دیم و این شد زمینه ی آشنایی من و ایشون.
_یعنی بابا می دونست تو دختر دوست مامانی ؟
_نه نمی دونست
🍃 #پارت_صد_و_پنجاه_و_سه
💕 دختر بسیجی 💕
_پس از کجا از زیر و بم زند گی تو خبر داشت ؟
_شوهر خانم شاه ملکی مدیر اینجا! خانواد ه ی ما رو میشناسه و همه چی رو
در مورد ما به خانمش می گه و خانمش هم همه چی رو کف دست آقاجون می زاره
و این جو ری می شه که آقاجون همه چی رو در مورد من و خانواده ام می دونست .
با اومدن خانم محبی و مرد ی که حدس میزدم آقا رحیم باشه دیگه چیز ی نپرسیدم و برای آوردن اسباب بازی ها از آرام فاصله گرفتم و سالن خارج شدم.
به همراه آرام اسباب بازیا رو خودمون بین بچه ها تقسیم و مدتی رو باهاشون باز ی کرد یم.
بچه ها از دید ن اسباب بازی ها ذوق زده شده بودن ولی من بیشتر از اونا خوشحال
بودم و از اینکه میدیدیم تونسته ام با یه هدیه ی ناقابل دل چند تا بچه رو شاد
کنم حس خو بی داشتم و این رو مدیون آرام بودم که برای اولین بار من رو به جایی
برده بود که متفاوت تر از همه جا بود و اگه آرام نبود من حتی یادم نمیومد که
همچین جاهایی هم وجود داره و آدم می تونه خیلی ساده از خوشحال کردن
چندتا بچه لذت ببره.
محو تماشای پسر بچه ی گوشه گیری بودم که با ما شین کنترلیش باز ی می کرد ولی بلد نبود درست باهاش کار کنه.
کنار ش نشستم و جو ری که ناراحت نشه کنترل ما شین رو گرفتم و بهش
گفتم:من هم وقتی هم سن تو بودم مثل همین ما شین یکی داشتم و اولش بلد
نبودم باهاش کار کنم ولی کم کم یاد گرفتم.
همانطور که بهش یاد می دادم چطور باز ی کنه گفتم :اسم من آراده! تو نمیخوای
اسمت رو به من بگی تا با هم دوست بشیم؟
سر ش رو پایین انداخت و چیزی نگفت که دوباره گفتم : تو دوست نداری با من
دوست با شی؟
همانطور که سرش پایین بود خیلی یوا ش گفت :اسم من ا میر محمده.
دستم رو به سمتش دراز کردم که با تعجب نگاهم کرد و من با لبخند گفتم :دوستا به
هم دست میدن! !
دستش رو توی دستم گذاشت و باهام دست داد که کنترل ما شین رو بهش دادم و
گفتم :خب حالا تو باز ی کن ببینم چیکار می کنی!
کنتر ل رو از دستم گرفت و مشغول باز ی شد و من هم مثل راوی مسابقات تشویقش کردم و به بازی جَو دادم تا اینکه یا د گرفت خیلی خوب با ما شینش باز ی کنه.
آرام که تا اون موقع سرش با حرف زدن با بچه ها و جواب دادن به سوالای ناتمومشون
گرم بود کنارمون وایستاد و گفت : می بینم که خوب تونستی با امیر محمد ارتباط
برقرار کنی!
من که رو ی زمین نشسته بودم کنارش وایستاد م و گفتم :من و امیر محمد دیگه با
هم دوست شدیم.
روبه امیرمحمد ادامه دادم :مگه نه!؟
امیرمحمد سرش رو تکون داد و آرام گفت :میدونی تو او لین کسی هستی که
تونسته با امیرمحمد دوست بشه؟!
_واقعا؟!
_آره واقعا! امیرمحمد خیلی کم حرف و گوشه گیر و خجالتیه و بر ای همین هم
دیر با کسی دوست میشه.
به امیرمحمد که مشغول بازی بود نگاه کردم و گفتم: یه جورایی
من رو یاد بچگیای خودم میندازه!
آرام ابروهاش رو بالا انداخت و گفت : نگو که تو هم خجالتی و کم حرف بود ی که
اصلا باور نمی کنم! حداقل به من یکی ثابت شده که تو اصلا شرم و حیا نداری
🍃 #پارت_صد_و_پنجاه_وچهار
💕 دختر بسیجی 💕
_خجالتی و کم حرف نبودم ولی همیشه تنها بودم و برا ی همین هم حتی توی
جمع از بقیه جدا می شدم و خودم تنهایی بازی می کردم، بچه که بودم بهم میگفتن آرومم ولی بزرگتر که شدم گفتن مغرورم و خودم رو از بقیه جدا می دونم.
_حرف مردم همیشه هست! خب دیگه الان وقت ناهار بچه هاست و ما هم دیگه
باید بریم.
برام سخت بود که بخوام با رفتنم بچه ها رو ناراحت کنم به خصوص اینکه میدید م امیرمحمد با غصه نگاهم می کنه! بر ای همین رو به بچه ها که جلومون
وایستاده بودن گفتم: خب دیگه بچه ها ما باید بریم و لی قول میدم زود بهتون
سر بزنم ازتون میخوام هر چی که دوست دارین دفعه ی بعد براتون بیارم رو به خانم
مربی بگین تا به من بگه.
یکی از پسر بچه ها گفت: یعنی هرچی که بخوایم شما برامون میخری؟
_آره عزیزم هر چی که بخو ا ی!
_حتی دوچرخه ی قرمز گنده؟!
_حتی دوچرخه ی قرمز گنده!
یه دفعه َ یکی از بچه ها که تپل تر از بقیه بود گفت : خولاکی هم بلامون میخری؟
_بله که می خرم شما فقط بگو چه خوراکی ا ی دوست دا ری تا من برات بخرم.
_شوکولات و آ بنبات و چیپش و از این بیشکوییت های ی که روشون کاکائو داله.
_چشم عزیزم حتما می خرم! فقط شما می دو نی چیپس و آ بنبات برای سلامتیت ضرر داره؟
_شما بخل قول میدم همش لو یه شا نخولم.
با صدای بلند خندیدم و گفتم : خب دیگه بچه ها یادت