۵ آذر
۵ آذر
منتظران گناه نمیکنند
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت شصت_ودوم هیچکس حرفی به فاطمه نگفت.فاطمه هم ساکت به اتاقش رفت.
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت شصت_وسوم
میخواست بره که افشین گفت:
_تو مرام شما بخشیدن چطوریه؟ باکسی که میبخشین میتونین ازدواج کنین؟
فاطمه عصبانی برگشت،بدون اینکه بهش نزدیک بشه،گفت:
_من از این شیوه ی پیشنهاد ازدواج دادن اصلا خوشم نمیاد..
-ولی من قبلا پیشنهاد ازدواجم رو گفتم. با گل و شیرینی اومده بودم خونه تون...
-پدرم هم جواب تون رو دادن.
افشین با ناراحتی نفس شو بیرون داد.
-اینطوری نمیشه حرف زد،میشه آروم باشید؟
فاطمه محکم تر گفت:
-نه.
در ماشین رو باز کرد که سوار بشه.
-خانم نادری،من میدونم لیاقت شما رو ندارم..اینکه این همه مدت چیزی نگفتم.. بخاطر همین بوده..ولی..حالا که همه چی رو شده،میخوام تا تهش برم..الانم اینجام که یه سوال از شما بپرسم...شما هنوز از من متنفر هستید؟
فاطمه چیزی نگفت.افشین گفت:
_من فقط در یک صورت از اصرار برای این ازدواج منصرف میشم،اونم وقتیه که شما از من متنفر باشید.
فاطمه با مکث گفت:
_من شما رو بخشیدم ولی هر تنفر نداشتنی معنیش رضایت برای ازدواج نیست.
افشین در همین حد هم راضی بود.
-میدونم..رضایت شما مرحله ی بعد از راضی کردن خانواده تون هست..من یاد گرفتم آدم صبوری باشم.
یه پاکت از جیبش بیرون آورد.
چند قدم نزدیک رفت و پاکت رو روی کاپوت ماشین فاطمه گذاشت.
-گفته بودم تمام هزینه هایی که اون شب برای من کردید،بهتون برمیگردونم. عذرخواهی میکنم دیر شد،بازهم تشکر میکنم..خدانگهدار.
و رفت.
فاطمه هم سوار ماشینش شد.
افشینی که این اواخر باهاش رو به رو میشد،با افشینی که قبلا میشناخت،زمین تا آسمون فرق داشت.ولی اونقدر نمیشناختش که مطمئن باشه میخواد باهاش ازدواج کنه.
خیلی فکر کرد که چکار کنه بهتره.
تصمیم گرفت #بیشتربشناستش.تا اگه نخواست باهاش ازدواج کنه،
هم افشین برای راضی کردن حاج محمود و بقیه به زحمت نیفته،
هم خانواده ش بی دلیل از دیدن افشین بیشتر ناراحت نشن.
با حاج آقا موسوی درمورد افشین صحبت میکرد و سوال هاشو جزئی تر میپرسید.حاج آقا هم با دقت و حوصله جواب میداد.
چند بار افشین رو از مغازه تا خونه ش تعقیب کرد.گاهی دخترهایی سعی میکردن بهش نزدیک بشن ولی افشین اصلا بهشون توجه نمیکرد.اگرهم خیلی پیشروی میکردن،قاطع و محکم باهاشون برخورد میکرد.چندبار هم وقتی مغازه بود،از دور رفتار هاشو زیر نظر داشت. حتی وقتی آقای معتمد مغازه نبود هم افشین به خانم ها نگاه نمیکرد و رسمی باهاشون برخورد میکرد.
یه روز وقتی افشین خونه نبود....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
۵ آذر
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت شصت_وچهارم
یه روز وقتی افشین خونه نبود،
پیش پدربزرگ،صاحبخانه افشین،رفت و سوالات زیادی پرسید.پدربزرگ که هم فاطمه رو شناخته بود و هم متوجه قضیه شده بود،خیلی دقیق و بامهربانی به سوالهاش جواب میداد.
بالاخره بعد از چهار ماه تحقیقات،
به نتیجه رسید.افشین واقعا سعی میکرد آدم خوبی باشه و فاطمه هم مطمئن شده بود.اگه خانواده ش راضی میشدن، جوابش مثبت بود.
اون مدتی که فاطمه تحقیق میکرد، افشین چندبار به فروشگاه حاج محمود رفت.ولی هر بار حاج محمود عصبانی میشد و بیرونش میکرد.اما افشین ناامید نمیشد و بازهم میرفت.
حاج محمود تا چشمش به افشین افتاد، اخم کرد و گفت:
_چند وقت از دستت راحت بودیم.دوباره مزاحمت هات شروع شد.
ناراحت و شرمنده سرشو انداخت پایین و گفت:
_آقای نادری،من واقعا قصد مزاحمت ندارم....
-ولی عملا داری اینکارو میکنی.
-شما بفرمایید من چکار کنم تا منو ببخشید؟
-برو.دیگه هم اطراف من و خانواده م پیدات نشه.اون وقت میبخشمت.
-آقای نادری،شما که میدونید من نمیتونم...
-دور و بر تو که دخترهای جور واجور زیاد هست.برو سراغ یکی دیگه.
-ولی من فقط به دختر شما...
