4_6048450873560927093.mp3
1.29M
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 خاصیت دعا کردن برای#امام_زمان
ابراهیم افشاری
#مهدویت
#در_محضر_معصومین
🔰امام کاظم علیه السلام:
✍... وَ مَا ظَنُّک بِالتَّوَّابِ الرَّحِیمِ الَّذِی یتُوبُ عَلَی مَنْ یعَادِیهِ فَکیفَ بِمَنْ یتَرَضَّاهُ...
🔴... تو را چه گمان است به توبه پذیر مهربانی که از دشمن خود توبه پذیرد تا چه کسی که خشنودی او را جوید...
بحار الانوار،ج۱،ص۱۵۶
#حدیث_روز
7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬نماهنگ |يا مَن أَرْجُوهُ لِكُلِّ خَیْرٍ... 🤲
⭕️همخوانی دعای هر روز ماه رجب
📌جدیدترین اثر:
💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠
📺مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت:
🌐 aparat.com/v/3ky9u
📲 @tasnim_esf
#ماه_رجب
#رجب
منتظران گناه نمیکنند
دی؟! #پارت_صد_وچهل_وپنج_وچهل_وشش 💕 دختر بسیجی 💕 اونشب همه دور هم گفتیم و خندیدیم و بابا از آقا ی
🍃 #پارت_صد_و_چهل_و_هفت
💕 دختر بسیجی 💕
آوا با عصبانیت جواب مامان رو داد: مشکل شما همینه که فکر میکنین همه
چی پول و مدرک تحصیلیه اصلا من اگه نخوام درس بخونم کی رو باید ببین؟
مامان عصبی تر از قبل سرش داد:تو غلط می کنی که نخو ای درس بخو نی! مگه
دست خودته؟!
آوا با عصبانیت از پله ها بالا رفت و در همون حال گفت :اصلا من دیگه به
مدرسه نمی رم.
با رفتن آوا مامان خودش رو رو ی مبل انداخت و سرش رو توی دستاش گرفت که
جلو رفتم و پر سید م :چی شده؟
_چی می خواستی بشه؟ خانم از صبح فقط یک ساعت رو مدرسه بوده و معلوم
نیست بقیه اش رو کدوم گو ری بوده تازه بار اولش نیست که! این چندمین باره که
به جای مدرسه معلوم نیست کجا غیبش میزنه و موقع تعطیل شدن مدرسه بر می گرده.
_ولی آخه چرا؟ شما تا حالا نمیدونستین که به مدرسه نمی ره؟
_هه! اگه می دونستم که الان اوضاعم این نبود.... دختره ی چشم سفید تو
چشمام زل زده و می گه نمی خوام درس بخونم! باید م اینجور بگه! دختر ی که هر
چی خواست براش خرید ی و هر کار ی که خواست کرد معلومه که آخرش اینجوری می کنه.
عصبی و کلافه رو ی مبل و روبه روی مامان نشستم که آرام که تا اون موقع در
سکوت جلوی در آشپزخونه وایستاده بود و ما رو نگاه می کرد لیوان آب رو از دست
رقیه خانم گرفت و کنار مامان نشست و لیوا ن رو مقابل مامان نگه داشت.
مامان لیوان آب رو از دستش گرفت و رو بهش گفت : تو رو خدا ببخش آرام جان تو
رو هم ناراحت کردم.
آرام جوابش رو داد: از این جور بحثها تو ی هر خانواد های ممکنه پیش بیاد.
مامان: من نمی دونم چی براش کم گذاشتیم که اینجو ر ی می کنه؟! از بهترین
معلم خصوصی و کلاس ها ی تقویتی و ثبت نام تو ی بهترین مدرسه! هیچی
براش کم نذاشتیم ولی حالا با قدر نشنا سی تمام زل زده توی چشمام و میگه نمیخواد درس بخونه و برای همین از مدرسه جیم زده تا اخراجش کنن.
آرام :_آوا دختر آرومیه و من مطمئنم چیزی باعث شده که اینجور ی رفتار کنه! شما
انقدر خودت رو اذیت نکن من سعی می کنم باهاش حرف بزنم ببینم چشه!
مامان : آخه بار اولش نیست که! کلا همیشه ر وی دند ه ی لجه من نمی دونم چه
گناهی کردم که خدا اینجو ر جوابم رو میده اون از آیدا که یک روز در میو ن با
شوهرش قهره و میاد اینجا و این هم از این که.....
