از کنارم رد شد و به سمت حیاط شرکت رفت.
دستمال رو ر وی بینیم گذاشتم و از در دی که توی ب ینیم احام به سمتش دوید و خودش رو توی بغلش انداخت .
با اینکه امیر حسین برادر بزرگترش و عشق بینشون عشق
ی شناسه!
دل تو هم فهمید ه آرام با بقیه ی دخترای دور برت فرق داره و دنبال پول و تیپ و
نشستن تو ی ما شین گرون قیمتت نیست!
در تمام مدتی که پرهام حرف میز د من به خودم و آرام فکر کردم.
ما خیلی از هم دور بودیم! چه از لحاظ خانوادگی و چه از لحاظ شخصیت!
ولی حقیقت این بود که من عاشقش شده بودم بدون اینکه بخوام یا اینکه
حتی متوجه بشم.
🍃 #پارت_هفتاد_و_هفت
💕 دختر بسیجی💕
ولی من این حس رو که حالا فهمیده بودم عشقه! دوست داشتم.
بعد مدتی که از رفتن پرهام گذشت با خوردن تقه ا ی به در برگشتم و به مبینا که توی چارچوب در وایستاد ه بود نگاه کردم که کامل وارد اتاق شد و در رو پشت سرش
بست.
برای نشستن به سمت میز کارم رفتم و در همون حال از او هم خواستم که ر وی
مبل بشینه و با نشستنش ر وی مبل گفتم:خب!
می شنوم!
بهم نگاه کرد و گفت: شما ازم خواستین از آرام بهتون اطلاعات بدم و برای همین
هم من بیشتر بهش نزدیک شدم و یه جورایی می شه گفت با هم صمیمی شدیم و مثل اینکه آرام خودش هم بدش نمییومد یه مقدار با کسی درد و دل کنه.
با تعجب نگاهش کردم و او ادامه داد:آرام بهم گفت که پا ی برادرش تو ی تصادف آ سیب دیده و دو بار عمل شده و حالا برای اینکه کامل خوب بشه دوباره باید عمل
بشه ولی به خاطر هزینه ی بالای عمل فعلا نمی تونن کار ی براش انجام بدن و به
همین خاطر یه جورایی برادرش افسرده شده.
آرام می گفت یه نفر پیدا شده و گفته حاضر ه هزینه ی عمل برادرش رو بده و اون
یه نفر خواستگار آرامه که از وقتی جواب رد شنیده می خواد به و سیله ی
برادرش آرام رو تحت فشار بزاره و راضی به ازدواجش کنه.
می دونستم منظورش از خواستگار همون پسریه که با آرام دیده بودمش و باهاش
دست به یقه شده بودم.
🍃 #پارت_هفتاد_و_هشت
💕 دختر بسیجی 💕
پس حدسم درست بود! منظور آرام از خرید ن عشق این بود که پسره می خواست
او رو با پولش راضی کنه.
با صدای مبینا از فکر در اومدم و به او که دوباره شروع به حرف زدن کرده بود نگاه
کردم که با ناراحتی و چهر ه ای درهم گفت:
امروز که دید م آرام نیومده باهاش تماس گرفتم، صداش ناراحت بود و بغض داشت
او ل یکه ازش پر سید م چی شده چیزی نگفت ولی من ول کن نبودم و انقدر
پاپیچش شدم تا
اینکه گفت دیشب حال برادرش بد شده و خودش رو از ر وی ویلچر انداخته، آرام
گریه می کرد و خودش رو سرزنش می کرد که نمی تونه خودش رو راضی کنه و به
پسره جواب بده، گفت امروز رو خونه مونده تا در مورد پیشنهاد خاستگارش فکر کنه.
با شنیدن این حرفا عصبی شدم و گفتم: همین الان بهش زنگ بزن و آدرس
بیمارستانی که قراره برادرش رو عمل کنن رو ازش بگیر.
مبینا با تعجب نگاهم کرد و بعد گفتن چشم با لبخند معنی دا ری از جاش
برخاست و برای زنگ زدن به آرام از اتاق خارج شد.
همون روز که مبینا آدرس بیمارستان رو بهم داد، بدون معطلی به بیمارستان رفتم و
با قبول تمام هزینه ها ی عمل با دکتر برادرش حرف زدم و ازش خواستم نوبت عمل
رو جلو بندازه که دکتر هم قبول کرد.
شبش هم با بابا مشورت کردم و ازش خواستم با باباش تماس بگیره و او رو راضی
کنه تا بهمون اجازه بده هزینه رو پرداخت کنیم که بابا از خدا خواسته قبول کرد و
نیم ساعتی، تلفنی با آقای محمدی حرف زد تا اینکه تونست راضیش کنه و
ازش اجازه ب گیره.
پنج روز از عمل امیر حسین(برادر آرام ) می گذشت و من تازه بر ای اولین بار روز
جمعه که برا ی ملاقاتش به بیمارستان رفته بودم می دیدمش.
