اگه کارد می زد ی خونش در نمی اومد و از عصبا نیت رگ گردنش بالا
اومده بود با برداشتن سوئیچش از ر وی۵۵ می ز به آرام زل زد و وقت ی کنارم ر سید
جوری که آرام نشنوه غرید : بالاخره یه روز من حساب ا ین دختره رو میرسم و اون روز هم خیلی دور نیست!
به حرص خوردن پرهام و حا لی که آرام ازش گرفته بود لبخند زدم که نگاه حرصیش
رو از آرام گرفت و از اتاق خارج شد.
با رفتن پرهام، آرام بدون اینکه به من نگاه کنه و خیلی سریع به سمت در قدم
برداشت ولی به محض اینکه به در ر سید تلو تلو خوران دستش رو روی دیوا ر
کنار در گذاشت و سر جاش با قامتی خمید ه وایستاد.
نگاهم بهش متعجب شد و وقتی دید م که دست دیگه ا ش رو رو ی سرش
گذاشت به او که پشتش به من بود نزد یک شدم و رو بهش پر سیدم : حالت خوبه؟!
نگاه بی رمقش رو به من دوخت و با بی حالی رو ی زمین نشست.
وقت ی رنگ پریده و بی حالیش رو دید م از اتاق خارج شدم و ر و به نازی که
حواسش به من بود گفتم : بیا ببین این دختره یهو چش شد؟
نازی خودکار تو ی دستش رو ر وی میز گذاشت و به سمتم اومد و وقتی بهم ر سید، متوجه ی آرام شد و با نگرانی نگاهش کرد و جلوش نشست و ازش پر سید :
آرام! خوبی ؟
آرام با بی حالی جوابش رو داد : نه خوب نیستم! سرم گیج و چشمم سیاهی میره و حالم هم بده.
خانم رفاهی که وقتی من نا زی رو صدا زده بودم با شنیدن صدام از اتاق حسابداری
بیرون اومده بود با عجله خودش رو بهمون رسوند و با دید ن رنگ پریده ی آرام رو
به نا زی پر سید : چی شده ؟
نازی ر وی
پاش وایستاد و از آرام فاصله گرفت و جواب داد : نمیدونم! میگه سرش
گیج میره و حالت تهوع داره!
خانم رفاهی جا ی نازی رو پر کرد و گفت : حتما فشارش افتاده لطفا یه لیوان آب
قند براش بیار
🍃 #پارت_چهل_و_نه_و_پنجاه
💕 دختر بسیجی 💕
نازی بدون هیچ حر فی و با عجله به سمت آبدار خونه رفت و خانم رفاهی رو به آرام
غر زد : از صبحه که بهت میگم رنگ به رو نداری و یه چیزیت هست ولی تو هر
بار گفتی که خو بی و بیشتر ترشک خور دی! بفر ما این هم نتیجه اش!
نازی همونجور که لیوا ن آب قند رو هم می زد دوباره وارد اتاق شد و لیوا ن رو به
طرف آرام گرفت ولی آرام دست نازی که لیوا ن توش بود رو پس زد و بیشتر تو ی
خودش جمع شد.
خانم رفاهی لیوا ن رو از دست نازی گرفت و به دهن آرام نزدیکش کرد و گفت : یه
مقدار از این بخور شاید بهتر ش دی!
آرام دست خانم رفاهی رو هم پس زد و نالید : نمی تونم! حالم خیلی بده حتی
دیدنش هم حالم رو بد می کنه.
خانم رفاهی دوباره لیوان رو به طرفش گرفت و خواست به زور بهش بده که رو بهش
غریدم : خب نمی خواد بهش نده! ببرش بیمارستان تا فشارش رو بگیرن و از
اونجا هم بره خونه و استراحت کنه تا بهتر بشه.
نازی رو به خانم رفاهی حرف من رو تایید کرد و گفت : آره اینجور ی خیلی بهتره تا
شما آماده بشین من هم براتون آژانس می گیرم.
_مگه ما شین ندارن؟
_نه! ما هر روز با سرویس میایم و کسی ما شین نمیاره.
_لازم نیست ما شین بگیر ی خودم می برمش تو کمکش کن تا بشینه تو ی ماشین.
آرام با بی حالی نالید : لازم نیست....
خانم رفاهی با اخم بهش توپید : چی چی رو لازم نیست؟ خیلی هم لازمه.
برای برداشتن کتم به سمت اتاقم پا تند کردم و در همون حال به نا زی گفتم که
وسایل آرام رو هم تو ی ما شین بزاره چون دیگه به شرکت بر نمیگرده.
*گوشه ی اتاق و دست به سینه وایستاد ه بودم و حواسم به دکتر میانسالی بود
که در سکوت مشغول گرفتن فشار آرام بو د که با تموم شدن کارش گوشی پزشکی
رو از گوشش در آورد و رو به آرام گفت : فشارت خیلی پایینه!..... گفتی تهوع هم
دا ری؟
آرام جوابش رو داد : آره خیلی!
دکتر نگاهش رو از آرام گرفت و گفت : اینا ممکنه عالائم بارداری باشه!
آرام که تا اونموقع با بی حالی روی صندل ی نشسته بود با چشمای از حدقه
بیرون زده به دکتر نگاه کرد و من که تا اونموقع با کلافگی اونا رو نگاه می کردم با
صدای بلند زدم زیر خنده و صدای قهقهه ام فضا ی اتاق رو پر کرد که دکتر نگاه
خیره و متعجبش رو از من گرفت و مشغول نوشتن نسخه شد و در همون حال گفت
: یعنی انقدر بچه دوست دا ری ؟
با گیجی و متعجب نگاهش کردم و پر سید م : چی گفتین؟!
_من فقط گفتم ممکنه! خانومت باردار باشه و تو انقدر خوشحال شدی! گفتم یعنی تو انقدر بچه دوست داری؟!
آرام زود تر از من و با عصبانیت جوابش رو داد : این آقا با من هیچ نسبتی نداره
و در ضمن من هنوز ازدواج نکردم.
دکتر خندید و گفت : حالا چرا عصبی می ش ی؟ خب من فکر کردم شما با
هم نامزدین!
دکتر با همون لبخند ر وی لبش نسخه رو