مامان باقی حرفش رو ادامه نداد و در عوض کیفش رو برداشت و برای عوض کردن
لباسش به طرف اتاقشون رفت و با رفتنش رو به آرام گفتم : به نظر تو ممکنه آوا به
خاطر وجود یه پسر تو ی زندگیش اینطو ر شده باشه؟
_چطور؟ تو چیزی در موردش میدونی؟
_خیلی وقت پیش یه شب صداش رو شنیدم که با کسی تلفنی حرف می زد و من
احساس کردم مخاطبش مذکر باشه! این روزاهم همه اش سرش تو ی گو شیشه.
_من هم همین احساس رو دارم.
آرام ساکت شد و بعد مکثی ادامه داد : ولی من به آوا حق می دم اینجور ی رفتار
کنه.
نگاهم بهش متعجب شد که خودش ادامه داد: آوا توی سن حساسیه و بیشتر از
هر زمان به محبت و توجه نیا ز داره و اگه این محبت رو تو ی خانواده پیدا نکنه برای پیدا کردنش به بیرون از خونه و خانواده تکیه می کنه! راستش من از وقتی
پام به زندگیتو ن باز شده اصلا ندیدم که کسی بهش توجه کنه و او همیشه تو ی
خودشه.
_ولی این دلیل نمی شه که نخواد به مدرسه بره!
🍃 #پارت_صد_و_چهل_وهشت
💕 دختر بسیجی 💕
_اتفاقا این بهترین دلیل برا ی لجبازیشه تا بتونه توجه خانواده اش رو جلب کنه
و بهشون بگه که من هم هستم! میدونی آوا و آرزو خیلی شبیه همن اونا به جای
اینکه هیجا ن و انرژ ی شون رو بیرون بریز ن و خودشون رو تخلیه کنن توی لاک
خودشون فرو میرن و برا ی همین هم بیشتر به توجه نیاز دارن.
_یعنی میخوا ی بگی ما بهش توجه نمی کنیم؟
_آراد! تو تا حالا شده یه بار دست آوا رو بگیری و او رو با خودت به کافی شاپ یا
رستوران ببری و باهاش حرف بزنی یا اینکه شده یه بار بر ی جلوی مدرسه اش و بیاریش خونه؟ یا با هم برین سینما؟
_............
_توجه فقط پول خرج کردن نیست! آرزو هم درست مثل آوا و بر عکس منه ولی
همه مون هواش رو داریم و سعی می کنیم بیشتر بهش توجه کنیم، می دونیم
ِکی باید تنها و کی باید سر به سرش بزاریم، بعضی وقتا انقدر توی سر و
کله ی هم میزنیم که صدای مامانم در میا د و بابا برای تنبیه سه تایی مون رو
جریمه میکنه!
نمی خوام از خودم و خانواده ام تعر یف کنم ولی ما اینجو ری نه تنها هیجان
وانرژیمو ن رو تخلیه می کنیم که بهمون خوش هم می گذره و آرزو رو از حصار
تنهایی خودش بیرو ن میکشیم.
دست به سینه نشستم و با لبخند گفتم : نمی دونستم تو مشاوره هم بلدی!
خب خانم مشاوره من الان باید چیکار کنم تا آوا به جمعمون بر گرده؟
خندید و جواب
داد: الان که هیچی او بیشتر از هر چیز ی نیاز داره که تنها
باشه ولی سعی کن بیشتر باهاش باشی و بگی و بخندی مثال اینکه یه روز برو جلو ی مدرسه اش و برای ناهار با هم برین بیرو ن و کار ی کن که بهش خوش
بگذره.
با تحسین نگاهش کردم و او با کش تو ی دستش موها ی بازش رو محکم بالا
سرش بست و به سمت گو شیش که رو ی مبل کنار شومینه زنگ می خورد رفت.
آرام درست می گفت ما همه از آوا غافل شده بودیم و فراموش کرده بود یم که او توی سن حساس بلوغه و بیشتر از همیشه به محبت ما نیاز داره!
من که همیشه سرم به تفریح و کار خودم گرم بود و یادم نمیومد هیچ وقت اصلا
او رو دیده باشم.
ولی حالا آرام چشمام رو باز کرده و یاد م آورده بود که من یه برادرم و باید از
خواهرم حمایت کنم درست مثل محمدحسین که از آرام حمایت میکرد و تو ی ا ین مدت چند بار ی دیده بودم که سر به سر هم میزارن و آرام برا ی فرار از دست
محمدحسین به من پناه آورده بود.