حاج محمود عصبانی وسط حرفش پرید و بلند گفت:
_برو.
افشین دیگه چیزی نگفت و رفت.از مغازه رفتن های افشین به فاطمه هیچی نمیگفت.
فاطمه عملا از دانشگاه فارغ التحصیل شد.دوره کارآموزی هم تمام شده بود و بخش نوزادان بیمارستان مشغول به کار شد.
موقع شام حاج محمود به فاطمه گفت:
_خانواده مظفری،همسایه سر کوچه برای پسرشون از تو خاستگاری کردن.نظرت چیه؟
فاطمه یه کم سکوت کرد،بعد گفت:باباجونم،من فعلا نمیخوام ازدواج کنم.
-چرا؟!
-..خب....من تازه رفتم سرکار.میخوام روی کارم تمرکز کنم.
زهره خانوم گفت:
_قبلا صبح تا شب کار میکردی ولی گفتی خاستگار بیاد!
امیررضا گفت:
_گفتی نباید کار خیر رو به فردا انداخت..
زهره خانوم گفت:
_حالا چیشده میگی فعلا نه؟!
فاطمه نمیدونست چی بگه.ساکت بود.
حاج محمود گفت:
_فاطمه به من نگاه کن.
سرشو بالا آورد و به پدرش نگاه کرد.حاج محمود گفت:
_اون پسره اومد سراغت؟
امیررضا عصبانی به فاطمه نگاه کرد.
فاطمه گفت:
-بله.
-تو چی گفتی بهش؟
-گفتم هرچی پدرم بگن.
همه سکوت کردن.فاطمه بلند شد،بره اتاقش که....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
۵ آذر
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت شصت_وپنجم
فاطمه بلند شد،بره اتاقش که حاج محمود عصبانی گفت:
_چرا صراحتا بهش نگفتی نه؟
-باباجونم!وقتی کسی رو خوب نمیشناسم بگم نه؟!!
-نمیشناسیش؟!!
-بابا،من از خودتون یاد گرفتم که چطوری آدم ها رو بشناسم..شما هم میدونید که آقای مشرقی تغییر کرده.
امیررضا بلند گفت:
_آقای مشرقی؟!!!
حاج محمود هم منتظر جواب بود.
-بابا،من احترام گذاشتن به آدما رو هم از شما یاد گرفتم.
امیررضا دوباره بلند گفت:
_آدم؟!!!
-باباجونم،همیشه نظر من بعد از نظر شما مهمه،تا شما اجازه ندید،تا شما موافقت نکنید،تا شما راضی نباشید،من با هیچکس ازدواج نمیکنم،هیچکس...با اجازه.
به اتاقش رفت.حاج محمود به زهره خانوم گفت
_به خانواده مظفری جواب رد بده.
چند روز بعد،
افشین رفت مغازه حاج محمود.حاج محمود بااخم ساکت نگاهش میکرد. افشین یه کم صحبت کرد،بعدخداحافظی کرد و رفت.زیر نگاه سنگین حاج محمود حتی نمیتونست نفس بکشه.
دیگه نمیدونست چکار کنه.
روز بعد پیش حاج آقا موسوی رفت.حاج آقا وقتی افشین رو دید،رفت سمتش و گفت:
_سلام داداش جان،از این طرفا؟!!
-سلام حاج آقا..بازم زحمت دارم.
-خیره ان شاءالله.بیا بشین.
باهم روی صندلی نشستن.
-خب افشین جان درخدمتم.
-راستش..میخوام اگه براتون زحمتی نیست،یه لطفی بهم بکنید.
-چکار کنم افشین جان؟ راحت بگو.
-میشه لطف کنید..با..آقای نادری صحبت کنید؟... من چندبار رفتم باهاشون صحبت کردم ولی ایشون اصلا باورم نمیکنن.البته حق دارن..حتی حس میکنم هربار میرم بدتر میشه.فکر میکنن من قصد مزاحمت دارم.
حاج آقا یه کم سکوت کرد.بعد گفت:
_نه به اون بی نمکی،نه به این شوری...نه به قبلا که میگفتی نریم خاستگاری،نه به الان که چندبار تنها رفتی.
-اون موقع فقط من و شما میدونستیم. بااینکه برام خیلی سخت بود ولی سعی میکردم بهش فکر نکنم.اما وقتی همه فهمیدن دیگه میخوام تا تهش برم.هرچی بشه بدتر از الانم نیست.
حاج آقا چند دقیقه ای مکث کرد.به افشین نگاه کرد و گفت:
_اجازه بده ببینم چطوری میتونم بهت کمک کنم.
افشین دیگه چیزی نگفت ولی تو دلش گفت خدایا،تو هرچی بخوای همون میشه.خودت کمکم کن.
حاج آقا میخواست بدونه نظر فاطمه بعد از تحقیقاتش چی هست.نمیخواست افشین بعد از تلاش زیاد،نه بشنوه.اون موقع براش سخت تر میشد.
دو روز بعد فاطمه به خواست حاج آقا به
مؤسسه رفت.
-خانم نادری،شما درمورد افشین به نتیجه رسیدید؟
-بله.
-خب نظرتون چیه؟
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
۵ آذر
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت شصت_وششم
-خب نظرتون چیه؟
سرشو انداخت پایین و با شرمندگی گفت:
_...اگه خانواده م راضی باشن...منم موافقم.
