حاکمیت اسلام در سراسر جهان
با تشکیل حکومت جهانی امام زمان علیه السلام، دین اسلام در همه جای زمین گسترش پیدا خواهد کرد. امام باقر علیه السلام فرمود: آنچه پیامبر صلی الله علیه وآله انجام داد او نیز انجام می دهد، بنیان های پیشین را در هم می شکند، چنان که رسول الله صلی الله علیه وآله امر جاهلیت را در هم شکست. و او اسلام را دوباره از سر می گیرد. [۱]
امام صادق علیه السلام فرمود: «وقتی قائم قیام کند، هیچ سرزمینی نمی ماند مگر اینکه ندای شهادت به یگانگی خدا و نبوت پیامبر صلی الله علیه وآله در آن به گوش برسد».[۲]
به این ترتیب معارف قرآن و سنت زنده و حدود الهی در همه جای زمین اجرا خواهد شد. امام کاظم علیه السلام در تفسیر آیه ۱۷ سوره حدید فرمود: «این که خداوند زمین را بعد از مرگش زنده می کند، مراد این نیست که زمین را با باران زنده می کند، بلکه خداوند مردانی را بر می انگیزد که زمین را با احیای عدالت و اقامه حدود الهی زنده سازند» [۳]
همچنین امام علی علیه السلام می فرماید: «آن زمان که مردم قرآن را طبق هواهای خویش توجیه کرده باشند او رأی و فکر آنان را به سمت قرآن سوق می دهد و آن را در خدمت حقایق قرآنی قرار می دهد... پس به شما نشان خواهد داد که چگونه کتاب و سنّت فراموش شده و مفاهیم زنده آن را احیا خواهد کرد»[۴]
به این ترتیب، بشر خداوند را عصیان نخواهد کرد. امام صادق علیه السلام در بیان حال مردم پس از ظهور حضرت مهدی علیه السلام فرمود: «وَلا یَعْصُونَ اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ فِی اَرْضِهِ»؛ مردم در زمین به نافرمانی خدا نمی پردازند [۵]
برقراری عدالت
عدالت یکی از اصلی ترین اهداف حکومت جهانی امام عصر(عج) است. این عدالت در همه جنبه های زندگی بشر پیاده خواهد شد. در آن دوران ثروت های جهان به طور مساوی تقسیم خواهند شد؛ امام محمدباقر علیه السلام فرمودند: وقتی قائم ما اهل بیت قیام کند، ثروت را به طور مساوی تقسیم می کند و عدالت را در میان مردم پیاده می نماید.[۶]
و رسول خدا صلی الله علیه وآله فرمود: «مهدی از فرزندان من است و او را غیبتی هست. هنگامی که ظهور کند، زمین را پر از عدل و داد سازد؛ همان گونه که از ظلم و ستم پر شده باشد» [۷]
ایجاد رفاه اجتماعی
در پرتو عدالت حضرت بقیه الله علیه السلام، عموم مردم بی نیاز خواهند شد. چنانچه در حدیث آمده است: زمانی برای مردم پیش می آید که انسان صدقات از طلا را با خود برمی دارد؛ تا آنها را در راه خدا انفاق کند، ولی نیازمندی را پیدا نمی کند که این صدقه را قبول نماید.[۸]
و رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: امت من در زمان حضرت مهدی علیه السلام آنچنان متنعم می شوند که هرگز چنین بهره مند نشده اند.[۹]
در ان دوران رضایت و خشنودی همگانی است. رسول اکرم صلی الله علیه وآله می فرمایند: ساکنان آسمان، مردم زمین، پرندگان هوا، درندگان صحراها و ماهیان دریاها – همه و همه – از او خشنود خواهند شد.[۱۰]
برقراری امنیت
همه مردم در امنیت بسر خواهند برد؛ چنانچه امیرالمؤمنین علیه السلام می فرمایند: دشمنی از دلها زدوده می شود؛ درندگان و چهارپایان با یکدیگر سازش می کنند، یک زن طبقی بر سر گذارده از عراق تا شام (از شرق تا غرب) تنها سفر می کند، همه جا قدم بر سرزمین سبز و خرم می گذارد، در حالی که درنده ای او را نمی آزارد و دچار ترس و وحشت نمی شود.[۱۱]
از صحف حضرت ادریس علیه السلام نقل شده است که: «در زمان خروج قائم آل محمد علیه السلام به زمین امنیّت بخشیده می شود، ضرر رسانیدن به هم، و ترس از یکدیگر از بین می رود». [۱۲]