همهی خانواد ه ی آرام از جمله محمدحسین و خانمش به همراه مادرش و آرزو
خواهر کوچکتر آرام توی اتاق بودن و امیر حسین رو بر ای راه رفتن تشو یق می کردن و این وسط تنها آرام بود که حضور نداشت و این من رو که بیشتر برا ی دیدن او اومده بودم عصبی می کرد.
به جمعیت وایستاد ه داخل اتاق نگاه کردم که دست از تشویق برداشته بودن و
اشک می ریختن.
دیدن مادرش که گون هاش از اشکاش خیس شده بود و با گریه قربون صدقه ی
پسرش می شد صحنه ی دلگیری رو به وجود آورده بود و حتی چشمای من
هم برای ی ک لحظه خیس شدن.
🍃 #پارت_هفتاد_و_نه
💕 دختر بسیجی 💕
با شنیدن صدای آرام که با صدای بلند و با تعجب رو به ا میر حسین گفت :داداش!
برگشتم و بهش نگاه کردم.
آرام لبخند به لب داشت ولی اشک چشمش گونه اش رو خیس کرده بود و همراه
با خنده اشک می ر یخت.
امیر حسین دستاش رو به دو طرف باز کرد که
منتظران گناه نمیکنند
از کنارم رد شد و به سمت حیاط شرکت رفت. دستمال رو ر وی بینیم گذاشتم و از در دی که توی ب ینیم احام ب
واهر و برادر ی بود ولی
من بهش حسادت کردم و به سمت در اتاق قدمای بلند برداشتم.
تو ی راهر وی بیمارستان بودم و با گا مهای بلند به سمت در خروجی می رفتم که
آرام از پشت سر صدام زد:
_آقای رئیس!
با تعجب برگشتم و نگاهش کردم.
خود ش رو بهم رسوند و گفت : میدونم که تشکر خشک و خالی من جوابگوی لطفی که شما بهمون کردین نیست ولی بازم ممنون.
به چهر ه ی شاد و لب خندونش نگاه کردم و بی اراده گفتم: همین لبخندی که رو ی
لب تو نشسته، از هر تشکر ی برام با ارزش تره!
نگاهش متعجب شد و بهت زده به چشمام نگاه کرد.
🍃 #پارت_هشتاد
💕 دختر بسیجی 💕
انگار توی چشمام دنبال چیزی می گشت که بهم زل زده بود و پلک نمی زد.
بی توجه به نگاهی که این روزا عجیب دلتنگش می شدم از مقابل چشمای متحیر
ش گذشتم و به سمت در خروجی بیمارستان پا تند کردم.
فردا ش آرام شاد رو از تو ی مانیتور تماشا می کردم که با یک جعبه ی شیرینی
تو ی دستش توی شرکت میچرخید و به کارمندا بابت سلامتی داداشش
شیرینی تعارف می کرد.
چشم از مانیتو ر گرفتم و برا ی بار دوم ارقام تو ی کاغذ رو خوندم ولی چیزی ازش
سر در نیاورد م و کلافه نفسم رو بیرون دادم و برای دیدن پرهام از اتاق خارج شدم.
دخترا وسط سالن دور آرام جمع شده و حسابی سر و صدا به راه انداخته بودن که با
د یدن من که بهشون نزدیک می شدم ساکت شدن و به من نگاه کردن.
وقتی بهشون ر سید م متعجب و سوالی نگاهشون کردم که مبینا رو به من با شوخی و شیطنت گفت : آقا به خدا تقصیر آرامه که نمی زاره ما به کارمون بر سیم.
آرام بهش چشم غره رفت و گفت: کوفت بخو ری که این همه شیرینی رو خورد ی و
هنوز هم دهنت داره می جنبه و منو راحت می فرو شی.
مبینا خامه ی سر انگشتش رو مکید و گفت:این که نمک نداشت که بخوام نمک
گیر بشم!
خانم رفاهی حرف مبینا رو تایی د کرد و گفت: مبینا راست می گه این آرام از صبح
که اومده نذاشته هی چ کس کار کنه و همه رو دور خودش جمع کرده.
چشمای آرام گرد شد و گفت: خانم رفاهی شما هم؟
خانم رفاهی: خب مگه دروغ می گم؟
مبینا به پهلو ی آرام سقلمه ای زد و گفت :آرام نمی خوا ی به آقا ی رئیس!
شیرینی تعارف کنی ؟
مبینا آقا ی رئیس رو غلیظ گفت و من با ابرو ی بالا پریده آرام رو نگاه کردم که
جعبه ی شیرینی رو جلوم نگه داشت و بهم تعارف کرد.
نگاهم رو ازش گرفتم و با برداشتن شیرینی و تشکر کردن به سمت اتاق پرهام رفتم و
در همین حال صدای مبینا رو شنیدم که گفت:خب دیگه آقا ی رئیس آخرین نفر
بود بقیه اش دیگه مال منه!
آرام جوابش رو داد: حتی اگه مجبور بشم تا آخر وقت همه اش رو یک نفر ی می خورم و لی به شما آدم فروشا هیچ چی نمیدم.
با این حرفش سر و صدای بقیه رو در آورد و من با قرار گرفتن توی اتاق و بستن در
دیگه چیزی نشنیدم.