حاج آقا نفس راحتی کشید.
-شما میتونید راحت خانواده تونو راضی کنید.
-من نمیخوام مقابل خانواده م بایستم. خود آقای مشرقی باید راضی شون کنن..اگه پدرم نظر منو بپرسن،نظرمو میگم ولی اینکه اول خودم ورود کنم، اینکارو نمیکنم..آقای مشرقی باید خودشونو به خانواده م ثابت کنن.
_افشین تا حالا چندین بار با حاج نادری صحبت کرده ولی بی فایده بوده..ازم خواست من باهاشون صحبت کنم.نظر شما چیه؟
-شما تا الان هم خیلی لطف کردید.اگه نخواید بیشتر درگیر بشید هم حق دارید.اما اگه صلاح میدونید،اگه باعث بی حرمتی و کدورت نمیشه،لطفا اینکارو انجام بدید.
-بهش فکر میکنم.
حاج آقا بعد از دو روز فکر کردن،
به مغازه حاج محمود رفت.حاج محمود وقتی حاج آقا رو دید،متوجه شد برای چی اومده.ولی بخاطر احترام چیزی نگفت.حاج آقا بعد احوالپرسی سر صحبت رو باز کرد.
از خوبی های افشین گفت.
مثال هایی که توبه ش واقعی بوده،از اخلاق و منشش گفت.حاج محمود رو قانع کرد که بیشتر درموردش تحقیق کنه.بهش گفت پیش آقای معتمد کار میکنه و آدرس خونه ش و خونه پدرش هم به حاج محمود داد.
حاج محمود چند روز با خودش فکر کرد.بالاخره به این نتیجه رسید که بیشتر درمورد افشین تحقیق کنه.
فاطمه بعد از ساعت کاری،
از سالن انتظار بیمارستان رد میشد که بره خونه.یکی صداش کرد.
-خانم نادری.
گذرا نگاهش کرد....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
۵ آذر
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت شصت_وهفتم
گذرا نگاهش کرد.
پسر جوان سر به زیر و مؤدبی به نظر میومد.به رو به روش نگاه کرد و گفت:
_بفرمایید.
-سلام ... پویان سلطانی هستم.
فاطمه داشت از تعجب شاخ درمیاورد.هم از اینکه پویان برگشته،هم اینکه این همه تغییر کرده.از تغییراتش خوشحال شد.
-سلام..برادر قدیمی..حال شما؟ خوبید؟
پویان از اینکه فاطمه هنوزم اونو برادر خودش میدونه لبخندی زد.
-خوبم،خداروشکر..شما خوبین؟
-خداروشکر.ممنون..هنوز هم باورم نمیشه، شما که گفته بودید دیگه برنمیگردید؟!!
-بله،ولی اتفاقاتی افتاد که برگشتم.
به صندلی ها اشاره کرد و گفت:
_اگه وقت دارید..چند دقیقه ای مزاحم بشم.
فاطمه به پویان نگاهی کرد.
هنوز سر به زیر بود و به فاطمه نگاه نمیکرد.
با تعلل قبول کرد.
با فاصله روی صندلی نشستن.فاطمه بدون اینکه به پویان نگاه کنه،گفت:
_قبلا هم آدم خوبی بودید ولی الان خیلی تغییر کردید!
-اون موقع که خوب نبودم،شما به من لطف داشتید.الان هم دارم سعی میکنم خوب باشم.
-ان شاءالله موفق باشید.با من امری داشتید؟
-یه سوالی دارم ازتون...
-بفرمایید
-شما ...چند سال پیش ...یه دوست صمیمی داشتید ...
-هنوز هم دارم.
پویان با مکث پرسید.
- ازدواج کردن؟
-نه.
نفس راحتی کشید.فاطمه خنده ش گرفت.خنده شو جمع کرد و گفت:
_ولی بهتره زودتر اقدام کنید.
-چرا؟!
-چون یه خاستگار سمج داره که خانواده ش هم موافقن.مریم هم تا حالا مقاومت کرده که قبول نکرده.
-ولی..آخه من فعلا شرایط شو ندارم.
-چه شرایطی؟
-جریانش مفصله...من تک فرزند بودم.پدر و مادرم خیلی به من وابسته بودن.اگه مجبور نبودم اصلا نمیرفتم ..پدرم هرچی داشت،فروخت و رفتیم.مدتی بعد از اقامت ما،مادرم به شدت بیمار شد.آخر هم بعد یک سال از دنیا رفت...پدرم هم بخاطر علاقه زیادی که به مادرم داشت، خیلی بهم ریخت.چند ماه بعد تصادف شدیدی کرد که همون موقع فوت شد.. من دیگه دلیلی برای اونجا موندن نداشتم. مدتی طول کشید تا تونستم برگردم.اینجا هم فامیل زیادی ندارم.خونه ای گرفتم و تنها زندگی میکنم..الان هم تو همین بیمارستان کار میکنم،تو بخش اداری.
-بخاطر پدر و مادرتون متأسفم.خدا رحمتشون کنه..من هنوز هم خیلی دوست دارم لطف سابق تون رو جبران کنم..برادر من که راضی نمیشه ازدواج کنه.هرکاری برای امیررضا نکردم،با کمال میل برای شما انجام میدم.