واقعا جمع صمیمی و شاد خانواد ه شون با جمع ما یکی نبود من وقتی اونجا بودم
یا اینکه آرام پیشم بود واقعا شاد بودم.
*وضو گرفته بودم و بر ای خوندن نماز مغرب توی اتاقم آماده می شدم که آرام که یک ساعتی می شد به اتاق آوا رفته بود تا باهاش حرف بزنه و بفهمه چشه به اتاق
اومد و خودش رو ر وی تخت رها کرد.
سوالی نگاهش کردم و گفتم :خب! چی شد؟
🍃 #پارت_صد_وچهل_ونه_وصد_وپنجاه
💕 دختر بسیجی 💕
_چی چی شد؟!
_همین که با آوا حرف ز دی دیگه تونستی آرومش کنی و بفهمی حدس من
درست بوده یا نه؟
_آها! آروم که شد ولی باید بگم من بهش قول دادم که حرفاش بین خودمون
بمونه.
با ابروهای بالا افتاده و شیطون نگاهش کردم که گفت: و لی خب او اشتباه کرد که
بهم اعتماد کرد چون من اصلا راز نگه دار خوبی نیستم!
رو ی صندلی کامپیوتر نشستم که خودش ادامه داد: حدس تو درست بود! آوا چند
وقتیه که با پسر ی به اسم کاوه دوسته و به خاطر او از مدرسه بیرو ن میرفته تا
او رو ببینه و امروز هم برای این بیرون رفته که به پسره پول بده!
_پول بده؟!
_آره مثل اینکه پسره بهش گفته کارتم مسدود شده و نمی تونم پول بگیر م و
الان هم پول لازم دارم و آوا هم رفته که بهش پول بده.
من یه مقدار باهاش حرف زدم که اینا همه اش دروغه و او تو رو فقط به خاطر
پولت میخواد ولی او باور نکرد و من مجبور شدم بهش ثابت کنم.
_ثابت کنی ؟ چجو ری؟!
_شماره ی پسره رو ازش گرفتم و بهش پیام دادم که او هم از خدا خواسته جوابم رو
داد و منکر دوستیش با آوا شد و آوا هم بهش زنگ زد و بعد اینکه کلی لیچار بارش
کرد شماره اش رو از رو ی گو شی ش حذف کرد.
_اونوقت تو چی بهش پیام دادی ؟
خندید و گفت : اونش دیگه شخصیه!
_آوا الان با این موضوع کنار اومده؟
_هنوز نه ولی کنار میاد و یا د میگیره زود به کسی اعتماد نکنه! من بهش گفتم
با مادرجون حرف می زنم تا یکی دو روز براش مرخصی بگیره و به مدرسه نره.
_چقدر خوبه که هستی آرام! نمیدونم اگه تو امروز اینجا نبود ی شاید من حتی باهاش دعوا و اوضاع رو خرابتر از اینی که هست می کردم.
ُُاه چقدر خطرناک! یعنی اگه من هم اشتباه بکنم تو ممکنه دعوام کنی؟!
_مگه ممکنه که تو
هم اشتباه کنی!
_چرا که نه بلاخره من هم آدمم دیگه؟
_من که فکر نمی کنم تو آدم با شی؟
او که حالا کنار تخت وایستاده بود با اخم و دست به سینه نگاهم کرد که از جام
برخاستم و بغلش کردم و کنار گوشش گفتم :تو فرشته ای آرام! فرشته ای هستی
که خدا به زندگیم هد یه داده.
خود ش رو از بغلم بیرو ن کشید و بر ای وضو گرفتن از اتاق خارج شد و من بر ای
نماز خوندن رو به قبله وایستادم.
نمازم رو سلام دادم و به سمت آرام برگشتم که تو ی چادر سفید ش نشسته بود و در
حالی که به سرش رو به لبه ی تخت پشت سرش تکیه داده بود خیر ه به من نگاه
می کرد.
به روش لبخند زدم که لبخند بیجونی زد و گفت :آراد می شه اگه یه روز من
نبودم باز هم همینجو ر قشنگ نماز بخونی؟!
از حرفش متعجب شدم و پرسیدم:مگه قراره کجا بری؟
_نمی دونم مثال اگه یه وقت ...
_مثال اگه یه وقت ازم جدا شدی؟!
_آراد فقط یه چی ز میتونه من رو از تو جدا کنه و اون هم مرگه!
_ این حرفا چیه که میزنی آرام؟
_نمی دونم آراد! یه حسی بهم میگه همه چی زیاد ی خوبه!