پرهام با دید ن چهر ه ی خندون من لبخند معنی دا ری گوشه ی لبش نشست و
گفت: می بینم این عشقه بد بهت ساخته!
#ادامه_دارد...
May 11
🌹مراسم گرامیداشت شهیده فائزه رحیمی
🇮🇷 مجاهد و فعال عرصه عفاف و حجاب
✓قاری: استاد حاج مسعود سیاح گرجی
✓سخنران: حجت الاسلام پناهیان
✓روایتگری: حاج حسین یکتا
✓مداح: حاج امیر عباسی
📆 زمــــــــــان:
یکشنبه ۱۷ دی ماه ۱۴۰۲ بعد از نماز عشاء
📍مــــــــــــکان:
میدان بهارستان، خ شهید مصطفی خمینی،خ شهیدصیرفی پور، مجموعه فرهنگی شهدای انقلاب(سرچشمه)
🔻با حضور خانواده محترم شهیده 🔺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 مسئولین و صدا و سیما پاسخ بدهند
دلیل اینکه خبرگزاری ها و صدا وسیما اطلاع رسانی درستی از مراسم تشییع شهیده فائزه رحیمی نداشتند چه بود؟
خانم جنگروی مدیر مجموعه دختران انقلاب
🔻آقایان مسئول
برای این بی اهمیت جلوه دادنِ تشییع پیکر شهیده ی دهه هشتادی چه پاسخی دارید؟!
#شهیده_فائزه_رحیمی
#صداوسیما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️ بخشی از وصیت نامه شهید مدافع حرم مهدی ایمانی:
بدان که برای این چادر که هدیه حضرت زهرا سلام الله علیها است، خون دلها خورده شده و خون های بسیاری برای حفظ آن بر زمین ریخته است.
🔻 ۱۷ دی ماه مصادف است با سالروز اجرای طرح استعماری کشف حجاب توسط رضاخان در سال ۱۳۱۴.
برای حفظ #حجاب فاطمی، این حکم الهی خون های زیادی ریخته شده است و فداکاری های بسیاری انجام شده است.
هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات💐💐💐💐💐
#ازشهدابیاموزیم❣❣❣❣❣
#در_محضر_معصومین
🔰رسول خدا صلىالله عليه وآله:
✍️ حُبّى و حُبُّ اَهْلِ بَيْتى نافِعٌ فى سَبْعَةِ مَواطِنَ اَهْوالُـهُنَّ عَظيـمَةٌ: عِنْـدَ الوَفـاةِ و فِى الْقـَبْـرِ وَ عِنْدَالنُّشُورِ وَ عِنْدَالِكتابِ وَ عِنْدَ الحِسابِ وَ عِنْدَ المـيزانِ وَ عِنْدَ الصِّراطِ.
🔴محبّت من و محبت اهلبيـت من در هـفت جا كـه هراس آنها بسيار بزرگ است، سودمند است: ۱. هنگام مرگ، ۲. در قــبر، ۳. هنگام برانگيختهشدن، ۴. هنگام دريافت نامه اعمال، ۵. هنگام حسابرسى، ۶. هنگام سنجش اعمال، ۷. هنگام عبور از صراط.
📚 امالى صدوق، ص۱۸
#حدیث_روز
📆تقویم و مناسبتهای امروز📅
🔺امروز دوشنبه:
🔹 ۱۸ دی ۱۴۰۲ 🔹
🔹 ۲۵ جمادی الثانی ۱۴۴۵ 🔹
🔹 ۸ ژانویه ۲۰۲۳ 🔹
🔰مناسبت های امروز:
💢 سالروز حمله به پایگاه عین السد [۱۳۹۸ ش]
💢 آغاز عملیات نصر [۱۳۵۹ ش]
💢 قتل امیرکبیر به دستور ناصرالدین شاه [۱۲۳۰ ش]
💢 در گذشت مظفر الدین شاه قاجار [۱۲۸۵ ش]
💢 در گذشت سید محمد طباطبایی [۱۲۹۹ ش]
#تقویم
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا غَوْثَ الْمُسْتَغيثينَ...
سلام بر تو
ای مولایی که
دستگیر درماندگانی...
بشتاب ای پناه عالم که
زمین و زمان درمانده شده!
#اللهمعجللولیکالفرج 🌤
📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها، ص۵۷۸
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 افسوس از عدم تقرب به امام زمان
🔵 مرحوم شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی:
🌕 کاش به جای ریاضت، عمرم را در راه تقرب به #امام_زمان ارواحنا فداه صرف کرده بودم.
📚صحیفه مهدیه؛ ص ۵۰
#مهدویت
منتظران گناه نمیکنند
#انسان_شناسی ۵۴ #مقام_معظم_رهبری #استاد_شجاعی #دکتر_عباسی ـ تا کمی حجم فعالیتهای معرفتی و معنوی من
انسان شناسی ۵۵.mp3
12.09M
#انسان_شناسی ۵۵
#استاد_شجاعی
🔺اصلاً
🔺به هیچ وجه
در عالم، موجود مُردهای وجود ندارد ❗️
همهی موجودات در عالَم، صاحب شعورند!