-لطف دارید،متشکرم
-من با مریم و خانواده ش صحبت میکنم، ببینم نظرشون چیه،بعد به شما اطلاع میدم..
مکثی کرد و گفت:
_شما هم اون موقع ها یه دوست صمیمی داشتین.
-افشین مشرقی؟!!! اذیت تون کرد؟
-تمام هشدارهایی که داده بودید،درست بود.
پویان خیلی ناراحت شد.با شرمندگی گفت:
_هنوزم مزاحمتون میشه؟
-الان دیگه نه.
با خودش گفت پس به چیزی که میخواسته،رسیده.وگرنه بیخیال نمیشد.
فاطمه گفت:
_ازشون خبری ندارید؟
-نه.من سه ماهه برگشتم.دنبالش گشتم ولی پیداش نکردم.خونه شو فروخته، هیچکدوم از دوستان سابقم ازش خبر ندارن.
-پس میخواید ببینیدش؟
-الان که فهمیدم اذیت تون کرده،دیگه نه.
بعد چند ثانیه با تعجب گفت:
-مگه شما ازش خبر دارین؟!!
-برید سراغش.دیدنش ضرر نداره. مخصوصا که شما مثل برادر بودید... دیدن حاج آقا موسوی رفتید؟
-بله.بابت آشنا کردن من با حاج آقا واقعا ازتون ممنونم.
-وظیفه بود..از حاج آقا سراغ آقای مشرقی رو بگیرید.ایشون میتونن کمک تون کنن.
پویان خیلی تعجب کرد.
به کاغذ تو دستش نگاهی کرد....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
۵ آذر
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت شصت_وهشتم
به کاغذ تو دستش نگاهی کرد،
بعد به خونه ای که جلوش ایستاده بود. خونه خوبی بود ولی باورش نمیشد افشین تو همچین خونه ای زندگی کنه. زنگ زد.
کسی جواب نداد.پدربزرگ از پشت سرش گفت:
_جوان،با کی کار داری؟
-سلام.با آقای مشرقی ...اینجا زندگی میکنن؟!!
-سلام پسرم.آره ولی هنوز نیومده.چند دقیقه دیگه میاد.
با کلید درو باز کرد و گفت:
-میخوای بیا تو حیاط منتظرش باش.
پویان خیلی تعجب کرد.
افشین هیچ وقت حوصله همچین آدمهایی رو نداشت.تو حیاط نشسته بود و به باغچه و درخت ها و گلدان ها نگاه میکرد.با خودش گفت چه پیرمرد خوش سلیقه ای.پدربزرگ با سینی چایی آمد. پویان بلند شد،سینی رو گرفت و باهم روی تخت نشستن.
-چه حیاط قشنگی دارین؟
-همش کار افشینه.
پویان خیلی بیشتر تعجب کرد.افشین حوصله اینکارها رو نداشت.باهم صحبت میکردن که در باز شد و افشین وارد حیاط شد.
پویان وقتی افشین رو دید خیلی خیلی بیشتر تعجب کرد.افشین نزدیک رفت و با پدربزرگ احوالپرسی کرد.به پویان نگاهی کرد و رسمی سلام کرد ولی نشناختش.از اینکه اونطوری خیره نگاهش میکرد، تعجب کرد.به پدربزرگ گفت:
_معرفی نمیکنید؟
-بابا جان،شما باید معرفی کنی.ظاهرا خیلی وقته همدیگه رو ندیدید.
افشین هم به پویان خیره شد.
پویان نشسته بود.از تعجب حتی نتونسته بود،بایسته.افشین یه کم خم شد.صورتش رو نزدیکتر برد.با تعجب گفت:
_تو پویان هستی؟!! خودتی؟!!
-آره خودمم،تو چی؟!! خودتی؟!!
-میبینی که،خودم نیستم.
پویان رو بلند کرد و محکم بغلش کرد.گفت:
_دلم خیلی برات تنگ شده بود.
پدربزرگ رفته بود تو خونه ش.
پویان هنوز هم باورش نشده بود،افشین باشه.ازش جدا شد و جدی نگاهش میکرد.بخاطر نگاه مهربان و متواضع افشین نمیتونست باور کنه خودش باشه.
-جان پویان،تو واقعا افشین هستی؟!!
افشین لبخند زد.پویان بیشتر گیج شد.
-افشین خیلی بداخلاق و مغرور بود!!
-پویان جان.دنبال شباهت بین این افشین و اون افشین نگرد.از اون افشین هیچی نمونده.
-عاشق شدی؟!!!! .... فاطمه نادری؟؟!!!!
-پس خواهرتو دیدی.
-خیلی نامردی،چه بلایی سرش آوردی؟
-به نظرت کسی که بلایی سرش اومده اونه یا من؟
-هر بلایی سرت بیاد حقته.
افشین تو دلش گفت.....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
۵ آذر
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت شصت ونهم
افشین تو دلش گفت آره،حقمه.این بار پویان،افشین رو بغل کرد.باهم تو خونه رفتن.پویان متعجب به اطرافش نگاه میکرد.
-واقعا اینجا زندگی میکنی؟!!
-آره.
-چرا خونه تو فروختی؟
-چون حلال نبود.
پویان با لبخند نگاهش کرد.افشین هم لبخند زد.
-افشین،هنوزم باورم نمیشه خودت باشی...نماز هم میخونی؟!!
