشیم؟ سر ش رو پایین انداخت و چیزی نگفت که دوباره گفتم : تو دوست نداری با من دوست با شی؟ همانطور که سرش پایین بود خیلی یوا ش گفت :اسم من ا میر محمده. دستم رو به سمتش دراز کردم که با تعجب نگاهم کرد و من با لبخند گفتم :دوستا به هم دست میدن! ! دستش رو توی دستم گذاشت و باهام دست داد که کنترل ما شین رو بهش دادم و گفتم :خب حالا تو باز ی کن ببینم چیکار می کنی! کنتر ل رو از دستم گرفت و مشغول باز ی شد و من هم مثل راوی مسابقات تشویقش کردم و به بازی جَو دادم تا اینکه یا د گرفت خیلی خوب با ما شینش باز ی کنه. آرام که تا اون موقع سرش با حرف زدن با بچه ها و جواب دادن به سوالای ناتمومشون گرم بود کنارمون وایستاد و گفت : می بینم که خوب تونستی با امیر محمد ارتباط برقرار کنی! من که رو ی زمین نشسته بودم کنارش وایستاد م و گفتم :من و امیر محمد دیگه با هم دوست شدیم. روبه امیرمحمد ادامه دادم :مگه نه!؟ امیرمحمد سرش رو تکون داد و آرام گفت :میدونی تو او لین کسی هستی که تونسته با امیرمحمد دوست بشه؟! _واقعا؟! _آره واقعا! امیرمحمد خیلی کم حرف و گوشه گیر و خجالتیه و بر ای همین هم دیر با کسی دوست میشه. به امیرمحمد که مشغول بازی بود نگاه کردم و گفتم: یه جورایی من رو یاد بچگیای خودم میندازه! آرام ابروهاش رو بالا انداخت و گفت : نگو که تو هم خجالتی و کم حرف بود ی که اصلا باور نمی کنم! حداقل به من یکی ثابت شده که تو اصلا شرم و حیا نداری 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _خجالتی و کم حرف نبودم ولی همیشه تنها بودم و برا ی همین هم حتی توی جمع از بقیه جدا می شدم و خودم تنهایی بازی می کردم، بچه که بودم بهم میگفتن آرومم ولی بزرگتر که شدم گفتن مغرورم و خودم رو از بقیه جدا می دونم. _حرف مردم همیشه هست! خب دیگه الان وقت ناهار بچه هاست و ما هم دیگه باید بریم. برام سخت بود که بخوام با رفتنم بچه ها رو ناراحت کنم به خصوص اینکه میدید م امیرمحمد با غصه نگاهم می کنه! بر ای همین رو به بچه ها که جلومون وایستاده بودن گفتم: خب دیگه بچه ها ما باید بریم و لی قول میدم زود بهتون سر بزنم ازتون میخوام هر چی که دوست دارین دفعه ی بعد براتون بیارم رو به خانم مربی بگین تا به من بگه. یکی از پسر بچه ها گفت: یعنی هرچی که بخوایم شما برامون میخری؟ _آره عزیزم هر چی که بخو ا ی! _حتی دوچرخه ی قرمز گنده؟! _حتی دوچرخه ی قرمز گنده! یه دفعه َ یکی از بچه ها که تپل تر از بقیه بود گفت : خولاکی هم بلامون میخری؟ _بله که می خرم شما فقط بگو چه خوراکی ا ی دوست دا ری تا من برات بخرم. _شوکولات و آ بنبات و چیپش و از این بیشکوییت های ی که روشون کاکائو داله. _چشم عزیزم حتما می خرم! فقط شما می دو نی چیپس و آ بنبات برای سلامتیت ضرر داره؟ _شما بخل قول میدم همش لو یه شا نخولم. با صدای بلند خندیدم و گفتم : خب دیگه بچه ها یادت