و بر اساس همین شعور، به چهار دسته مختلف تقسیم میشوند!
💢 ما هم بسته به سطح ادراکمان از حقایق انسانی، در یکی از این چهار دسته جای میگیریم!
☜ بعد از شنیدن این چند دقیقه، میتوانیم از خودمان، تصور دقیقتر و شفافتری بدست بیاوریم.
منتظران گناه نمیکنند
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۸) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🔰مــرحــوم محمـ
.
❇️ دیـــدار یــار ...✨
(شمــاره ۱۹)
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
➖آقـایــی مـیگفــت: محضــر حضــرت عجــلالــلهتعـالـیفـرجـهالشــریف مشــرّف شــدم، ولــی نمـیدانستــم اصــلاً محضــر چــه کســی هستــم!
کمــی صحبـت کردیــم و بــا هــم حــرف زدیــم. بعــد از ایــنکــه دیــدارمـان تمـام شــد، یـکدفعـه بــه خــود آمـدم کـه ای وای کجـا بــودم؟! محضــر چـه کسـی بــودم؟! ایـن آقـا چــه کسـی بودنــد؟! امـا دیـدم دیــگر گــذشتــه اســت.
➖ایــن آقـا مـیگفــت کــه مــن ضمــن صحبــتهــایــم بــه ایشــان عــرض کــردم:
✨خیلــی میــل دارم یــک کــاری انجــام دهــم؛ یــک عملـی را انجــام دهــم کــه بدانـم مــورد توجـه حضــرت عجــلاللــهتعالــیفرجــهالشــریف اســت و بدانــم اگــر مــن آن کــار را انجــام دهــم، مــورد توجــه حضــرت مـیشــوم. کــار خوبــی باشــد و مــورد پسنـد حضــرت باشــد.مــدام ایـنها را تکــرار کــردم.
➕حضــرت فرمــود: یکــی از آن کارهـایـی کــه خیلــی مــورد توجـه واقــع مــیشـود،
👌 ایــن اســت کــه بــه محــض ایــنکـه صــدای اذان بلنــد شـد، دعــای «اللَّـهُمَّ کُــن لِوَلِیَّــكَ...» را بخوانــی!
[ایـن نقـل] خیلــی موافــق اعتبــار اســت!
▫منبع:
📚حضرت حجت علیهالسلام، مجموعه بیانات آیتالله بهجت رحمةاللهعلیه
#تشرف
#امام_زمان
منتظران گناه نمیکنند
#دنیای_مدیریت_مومنانه 20 🔵 گفتیم که انسان باید سعی کنه که حساب شده زندگی کنه. آدمی که بی حساب و همی
#دنیای_مدیریت_مومنانه ۲۱
🌺 آدم وقتی میره توی یه خونه ای که یه سفره انداختن و هر غذایی روی حساب و کتاب هست و غذاها با مصلحشون خورده میشه چقدر قشنگه.
⭕️ آقا مثلا شما میدونید که ماهی رو نباید با ماست خورد. هر دوتاش سرد هست و مزاج آدم رو بهم میریزه. توی برخی کشورهای اسلامی همسایه هم وقتی آدم میره میبینه که چقدر دقیق اینا رو رعایت میکنن.
💢 اما توی رستوران های کشور ما میبینیم که همزمان هر چی غذای سرد هست رو به آدم میدن!
#مدیریت یعنی چی؟
یعنی دوست داشتنی های خودت رو فهرست کنی.
👈🏼 بعد ببینی کدوم یک از دوست داشتنی هات برات بیشتر مهم هستن و هر کدوم رو دقیقا چقدر براش باید وقت بذاری!
✅ بعد که یه مدت خودت رو مدیریت کنی میبینی که مدیریت کار خیلی جذابی هست! 😊
خود عادت کردن به برنامه ریزی یه جاذبه ای داره که ادم میخواد هی سطح دقت خودش رو افزایش بده. خودش شیرینی و جذابیت داره
🚫 اما ما فرهنگی داریم وحشتناک! انگار اصلا از دور تا مدیریت رو میشنویم میخوایم فرار کنیم!😐
☢️ توی خانواده هم همینطوره. هر کسی توی جایگاه خودش قرار بگیره.
💕 مرد باید با مدیریت خونه خودش لذت ببره و زن هم باید با مدیریت همسر و فرزندانش لذت ببره.
🚫 خصوصا زن و مرد باید زباااااانشون رو #مدیریت کنن! قرار نیست که تو هر حرفی به دهانت اومد بزنی! ببین "چه حرفی رو در چه جایی" باید بزنی
مثلا اگه ناراحت شدی "دقیقا چقدر باید ابراز ناراحتی" کنی؟
⭕️ نکنه بیش از حد داری ابراز ناراحتی میکنی؟!😒
💢 علامه طباطبایی میفرماید ما سر جلساتی که با "علامه قاضی" داشتیم گاهی که نگاه میکردیم میدیدیم یه قسمتی از زبان ایشون یه مقدار قرمز تره!
بعد از مدتی ازشون پرسیدیم که آقا این قضیه ش چیه؟!