افشین خندید و با اشاره سر گفت آره.
-خواهرمو دست کم گرفته بودم....حالا خاستگاری هم رفتی؟
تمام شب صحبت کردن.
پویان از پدر و مادرش گفت.افشین خیلی ناراحت شد.پدر و مادر پویان رو از پدر و مادر خودش بیشتر دوست داشت.
یک ساعت به اذان صبح بود.
هنوز مشغول صحبت بودن که صدای آلارم گوشی افشین اومد.پویان و افشین با لبخند به هم نگاه کردن.یک دقیقه نگذشت که صدای آلارم گوشی پویان بلند شد.هردو بلند خندیدن..
وضو گرفتن و نمازشب خوندن.
برای نماز صبح به مسجد رفتن.همیشه افشین تنها میرفت ولی حالا با پویان میرفتن.
روز بعد فاطمه به دیدن مریم رفت.
بعد از احوالپرسی با مادر و خواهر مریم،به اتاق رفتن.فاطمه گفت:
_تو منتظر کسی هستی که بیاد خاستگاریت؟
-مامانم بهت گفته منو راضی کنی؟
-نه،خاله چیزی نگفته.
مریم باتعجب گفت:
-بابا گفته؟!!
-نه،میگم برات ولی اول جواب مو بده.
-نه.منتظر کسی نیستم.
-پویان سلطانی یادته؟ تو دانشگاه یه کلاس باهم داشتیم.
-همونی که پیش افشین مشرقی ازت دفاع کرد دیگه،آره..خب؟
-به نظرت چطور آدمی بود؟
-نمیدونم،اگه نرفته بود خارج میگفتم احتمالا ازت خاستگاری کرده.
-از من؟!!
-آره.معلوم بود ازت خوشش اومده بود.
فاطمه با تعجب به مریم نگاه میکرد.مریم گفت:
_چیه؟ مگه دروغ میگم؟ تو هم ازش بدت نمیومد.
-نه،اینجوری نیست.اون عاشق تو شده بود.
-من؟؟...پس چرا همش میومد پیش تو و با تو حرف میزد؟
-چون میخواست برای همیشه از ایران بره،نمیخواست تو از علاقه ش چیزی بفهمی.
-حالا برای چی الان اینارو میگی؟
-پویان سلطانی برگشته.
-خب که چی؟
-گوش نمیدی ها.میگم عاشقت شده بوده.الان بخاطر تو برگشته.
-برو بابا..منو سرکار گذاشتی.
-نه به جان خودت،راست میگم.
-خودشو دیدی؟!!
-بله.
-خودش بهت گفته بخاطر من برگشته؟!!
-به این صراحت که نگفت..حتما که نباید همه چیز رو به زبان بیاره.
-حالا چرا به تو گفته؟!!
-مریم،خیلی تغییر کرده.خیلی با حجب و حیاست.روش نشد بیاد سراغ خودت. البته مطمئن هم نبود که مجرد باشی. اولین سوالی که ازم پرسید این بود که ازدواج کرده..وقتی گفتم نه،نفس راحتی کشید.
-خب که چی مثلا؟
-مریم خیلی بی ذوقی.
-فاطمه،اون پسره تو دانشگاه با همه دخترها بوده.همیشه دور و برش پر دختر بوده.حالا چیشده عاشق من شده؟
-اون تغییر کرده.
-تغییر هم کرده باشه.من نمیتونم با کسی زندگی کنم که قبلا دستش تو دست صد تا دختر دیگه بوده.
فاطمه دید فایده نداره،
دیگه چیزی نگفت.حق با مریم بود.پویان هم....
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم
۵ آذر
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت هفتاد
حق با مریم بود.
پویان هم مثل افشین بود.ولی فاطمه میتونست گذشته ی افشین رو فراموش کنه چون دیده تغییر کرده.
مریم شاید چون هنوز تغییرات پویان رو ندیده،نمیتونه.
خداحافظی کرد و رفت.
بعد از شیفت کاری با ماشین خودش به خونه میرفت.کنار خیابان پویان رو دید. فکری به ذهنش رسید.نزدیکش توقف کرد و سلام کرد.
-عجله دارید؟
-نه،امری دارید بفرمایید.
-اگه وقت دارید جایی بریم.
-بسیار خب.درخدمتم.
-جناب سلطانی،لطف کنید عقب بشینید.
پویان هم عقب نشست.
مدتی گذشت.رو به روی داروخانه توقف کرد.گوشی همراهش رو برداشت و تماس گرفت.
-سلام.جلوی در هستم،بیا.
دو دقیقه بعد مریم از داروخانه بیرون اومد.مریم تو داروخانه کار میکرد.فاطمه بیشتر روزها میرفت دنبالش و باهم برمیگشتن خونه.
پویان تا مریم رو دید،گفت:
-خانم نادری!! ایشون که..
مریم متوجه نشد کسی عقب نشسته. سوار شد و گفت:
_سلام،چه عجب یه بار به موقع از بیمارستان اومدی؟! شایدم بیرونت کردن،آره؟!!
-سلام..
به صندلی عقب اشاره کرد و گفت:
_مهمان داریم.
مریم با تعجب به پشت سرش نگاه کرد. پویان سلام کرد.مریم جواب سلام شو داد ولی نشناختش.فاطمه حرکت کرد و گفت:
_داشتم میومدم،ایشون رو اتفاقی دیدم.