_خب این چه اشکالی داره؟
_نمی دونم! فقط یه ترس و دلهره ی عجیبی تو ی دلمه! ترس از نبودن تو! ترس از دور یت! ترس از تنهایی!
_من قرار نیست ازت دور بشم و تنهات بزارم! من تازه تو رو به دست آوردم و قرار
نیست به این راحت ی از دستت بدم.
لبخندی گوشه ی لبش نشست و مشغول جمع کردن جانمازش شد و در همون
حال گفت :راستی! اگه ازت بخوام فردا باهام بیا ی بریم یه جا قبول می کنی؟
_معلومه که میام فقط فردا باید بریم شرکت من چند
روزه که نبودم و....
_خب بریم شرکت و کارمون رو انجام بدیم و بعدش بریم.
_چشم هر چی که تو بگی فقط نمی خوا ی بگی کجا قراره بریم ؟
_یه جای خوب! پیش یه عالمه فرشته!
از اینکه قبول کرده بودم باهاش برم از حالت ناراحتی در اومده بود و لباش
خندون شده بودن و من هم دقیقا همین رو می خواستم که آرام همیشه آروم و
شاد بمونه.
💕
⊰᯽⊱┈──╌♥️╌──┈⊰᯽⊱
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
❤️﷽❤️
🍃 #پارت_صد_وپنجاه_ویک_وپنجاه_ودو
💕 دختر بسیجی 💕
اونشب کسی از جریا ن آوا و مدرسه نرفتنش چیز ی به بابا نگفت و آرام انقدر سر به
سر مامان گذاشت و شلوغ بازی در آورد که مامان هم یاد ش رفت از چیزی ناراحته
و بابا هم به چیز ی حتی نبود آوا سر میز شام شک نکرد.
صبحش خیلی زودتر از همیشه به همراه آرام به شرکت رفتیم و طبق قرا ری که
باهم گذاشتیم دوتاییمون تا ساعت ۱۰ کارهامون رو تموم کرد یم و برای رفتن به جایی
که آرام گفته بود از شرکت بیرون زدیم.
بنا به درخواست آرام اول بر ای خرید به یه فروشگاه اسباب بازی فرو شی رفتیم و آرام در مقابل چشمای متعجب من با ذوق و خوشحالی از هر اسباب باز ی چه
دخترانه و چه پسرانه چند تا بر میداشت و من بدون اعتراض و با لبخند و لذت
فقط نگاهش می کردم و اسباب بازی ها رو از دستش می گرفتم و یه جورایی شده
بودم سبد خرید ش!
تعداد اسباب بازیایی که خر یدیم انقدر زیاد بود که مجبور شدیم برای
گذاشتنشون توی ما شین از شاگرد مغازه کمک بگیریم.
بدون هیچ حرفی پشت فرمون نشسته بودم و بدون اینکه بدونم کجا میرم به
سمتی که آرام لحظه به لحظه آدرسش رو می داد می روندم تا اینکه به یه
پرورشگاه ر سیدیم و آرام ازم خواست جلوی در پرورشگاه نگه دارم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم :اینجاست؟
بدون هیچ حرفی در ما شین رو باز کرد و پیاد ه شد و رو به من که او رو نگاه می کردم
گفت :نمیخوا ی پیاد ه شی؟!
آرام با گفتن این حرف در ما شین رو بست و برای زدن آ یفون به سمت در رفت و من
هم پیاد ه شدم و به سمتش رفتم و کنارش وایستادم که در باز شد و به همراه هم
وارد حیاط پرورشگاه شدیم و به سمت در ساختمون رفتیم.
با ورودمون به سالن ساختمون بچه هایی که معلوم بود منتظر اومدن آرام بودن به
سمت آرام دوید ن و آرام هم وسط سالن و رو ی زمین و پشت به من روی زانو
نشست و بچه ها دورش رو گرفتن.
دست به سینه جلو ی در وایستاده بودم و به آرام که مثل مادرای مهربون وسط
بچه ها نشسته بود و حلا یکی یکیشون رو می پر سید و باهاشون حرف میزد
با لبخند نگاه میکردم که آرام به سمت من برگشت و گفت :آراد نمیخوا ی با
دوستای من دوست بشی ؟
به سمتش رفتم و گفتم :چه دوستای قشنگی!
آرام رو به بچه ها که با تعجب به من نگاه می کردن گفت:بچه ها نمی خواین به عمو
آراد سلام کنین!