🔹 آقای قاضی فرمود: من در اوایل جوانی خودم به مدت 20 سال یه خورده سنگی رو گذاشته بودم زیر زبانم که هر موقع خواستم حرف بزنم این سنگه منو یاد این بندازه که چی میخوای بگی!!!
دقت کردید؟ 20 سااااااااال!🙄
....میخوام "حساب شده" حرف بزنم.....
🔶 از چه عاملی برای تربیت خودش استفاده کرده.... اونوقت ماها....
✅ مدیریت چیز عجیب و غریبی نیست. "مدیریت از یه نقطه ای شروع میکنه که اگه نسبت بهش متقاعد شدی دینداری برات راحت میشه تا آخر... "
کی سختشه که دینداری کنه؟
⭕️ در درجه اول کسی که عادت کرده بی برنامه زندگی کنه.....
🔖 پایان بخش بیست و یکم
منتظران گناه نمیکنند
واهر و برادر ی بود ولی من بهش حسادت کردم و به سمت در اتاق قدمای بلند برداشتم. تو ی راهر وی بیمار
🍃 #پارت_هشتاد_و_یک
💕 دختر بسیجی 💕
شیرینی توی دستم رو عمیق بو کشیدم و چیزی نگفتم که پرهام ادامه داد: فکر
کر د ی چجور ی بهش بگی ؟
_چی بگم؟
_اینکه عاشقش شدی.
_فعلا که مطمعن نیستم این حسه اسمش عشق باشه، تا بعد هم یه فکری برای
چجور گفتنش می کنم.
کاغذ تو ی دستم رو بالا گرفتم و گفتم: پرهام من چیز ی از این سر در نیاوردم
خودت یه نگاهی بهش بنداز نتیجه رو به من بده.
پوزخندی زد و گفت : بایدم سر در نیاری آخه سرت به جای دیگه گرمه!
جوابش رو ندادم و لبخند به لب از اتاقش بیرون زدم.
پرهام این روزا راه و بی راه بهم متلک می گفت و تیکه می انداخت و من این
متلک ها و ناراحتیش رو به خاطر اختلافش با آرام می دونستم.
روزها از پی هم گذشت و باز هم پنجشنبه بود و من منتظر اومدن آرام به اتاقم
بودم.
با شنیدن تقه ای که به در خورد مغرورانه به پشت ی صند لی تک یه دادم و با گفتن
بفرمایید به در خیر ه شدم.
وارد اتاق شد و بعد سلام کردن در رو پشت سرش بست و به سمت میز کارم اومد و
بدون اینکه به من نگاه کنه و در مقابل نگاه خیره ی من کاغذای تو ی دستش رو ر
وی میز گذاشت و منتظر امضای من موند.
مدتی رو منتظر به زمین چشم دوخت و وقتی دید من هیچ حرکتی نمی کنم
متعجب نگاهم کرد و گفت: نمیخواین امضاش کنین؟
لبخندی گوشه ی لبم نشست و همانطور که به چشماش زل زده بودم گفتم: چرا
انقدر عجله داری ؟
_من عجله ندارم!
_ولی به نظر میاد خیلی دوست نداری اینجا بمونی!
_نه اینجور نیست!
_پس دوست دار ی بمونی!؟
با گیجی و کلافگی گفت: ببخشید! من متوجه نمی شم، چه ربطی داره که من
بخوام برم یا بمونم؟
_برام مهمه؟
_چی براتون مهمه
🍃 #پارت_هشتاد_و_دو
💕 دختر بسیجی 💕
خودم رو مشغول برر سی ارقام ر وی کاغذ نشون دادم و گفتم: اینکه بدونم چه
حسی نسبت بهم داری!
با اینکه سرم پایین و چشمم به کاغذ رو ی میز بود ولی میدونستم با چشمای
گرد شده نگاهم می کنه.
سرم رو بالا گرفتم تا نگاهش کنم که بهم پشت کرد و گفت: من بیرون منتظر میمونم تا کارتون تموم بشه.
یه قدم به سمت در برداشت که گفتم:من فقط ازت پر سیدم چه احسا سی نسبت
به من داری و تو اگه سختته میتونی جواب ندی! دیگه چرا فرار میکنی؟
به طرفم برگشت و گفت:من فرار نکردم! اصلا چرا شما با ید یه هم چین سوالی رو
بپر سین؟
_چون می خوام بدونم تو هم احساسی که من نسبت به تو دارم رو نسبت به من
دار ی یا نه؟
چهرها ش اخمو شد و پر سید: می تونم بپرسم احساس شما نسبت به من چیه ؟
_حس دوست داشتن.
پوزخندی زد و گفت: شوخی جالبی بود!
با جدیت گفتم: من شوخی نکردم.
همانطور که بهم خیر ه بود آروم عقب عقب رفت و ناگهان به سمت در پا تند کرد و
از اتاق خارج شد.
با رفتنش نفس راحتی کشیدم و روی صند لی لم دادم.
بالاخره بعد یک ماه کلنجار رفتن با خودم و شنیدن گوشه و کنا یه های پرهام و بابا
که به رفتارم شک کرده بود، حرف دلم رو بهش زده و خودم رو راحت کرده بودم.