مریم گفت:
_میگفتی مهمان داری،من مزاحم نمیشدم. خودم میرفتم.
-راستش مریم جان،ایشون قبلا از من خواستن که درموردشون باهات صحبت کنم.منم مختصر بهت گفته بودم،یادته که.
مریم جاخورد و با تعجب به فاطمه نگاه کرد.فاطمه گفت:
_ایشون آقای پویان سلطانی هستن.
تعجب مریم بیشتر شد.فکر کرد اشتباه دیده.برگشت سمت عقب و دوباره به پویان نگاهی کرد.پویان سرش پایین بود و به مریم نگاه هم نمیکرد.دوباره با اخم به فاطمه نگاه کرد.
فاطمه بی توجه به اخم مریم به پویان گفت:
_آقای سلطانی،من درمورد شما با خانم مروت صحبت کردم.ایشون اجمالا در جریان هستن.ولی مواردی رو گفتن که منم تا حدی بهشون حق میدم...درواقع ایشون بخاطر گذشته ی شما مکدر هستن. البته من بهشون گفتم شما خیلی تغییر کردید ولی چون شما رو ندیده بودن،باور نکردن.
رو به مریم گفت:
-حالا که دیدی باور کردی؟
مریم با دلخوری گفت:
-این گذشته رو پاک نمیکنه؟
-خدا گذشته رو پاک میکنه،وقتی بنده ای توبه میکنه.
مریم عصبانی به فاطمه نگاه میکرد و به پویان گفت:
_آقای سلطانی،فاطمه ادعا میکنه شما بخاطر من برگشتید ایران،درسته؟
پویان مکثی کرد و گفت:
-درسته.
مریم خیلی جاخورد....
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
۵ آذر
🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت هفتادویکم
مریم خیلی جاخورد.
فاطمه بالبخند نگاهش کرد.کنار خیابان پارک کرد.تلفن همراهشو برداشت و گفت:
_من باید یه تماس بگیرم،برمیگردم.
پیاده شد.با مادرش تماس گرفت و گفت که یه کم دیرتر میرسه.
پویان گفت:
_خانم مروت،من بهتون حق میدم که اعتماد کردن به من براتون سخت باشه. ولی ازتون میخوام به من فرصت بدید تا بتونم خودمو بهتون ثابت کنم..من الان جواب مثبت نمیخوام.فقط ازتون میخوام اجازه بدید با خانواده تون صحبت کنم و زیر نظر خانواده با هم آشنا بشیم.
مریم با خودش گفت اینکه میخواد زیر نظر خانواده آشنا بشیم یعنی تصمیمش برای ازدواج جدیه و واقعا هم تغییر کرده ولی هنوزم نمیتونم گذشته شو نادیده بگیرم.
گفت:
_درموردش فکر میکنم.
پویان در همین حد هم راضی بود و تشکر کرد.مریم میخواست به فاطمه بگه بیاد ولی فاطمه نبود.دو دقیقه بعد با سه تا لیوان آبمیوه برگشت.ماشین روشن کرد و گفت:
_آقای سلطانی کجا تشریف میبرید؟
-من همینجا پیاده میشم،ممنون.
مریم اشاره کرد که بذار پیاده بشه.به مریم لبخند زد و به پویان گفت:
_جناب سلطانی،من تعارف نکردم،واقعا میرسوندمتون.ولی این دوست من مخالفه،شرمنده.
-خواهش میکنم،لطف کردید،خداحافظ.
-خدانگهدار.
با مریم هم خداحافظی کرد و پیاده شد. وقتی پویان یه کم دورتر رفت،مریم با اخم گفت:
_خیلی بدی فاطمه،به حسابت میرسم.
-حالا نظرت چیه؟
-دلم با گذشته ش صاف نمیشه.
-یعنی بهش گفتی نه؟
-نه.
-پس چی گفتی؟
-گفتم درموردش فکر میکنم.
فاطمه خندید و گفت:
_از دست تو..باشه تو درموردش فکر کن ولی من بهش میگم بره با حاج عمو صحبت کنه.
اون روزها حاج محمود،
درمورد افشین تحقیقات میکرد.اول به خونه پدر افشین رفت.نگهبان گفت چند ماهه که خارج هستن و چند ماه دیگه برمیگردن.از کار پدر افشین هم پرسید. هرچی از افشین و خانواده ش شنید، خوب نبود.چند روز بعد به خونه افشین رفت و با پدربزرگ صحبت کرد.
پدربزرگ گفت:
_از صبح زود میره سرکار،آخر شب میاد.اهل کاره و تنبل نیست.خیلی با ادبه. مهربان و با محبته.صبور و مسئوله.. یک ساعت قبل اذان صبح بیدار میشه و عبادت میکنه.هر روز نماز صبح میره مسجد.نمازهای دیگه هم اگه خونه باشه، حتما میره مسجد..یه قرآن داره همیشه همراهشه.گاهی ازش میخوام برام قرآن بخونه،خیلی قشنگ قرآن میخونه..گاهی برای خودش با گوشیش مداحی و روضه میذاره،نمیدونه که من متوجه میشم.. خیلی محجوب و چشم پاکه..ولی تنهاست.
به مسجد محل زندگی افشین هم رفت. همه ازش تعریف میکردن.