با این حرف آرام بچه ها بهم سلام کردن که کنار آرام نشستم و با لبخند جواب
سلامشون رو دادم و آرام مشغول معرفی یکی یکیشون به من شد و من هم با ذوق
به هر کدوم که معر فی میکرد نگاه میکردم و باهاشون دست می دادم و حرف
میزدم.
با صدای خانمی سرم رو بالا گرفتم بهش نگاه کردم که رو به آرام گفت : سلام آرام
خانوم! چه عجب که ما شما رو دیدیم! دیگه داشتیم از اومدنت ناامید می شدیم.
آرام با خانمه دست داد و باهاش احوالپر سی کرد و با اشاره به من گفت : منتظر بودم آقامون از مسافرت برگرده و با هم بیایم اینجا.
خانمه یه نگاهی به من انداخت و بهم سلام کرد و رو به آرام گفت :مبارکه عزیز م
ایشالله به پای هم پیر شین نمیخوای آقاتون رو معرفی کنی ؟
_ایشون آقا ی آراد جاوید هستن .
خانمه رو به من گفت "خوشبختم " و ناگهان رو به آرام گفت :آرام نکنه ایشون پسر
آقای جاوید....
آرام با لبخند گفت : آره ایشون پسر آقای جاویده.
با تعجب از حرفاشون بهشون نگاه می کردم که خانمه رو به من گفت : ببخشید
که شما رو نشناختم! خیلی خوش اومدین! چرا اینجا وایستادین بفرمایین بر یم
توی دفتر! خانم شاه ملکی خیلی خوشحال میشن شما رو ببینن.
_نه! اینجا راحت ترم.
_ولی آخه اینجا که خوب نیست!
_گفتم که اینجا راحت ترم.
_باشه هر جور که شما راحتین.
آرام که تا اون لحظه با لبخند به من نگاه میکرد رو به خانمه گفت :خانم محبی ما
یه مقدار اسباب باز ی برا ی بچه ها خریدیم ومی خوایم اگه اجازه بدین
خودمون بهشون بدیم.
خانم محبی: اختیار دارین خانوم! الان به آقا رحیم می گم بیاد و بهتون توی
آوردنشون کمک کنه.
خانم محبی برا ی صدا زدن آقا رحیم رفت و من رو به آرام گفتم : آرام جریا ن
چیه؟ این خانم از کجا بابا رو می شناسه؟
_می دونی من و آقاجون اینجا با هم دیگه آشنا شدیم؟!
_اینجا؟!
_آقاجون یکی از خیرینه که به این مرکز کمک مالی میکنه و هر چند وقت یک بار بر ای دید ن بچه ها به اینجا میا د و از قضا یک روز که من هم اومده بودم
اینجا هم دیگه رو دی
دیم و این شد زمینه ی آشنایی من و ایشون.
_یعنی بابا می دونست تو دختر دوست مامانی ؟
_نه نمی دونست
🍃 #پارت_صد_و_پنجاه_و_سه
💕 دختر بسیجی 💕
_پس از کجا از زیر و بم زند گی تو خبر داشت ؟
_شوهر خانم شاه ملکی مدیر اینجا! خانواد ه ی ما رو میشناسه و همه چی رو
در مورد ما به خانمش می گه و خانمش هم همه چی رو کف دست آقاجون می زاره
و این جو ری می شه که آقاجون همه چی رو در مورد من و خانواده ام می دونست .
با اومدن خانم محبی و مرد ی که حدس میزدم آقا رحیم باشه دیگه چیز ی نپرسیدم و برای آوردن اسباب بازی ها از آرام فاصله گرفتم و سالن خارج شدم.
به همراه آرام اسباب بازیا رو خودمون بین بچه ها تقسیم و مدتی رو باهاشون باز ی کرد یم.
بچه ها از دید ن اسباب بازی ها ذوق زده شده بودن ولی من بیشتر از اونا خوشحال
بودم و از اینکه میدیدیم تونسته ام با یه هدیه ی ناقابل دل چند تا بچه رو شاد
کنم حس خو بی داشتم و این رو مدیون آرام بودم که برای اولین بار من رو به جایی
برده بود که متفاوت تر از همه جا بود و اگه آرام نبود من حتی یادم نمیومد که
همچین جاهایی هم وجود داره و آدم می تونه خیلی ساده از خوشحال کردن
چندتا بچه لذت ببره.
محو تماشای پسر بچه ی گوشه گیری بودم که با ما شین کنترلیش باز ی می کرد ولی بلد نبود درست باهاش کار کنه.