آرام هم بر خلاف انتظارم که فکر می کردم به خاطر رفتارم باهام بد برخورد می کنه
آروم بود و من این رو شروع خوبی می دونستم.
آخر وقت کا ری بود و من آماده ی رفتن به خونه بودم که پرهام به اتاقم اومد و بدون
مقدمه گفت: چی شد بلاخره بهش گفتی یا باز هم دست و پات رو گم کردی و
خودت رو واسش گرفتی.
مشغول پو شیدن کتم شدم و جواب دادم: بهش گفتم.
_خب چی شد؟ چی جواب داد؟
_چیزی نگفت و از اتاق خارج شد .
_پس یعنی نسبت بهت بی حس نیست!
_تو اینجور فکر میکنی؟
🍃 #پارت_هشتاد_و_سه
💕 دختر بسیجی 💕
_تو از نظر قیافه و تیپ خوبی و این طبیعیه که ازت خوشش بیاد فقط این
وسط اخلاق گندته که ممکنه به خاطرش بهت جواب نده! خودت که می دو نی آرام
دختری نیست که تیپ و قیافه براش مهم باشه وگرنه به پسر زند جواب می داد.
حرفای پرهام درست و منطقی بودن و من جوابی نداشتم که بخوام بدم پس
سوئیچم رو برداشتم و به سمت در اتاق رفتم که گفت: امشب دورهمی خونه ی
بهزاده میای؟
_نه حوصله اش رو ندارم! فعلا خداحافظ .
چند هفته ای می شد که دیگه به مهمو نی دورهمی نمی رفتم و تنها دلیلش
هم عهدی بود که به خاطر آرام با خودم بسته بودم.
تو ی خونه و کنار شومینه نشسته بودم و به بابا که با مرسانا بازی می کرد نگاه م ی
کردم.
باز هم آیدا با سعید دعواش شده و به خونه ی ما اومده بود.
بابا همانطور که به شیرین
زبونی مرس
تعجب شد که خودش ادامه داد: آرام رو می گم.
_راضی به چی؟
_ازدواج!
گیج نگاهش کردم که کنارم نشست و گفت: فقط یه زن می تونه یه مرد رو خونه
نشین کنه و گاه و بیگاه او رو به فکر بندازه.
سرم رو پایین انداختم که خودش ادامه داد:روز ی که تو ی شرکت با آرام در مورد پسر
زند حرف می زدم، حواسم بهت بود که چجور گوشات رو تیز کردی تا بفهمی
قضیه از چه قراره و یه حدسایی هم زدم و اونرو زی هم که به خاطر انتقال پول و
بیرون کردنش عصبی بو دی دیگه مطمعن شدم یه خبرایی هست.
آراد! تو خودت بهتر می دونی آرام به چیز ی بیشتر از پول و قیافه توجه می کنه.
به بابا نگاه کردم و گفتم : یعنی شما موافقین؟
_من چیز ی بیشتر از موافق، موافقم.
لبخند پت و پهنی رو ی لبم نشست و به مرسانا که سعی داشت از پام بالا بیاد و رو
ی زانوم بشینه نگاه کردم و با پام بالا کشیدمش و بغلش کردم.
بابا به پشتی مبل تکیه داد و در حالی که به مرسانا نگاه می کرد گفت: دلم به
حال این بچه می سوزه که همیشه با ید شاهد دعوای پدر و مادرش باشه.
مادرت و آیدا فکر می کنن من باور می کنم که سعید دم به دقیقه برا ی کارش
به شهرستان می ره!
بی اختیار به آیدا که در حال چیدن میز شام بود نگاه کردم.
🍃 #پارت_هشتاد_و_چهار
💕 دختر بسیجی 💕
او خشکل بود و بیشتر وقتا هم آرایش داشت و همیشه گرون ترین لباس ها رو
م ی پو شید، تحصیل کرده بود ولی هیچ وقت سر کار نرفت و بیشتر وقتش با
دوستاش می گذشت .
سعید هم از نظر تیپ و شخصیت آدم خوبی بود ولی نمی دونم چرا همیشه
با هم دعوا داشتن و آیدا توی ماه چند بار قهر می کرد و از خونه شون بیرو ن میزد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :به نظرتون این درسته که ما کنار بایستیم و کار ی
نکنیم.
_من با سعید حرف زدم یعنی یه جورایی دعواش کردم و لی هر چی که من
گفتم او سرش پایین بود و حرفی نزد.
_به نظر من سعید آد می نیست که بی خود دعوا راه بندازه.
_منم فکر می کنم بیشتر خواهرت مقصر باشه! من نمی خوام روش بهم باز بشه
و لی تو از مادرت بخواه باهاش حرف بزنه و اگه او جواب درست و حسابی بهش نداد
از سعید بپرسه مشکلشون چیه.
_من یه بار به مامان گفتم که همه تقصیرها رو نندازه گردن سعید و از آیدا
توضیح بخواد ولی او بهش برخورد و گفت دختر من همه چی تمومه! ولی بازم
چَشم دوباره بهش میگم.