با آقای معتمد تماس گرفت و گفت:
_اگه اشکالی نداره،شاگردتو چند ساعتی بفرست بره،کارت دارم.
آقای معتمد قبول کرد و افشین رو برای حساب کتاب به انبار که چند تا خیابان فاصله داشت،فرستاد.
حاج محمود گفت:
_میدونی شاگردت از فاطمه خاستگاری کرده؟
آقای معتمد تعجب کرد.
-نه،نمیدونستم.
-حالا که میدونی دقیق تر بگو چه جور آدمیه.
-حاجی،فاطمه که مثل دختر خودمه... افشین الان نزدیک یک ساله که برای من کار میکنه.
-کی معرفیش کرد؟
-حاج آقا موسوی...حاج آقا خیلی ازش تعریف کرد.منم گفتم بیاد ببینم کی هست.راستش وقتی دیدمش،گفتم این پسر به درد این کار نمیخوره.
-چرا؟
-بخاطر قیافه ش.بیشتر مشتری های من، خانم ها هستن.شما هم خودت میدونی که زیبایی برای مرد دردسر سازه.
-پس چیشد قبول کردی؟
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم
۵ آذر
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت هفتادودوم
_پس چیشد قبول کردی؟
-بخاطر تعریف های حاج آقا..گفتم چند روز بمونه،اگه دیدم سر و گوشش میجنبه ردش میکنم بره.ولی حاجی،خدا وکیلی خیلی خوبه.حتی وقتی من نیستم هم حواسش هست.به هیچ زنی نگاه نمیکنه. بعضی ها بودن که سعی میکردن نظرشو جلب کنن ولی افشین اصلا و ابدا بهشون توجه نمیکنه...اخلاقش هم خیلی خوبه. پسر با ادب و مهربونیه..یه قرآن داره،تا فرصت پیدا میکنه،بازش میکنه و میخونه.وقتی مشتری نیست کتاب میخونه...از یه ربع قبل اذان چشمش همش به ساعته.الان دیگه مشتری هم داشته باشم،بهش میگم تو برو،من هستم. میره اون بالا،شده یه نمازشو میخونه و میاد...حلال و حروم هم سرش میشه. اوایل که اومد اینجا و حساب کتاب ها رو دید،گفت سود بعضی جنس هام زیاده و حلال نیست.از حاج آقا موسوی پرسیدم،گفت آره.منم سودشو کم کردم. ولی از وقتی اومده مغازه م و برام کار میکنه،برکت زندگی و مغازه م بیشتر شده...حاجی نمیدونم میدونی یا نه.وضع مالی باباش خیلی خوبه،از اون مایه دار هاست.
-پس چرا خودش اینجا شاگردی میکنه؟
-سه،چهار ماه بعد از اینکه اومد اینجا،یه خانمی با وضع آنچنانی و بد با ماشین مدل بالا اومد مغازه.داد و بیداد میکرد که چرا پسرش اینجا شاگردی میکنه. افشین با اینکه معلوم بود خیلی معذبه ولی سعی میکرد با احترام آرومش کنه. بالاخره سوار ماشینش کرد و از اینجا بردش.فردای اون روز افشین ازم عذرخواهی کرد.بهش گفتم به نظر وضع مالی خانواده ت که خوبه،خب چرا شاگردی میکنی؟!! گفت چون میخوام پول حلال دربیارم...خیلی وقتها هم روزه میگیره،نمیدونه که من میفهمم.
حاج محمود مطمئن شد،
که افشین واقعا توبه کرده ولی بازهم نمیخواست که دامادش باشه.نگران بود که فاطمه بعد از ازدواج نتونه بدی های افشین رو فراموش کنه و زندگیش خراب بشه.
دو ماه از صحبت های حاج آقا با حاج محمود گذشت.به اتاق فاطمه رفت و گفت:
_حاج توسلی برای پسرش از تو خاستگاری کرده.پسر خیلی خوبیه.چه روزی کارت سبکتره که بگم بیان؟
-بابا جون،منکه قبلا گفتم نمیخوام فعلا ازدواج کنم.
با اخم گفت:
_فاطمه،اون پسره بازهم اومد سراغت؟
-نه،اصلا.
-به حاج توسلی میگم فردا شب با خانواده ش بیان.
-ولی بابا...
-ولی نداره.باهاشون آشنا میشی،اگه دلیلت قانع کننده بود قبول میکنم وگرنه باهاش ازدواج میکنی.
ناراحت از اتاق بیرون رفت.فاطمه از اینکه باعث ناراحتی پدرش شد،ناراحت شد.
روز بعد بیمارستان بود.
نوزادی دو روز بعد از تولد،مُرد.ناراحت بود،ناراحت تر شد.برای یکی از همکارهاش مشکلی پیش اومد و چند ساعت بیشتر هم جای اون بود.روز سختی بود.خیلی خسته شده بود.از بیمارستان بیرون نرفته بود که پویان صداش کرد.
-تازه شیفت تون تموم شده؟!!
-جای یکی از همکارهام بودم.
پویان مردد بود،حرفشو بگه.
-آقای سلطانی،چیزی شده؟
چند ثانیه سکوت کرد.
-درمورد.. افشین...خیلی رفته پیش پدرتون ولی بی فایده بوده. خانم نادری،....