کنار ش نشستم و جو ری که ناراحت نشه کنترل ما شین رو گرفتم و بهش
گفتم:من هم وقتی هم سن تو بودم مثل همین ما شین یکی داشتم و اولش بلد
نبودم باهاش کار کنم ولی کم کم یاد گرفتم.
همانطور که بهش یاد می دادم چطور باز ی کنه گفتم :اسم من آراده! تو نمیخوای
اسمت رو به من بگی تا با هم دوست بشیم؟
سر ش رو پایین انداخت و چیزی نگفت که دوباره گفتم : تو دوست نداری با من
دوست با شی؟
همانطور که سرش پایین بود خیلی یوا ش گفت :اسم من ا میر محمده.
دستم رو به سمتش دراز کردم که با تعجب نگاهم کرد و من با لبخند گفتم :دوستا به
هم دست میدن! !
دستش رو توی دستم گذاشت و باهام دست داد که کنترل ما شین رو بهش دادم و
گفتم :خب حالا تو باز ی کن ببینم چیکار می کنی!
کنتر ل رو از دستم گرفت و مشغول باز ی شد و من هم مثل راوی مسابقات تشویقش کردم و به بازی جَو دادم تا اینکه یا د گرفت خیلی خوب با ما شینش باز ی کنه.
آرام که تا اون موقع سرش با حرف زدن با بچه ها و جواب دادن به سوالای ناتمومشون
گرم بود کنارمون وایستاد و گفت : می بینم که خوب تونستی با امیر محمد ارتباط
برقرار کنی!
من که رو ی زمین نشسته بودم کنارش وایستاد م و گفتم :من و امیر محمد دیگه با
هم دوست شدیم.
روبه امیرمحمد ادامه دادم :مگه نه!؟
امیرمحمد سرش رو تکون داد و آرام گفت :میدونی تو او لین کسی هستی که
تونسته با امیرمحمد دوست بشه؟!
_واقعا؟!
_آره واقعا! امیرمحمد خیلی کم حرف و گوشه گیر و خجالتیه و بر ای همین هم
دیر با کسی دوست میشه.
به امیرمحمد که مشغول بازی بود نگاه کردم و گفتم: یه جورایی
من رو یاد بچگیای خودم میندازه!
آرام ابروهاش رو بالا انداخت و گفت : نگو که تو هم خجالتی و کم حرف بود ی که
اصلا باور نمی کنم! حداقل به من یکی ثابت شده که تو اصلا شرم و حیا نداری
🍃 #پارت_صد_و_پنجاه_وچهار
💕 دختر بسیجی 💕
_خجالتی و کم حرف نبودم ولی همیشه تنها بودم و برا ی همین هم حتی توی
جمع از بقیه جدا می شدم و خودم تنهایی بازی می کردم، بچه که بودم بهم میگفتن آرومم ولی بزرگتر که شدم گفتن مغرورم و خودم رو از بقیه جدا می دونم.
_حرف مردم همیشه هست! خب دیگه الان وقت ناهار بچه هاست و ما هم دیگه
باید بریم.
برام سخت بود که بخوام با رفتنم بچه ها رو ناراحت کنم به خصوص اینکه میدید م امیرمحمد با غصه نگاهم می کنه! بر ای همین رو به بچه ها که جلومون
وایستاده بودن گفتم: خب دیگه بچه ها ما باید بریم و لی قول میدم زود بهتون
سر بزنم ازتون میخوام هر چی که دوست دارین دفعه ی بعد براتون بیارم رو به خانم
مربی بگین تا به من بگه.
یکی از پسر بچه ها گفت: یعنی هرچی که بخوایم شما برامون میخری؟
_آره عزیزم هر چی که بخو ا ی!
_حتی دوچرخه ی قرمز گنده؟!
_حتی دوچرخه ی قرمز گنده!
یه دفعه َ یکی از بچه ها که تپل تر از بقیه بود گفت : خولاکی هم بلامون میخری؟
_بله که می خرم شما فقط بگو چه خوراکی ا ی دوست دا ری تا من برات بخرم.
_شوکولات و آ بنبات و چیپش و از این بیشکوییت های ی که روشون کاکائو داله.
_چشم عزیزم حتما می خرم! فقط شما می دو نی چیپس و آ بنبات برای سلامتیت ضرر داره؟
_شما بخل قول میدم همش لو یه شا نخولم.
با صدای بلند خندیدم و گفتم : خب دیگه بچه ها یادت