بابا دیگه حر فی نزد و من مشغول باز ی کردن با مرسانا شدم که در تمام مدت از سر
و کول من بالا رفته و حالا رو ی شونه ام نشسته بود و گوشم رو می کشید.
صبح روز شنبه بود و من در سکوت اتاق به تماشای بارون، پشت دیوا ر شیشه ای
وایستاده بودم و قهوه ام رو مزه مزه م ی کردم که با صدای زنگ تلفن از پنجره فاصله
گرفتم و پشت میز کارم نشستم و گو شی رو ر وی گوشم گذاشتم.
صدای نازی تو ی گوشم پیچید که گفت: آقا یه آقایی پشت خطه و میگه با
شما کار داره ولی خودش رو معرفی نمی کنه.
در موردش کنجکاو شدم و گفتم به تلفن اتاقم وصلش کنه و ثانیه ای بعد صدایی
که عجیب برام آشنا بود تو ی تلفن گفت: سلام!
آقای مهندس جاوید! حالتون خوبه؟
_سلام! شما؟
_من و شما یه بار همو دیدی م و با هم گرم احوالپر سی کردیم یادتونه ؟ جلو ی
شرکت!
_یادمه خب که چی ؟
_هیچی من فقط زنگ زدم بگم اگه آرام قرار نیست مال من بشه پس مال دیگر ی
هم نمی شه.
_اونوقت کی می خواد نذاره که بشه
🍃 #پارت_هشتاد_و_پنج
دختر بسیجی
_من!
_هه! اولا که تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی! ثانیا او یه بار به تو جواب رد داده و
حتی توی بدترین شرایط هم حاضر نشد بهت جواب بده پس بیخود تلاش
نکن .
_اون مال من شده بود که تو پیدات شد و همه چی رو خراب کر دی ولی منم نمیزارم مال تو بشه و برای اینکه بدو نی می تونم اینکار رو بکنم بهت می گم که او
امشب بعد مهمونی به خونه شون بر نمی گرده.
با عصبانیت غریدم: تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی ولی صدای بوقی که تو ی
گوشم میپیچید نشون میداد او بعد گفتن حرفش تماس رو قطع کرده و حرفم
رو نشنیده.
دستم رو عصبی تو ی موهام کشیدم و با خودم گفتم:محاله آرام اهل مهمونی باشه.
با این حرف بی خیا ل گو شی رو رو ی تلفن گذاشتم و به پشتی صندلی تکیه
دادم ولی فکر آرام و تهدید مرده آرامم نمی ذاشت و دلشوره رو به دلم به انداخته
بود.
تکیه ام رو از صندلی گرفتم و گوشی رو برداشتم تا از ناز ی بخوام مبینا رو صدا
بزنه ولی خیلی زود پشیمون شدم و گو شی رو سر جاش برگردوندم.
شماره ی مبینا رو از لیست
ی به اتاق من بیاد.
از زمان قطع کردن تماس تا اومدن مبینا چند ثانیه ای بیشتر طول نکشید که به
اتاقم اومد و بعد سلام کردن با لبخند گفت : من در خدمتم.
برای اولین بار بود که خجالت می کشیدم از زیر دستم چیزی بخوام ولی مثل
همیشه ژست آدما ی ریلکس رو به خودم گرفتم و گفتم: می خوام از خانم محمدی در مورد رفتنش به مهمونی بپر سی!
لبخند زد و با تعجب گفت :شما از کجا می دونین که آرام قراره به مهمونی بره!؟
_مگه میخواد بره؟
_آره!
کی؟
_ امشب، مهمونی برا ی تولد دوستشه.
پس رفتنش به مهمونی حقیقت داشت و باید یه جو ری مانعش میشدم ولی
چجوری ؟ من که نمی تونستم بهش بگم به مهمونی نره پس باید چیکا ر میکردم.
با صدای مبینا از فکر در اومدم و بهش نگاه کردم که گفت: می دونم فضو لیه و لی
می تونم بپرسم چرا این رو پرسیدین؟
🍃 #پارت_هشتاد_و_شش
💕 دختر بسیجی 💕
_چیز مهمی نیست، اگه بخوام آدرس مهمونی رو برام گیر بیاری اینکا ر رو میکنی؟
_آدرس مهمونی ؟ نمی دونم شاید بتونم یه جو ری از خودش بپرسم.
_پس اگه چیزی فهمیدی به همون شمار ه ای که بهت زنگ زدم پیام بده.
_چشم حتما .
_ممنون، می تونی بری.
از موقع رفتن مبینا چند ساعتی طول کشید که بهم پیا م داد و علاوه بر آدرس
مهمونی، ساعت رفتن و برگشتنش رو هم بهم اطلاع داد.
با خوندن پیامش که همه چی رو دقیق نوشته بود، براش پیام فرستادم: یاد م باشه تو
رو به وزارت اطلاعات معرفی کنم، بر ای جاسو سی عالی هستی.
پیام داد : الان این پیامتو ن طعنه بود دیگه ؟ منو باش با چه جون کندنی از زیر زبون
آرام اطلاعات بیرون کشیدم و شما به جا ی خسته نبا شی این جور ی جوابم رو میدی.