✍بانـــو مهدی یارمنتظرقائم
۵ آذر
۵ آذر
🏴دختــران انقلــاب بـرگزار میکند
تعــزیه وفــاق فاطمی
از #چهارشنبه ۳۰ آبان تا #دوشنبه ۵ آذر
🕒 ســاعــت ۱۵
الحمدالله تعزیه #دختران_انقلاب تا روز #چهارشنبه ادامه داشته و از #امروز تا روز چهارشنبه ساعت تعزیه #تغییر کرده و
ان شاالله از ساعت۱۹ تا ۲۱ شب برگزار خواهد شد...
🌷حضور حاج ابوذر روحی امشب در تعزیه
آدرس تعزیه در تهران : چهار راه ولیعصر پارک دانشجو جنب مترو
▫️مقاومت نتیجه ی نانِ حلال پدران
▫️مقاومت نتیجه ی حجاب مادران بُوَد
💪 به یاری حضرت زهرا (سلام الله علیهم)محجبه شدن اقلیت کشف حجاب که همه متنفر از نتانیاهو هستند را به رخ دنیا خواهیم کشید....
#دختران_مقاومت
۵ آذر
۵ آذر
🕌 ثبت نام اعتکاف ماه رجب در حرم مطهر رضوی مسجد گوهرشاد
🗓 از تاریخ ۱۴۰۳/۹/۵ الی ۱۴۰۳/۹/۱۴ ثبت نام اولیه میشود و اسامی در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۲۶ از طریق قرعه کشی اعلام میشود.
📝 ثبت نام از طریق سایت اعتکاف رضوی etekaf.razavi.ir
و یا ارسال عدد ۸ به سامانه پیامکی 500048030 انجام خواهد شد.
لطفا دوستانتان را در جریان بگذارید التماس دعا☘
۵ آذر
منتظران گناه نمیکنند
🕌 ثبت نام اعتکاف ماه رجب در حرم مطهر رضوی مسجد گوهرشاد 🗓 از تاریخ ۱۴۰۳/۹/۵ الی ۱۴۰۳/۹/۱۴ ثبت نام او
25 دی ولادت حضرت امام علی علیه السلام هست
۵ آذر
منتظران گناه نمیکنند
🕌 ثبت نام اعتکاف ماه رجب در حرم مطهر رضوی مسجد گوهرشاد 🗓 از تاریخ ۱۴۰۳/۹/۵ الی ۱۴۰۳/۹/۱۴ ثبت نام او
#اطلاع_رسانی | اعتکاف مسجد جامع گوهرشاد حرم مطهر رضوی
🔹آغاز ثبت نام: ۱۴۰۳/۹/۵
🔹مهلت ثبت نام: ۱۴۰۳/۹/۱۴، ساعت ۲۳:۵۹
شماره ثبت نام پیامکی: ۵۰۰۰۴۸۰۳۰
✅ نشانی اینترنتی ثبت نام:
Etekaf.razavi.ir
۵ آذر
✨◾️✨◾️✨◾️✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 ارتباط فاطمیه و مهدویت (۲)
🔵 شناخت راه با فاطمه سلام الله علیها
🔺 تاریخ میگوید: همه از امیرالمومنین علی علیه السلام غافل نشده بودند.
با فاطمه سلام الله علیها راه و حقیقت را پیدا کرده بودند.
در دل شب آنگاه که مردمان، مردم غافل از فاطمه علیهاالسلام ، خفته بودند، هفت تن در جوار پیکر فاطمه علیهاالسلام بودند و نگاهشان به گامهای علی علیهالسلام ، بعدها هم همینان مزار فاطمه علیهاالسلام را میشناختند...
🔹 امروز هم، همه امامشان را گم نکردهاند. با فاطمیه در سجادههای نیمه شبها، در هیاهوی روزها، آنگاه که مسلمین، مسلمین غافل از امام، در بیابانهای حیرت و گمراهی، در بیخبری و غفلت سرگردانند، هستند کسانی که از امامشان دور نیستند.
🔹 آنان که از فاطمیه غافل نیستند با فاطمه علیهاالسلام بوده و اینان کسانی اند که با امامشاناند، اگر چه در روزگار ظهور نباشند، روزگارشان را به حضور میگذرانند.
🔹 عزاداران فاطمیه ! خدا را! همتی!
اگر مشتاق دیدار مهدی فاطمه ایم
اگر ظهور می خواهیم باید به احساس حضور برسیم .
امام زمان ارواحنافداه را حاضر ببینیم
با نام فاطمه ی زهرا سلام الله علیها ذکر بگوئیم و به محبتش از گناه دوری کنیم و برای خشنودیش انفاق کنیم.
یا فاطر بحق فاطمه عجل لولیک الفرج
#فاطمیه_مهدوی
#مهدویت
۶ آذر
#در_محضر_معصومین
🔰امیرالمؤمنین علیه السلام:
✍ لِكُلِّ شَيءٍ زَكاةٌ وَ زَكاةُ العَقلِ احتِمالُ الجُهّالِ.
⚫️هر چیزى زکاتى دارد و زکات خرد، تحمل نادانان است.
📚غررالحکم، ۷۳۰۱
#حدیث_روز
۶ آذر
🔹جهت تعجیل در فرج:
🔸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
۶ آذر
۶ آذر
۶ آذر
۶ آذر