برا ش نوشتم:مگه کوه کندی ؟
جواب داد: از کوه کندن هم سخت تر بود! نم یدو نین چقدر سوال پیچم کرد و با چه
بدبختی از دستش خلاص شدم
دیگه جوا بی بهش ندادم و راضی از عملکردش گو شی رو رو ی میز انداختم.
ساعت ۱۱ شب بود و من منتظر آرام جلوی در خونه ای که آدرسش رو مبینا بهم
داده بود تو ی ما شین نشسته بودم.
از صبح خیلی فکر کرده بودم و به نظرم این بهترین راه بود که آرام رو تا ر سید ن
به خونه اش تعقیب کنم و مطمعن بشم سالم به خونه ر سیده.
دو ساعت و نیم توی ما شین نشسته بودم تا اینک ه بلاخره از در آپارتمان خارج
شد و توی آژانسی که راننده اش یه خانم بود نشست .
با حرکت کردن ما شین آژانس که آرام توش نشسته بود من هم ماشین رو روشن
کردم و جو ری که جلب توجه نکنم به دنبالشون حرکت کردم.
یه مقدار که دنبال ما شین رفتم متوجه شدم داره مسیر رو اشتباهی میره ولی به
خیا ل اینکه میخواد از مسیر دیگه ای بره کاری نکردم و به تعقیب کردنم ادامه
دادم که بر خلاف انتظارم ما شین وارد خیابون خلوت و کنار خیابون پارک شد.
همانطور که به آرو می رانند گی میکردم و بهش نز دیک می شدم، همون پسر
مزاحم رو دیدم که در عقب ما شین و سمت آرام رو باز کرد و با گرفتن دست آرام او
رو به زور از ما شین بیرو ن کشید و به سمت ما شین خودش بردش.
آرام برا ی بیرو ن کشیدن دستش از دست پسره تقلا می کرد که بی فایده بود
🍃 #پارت_هشتاد_و_هفت
💕 دختر بسیجی 💕
خیلی سریع ما شین رو کنارشون نگه داشتم و پیاد ه شدم و رو به پسره گفتم: تو
دار ی چه غلطی می کنی ؟
قیافه ی پسره و آرام با دیدن من متعجب شد و پسره با تعجب گفت :تو اینجا
چیکار میکنی؟
آرام که فرصت رو مناسب د یده بود از غفلت پسره استفاده کرد و خودش رو از
بیرون کشید ولی دستش هنوز توی دست پسره بود و نمی تونست
آزادش کنه.
بهشون نزدیک شدم و رو به پسره گفتم :دستش رو ول کن.
_و اگه نکنم؟
یقه اش رو گرفتم و غریدم: خودم می کشمت عوضی!
مرد دیگه ای که نمی دونم یهو از کجا پیدا ش شد من رو ازش جدا کرد و رو به
پسره گفت :آقا شما حالتون خوبه ؟
پسره جوابی نداد و به سمت آرام که از ما فاصله گرفته بود رفت که آرام خیلی سریع ازش دور شد و پشت من وایستاد.
به طرف آرام برگشتم و گفتم:برو بشین توی ما شین.
مرد ی که یهویی پیدا ش شده بود خیلی ناگهانی یقه ام رو گرفت و من رو محکم
به ما شین کوبوند که آرام جیغ کشید و به طرفمون اومد که سرش داد زدم: بهت
می گم بشین تو ی ما شین.
آرام که از داد من جا خورده بود سر جاش وایستاد و با نگرانی نگاهم کرد.
با زانو ضرب های به شکم مرده زدم و از خودم دورش کردم و با دید ن پسره که به
لبخند به طرف آرام می رفت دوباره رو به آرام داد زدم: مگه با تو نیستم ؟ مگه کری
که نمی شنوی می گم برو تو ی ما شین؟
آرام بدون اینکه از من چشم برداره چند قدم به عقب برداشت و ناگهان به سمت
ما شین دوید و با ر سیدنش به ماشین رو ی صندلی جلو نشست.
من که حالا خیالم از بابت آرام راحت شده بود کاپشنم رو تو ی تنم مرتب کردم و رو
به پسره گفتم: اگه یه بار دیگه دور و برش ببینمت خونت رو می ریزم.
پسره با لبخندی گوشه ی لبش بهم نزدیک شد و گفت : امشب کار ی باهات
ندارم چون دلم نمی خواد پای پلیس به این ماجرا باز بشه و گرنه خودت خوب میدونی حریف دوتامون نمی شی ولی این رو بدون من از آرام دست نمی کشم.
به
حرفش پوزخند ی زدم که عصبی شد و با عصبانیت تو ی ما شینش نشست و خیلی سر یع از اونجا دور شد.
به سمت ما شینم رفتم که مرده خودش رو بهم رسوند و در حالی که وسایلی رو به
دستم می داد گفت : اینا مال دختره است.
مرد ه بعد دادن کیف و وسایل آرام به سمت ما شین آژانسی که راننده اش خانم
بود رفت