تا جایی که حتی هیچکس کوچکترین ضرری به دیگری وارد نخواهد کردامام محمدباقر علیه السلام می فرمایند: مهدی علیه السلام راه های اصلی را توسعه می دهد، بالکن هایی را که به خارج جاده ها آمده و از دیگران سلب آزادی کرده است و ناودان هایی را که به کوچه ها می ریزد، از بین می برد.[13
رشد عقول و گسترش دانش در میان مردم
امام صادق علیه السلام فرمود: «علم بیست و هفت حرف است. همه معارفی که پیامبران علیهم السلام آورده اند، فقط دو حرف است. وقتی که قائم ما قیام کند بیست و پنج حرف دیگر علم را ابراز کند و آن را در بین مردم گسترش دهد». [۱۴]
امام باقر علیه السلام فرمود: «وقتی قائم ما قیام کند، خداوند دست بر سر بندگان نهد و عقول آنان را جمع کند و سامان بخشد و فکر و اندیشه آنان را کامل گرداند». [۱۵]
نزول برکات آسمانی و آشکار شدن گنجهای زمین
در عصر ظهور، برکات آسمانی نازل می شود. چنانچه در حدیث آمده است: زمین چیزی از بذرهای خود را نگه نمی دارد، جز این که آن را بیرون می فرستد و آسمان چیزی از باران رحمتش را نگه نمی دارد جز این که سیل آسا بر بندگان خود فرو می ریزد.[۱۶]
همچنین زمین گنج های پنهان خود را آشکار می کند. پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله در این زمینه می فرماید: در آن زمان ... زمین پاره های جگرش (گنج های پنهان و باارزش خود) را بیرون می ریزد... پاره های جگر زمین ستون هایی از طلا و نقره است.[۱۷]
ایجاد برادری میان همه انسانها
ایجاد برادری و مواسات میان انسان ها از دیگر آثار ظهور است. چنانچه امام محمدباقر علیه السلام می فرمایند: هنگامی که قائم ما قیام کند، دوران برابری و برادری فرامی رسد. در آن زمان یک مسلمان آنچه نیاز داشته باشد، از جیب برادر مسلمانش برمی دارد و او مانع نمی شود. [۱۸] و امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: «لَوْ قَدْ قامَ قائِمُنا... لَذَهَبَتِ الشَّحْناءُ مِنْ قُلُوبِ الْعِبادِ»؛ اگر قائم ما قیام کند،... کینه و ستیزه و جدل از دل های بندگان برود [۱۹]
1. مکیال المکارم، ج ۱، ص ۵۷.
2. بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۳۴۰.
3. مکیال المکارم، ج ۱، ص ۸۱.
4. نهج البلاغه، خطبه ۱۳۴.
5. منتخب الاثر، ص ۴۹۷.
6. عقد الدرر، ص ۴۰.
7. ینابیع المودّه، ص ۴۴۸.
8.صحیح البخاری، ج۲، ص۱۳۶.
9. اعلام الوری، ص ۴۳۳.
10. الحاوی للفتاوی، ج۲، ص۸۲.
11. بشاره الاسلام، ص ۲۳۶.
12. بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۳۸۴.
13. ارشاد مفید، ص ۳۶۵.
14. بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۳۳۶.
15. منتخب الاثر، ص ۴۸۳، به نقل از کافی.
16. المستدرک علی الصحیحین، ج ۴، ص ۵۱۴.
17. المستدرک علی الصحیحین، ج ۴، ص ۵۴۱.
18 .بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۳۷۲.
19. مکیال المکارم، ج ۱، ص ۱۰۱.
#سلام
مولای من
هر روز را با سلام بر شما آغاز میکنیم!
#سلام بر شما... که صاحباختیار مایید!
السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا مُبَلِّغاً عَنِ اللَّهِ
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
| رفته بودیم #اردوی مشهد🚎
من فقط تونسته بودم هزینه اردو رو #فراهم کنم، یه روز بچه ها برای خرید سوغاتی به بازار رفتن👜
#علی_آقا اومد پیش من و گفت : تو نمی ری بازار؟
گفتم : #راستش من فقط تونستم هزینه اردو رو فراهم کنم و #پولی برای خرید #سوغاتی ندارم❌
گفت: باشه و رفت✋
یکی دو #ساعت بعد اومد و گفت : من می خوام برم بازار #خرید، بیا با هم بریم
رفتیم بازار، #علی_آقا کلی سوغاتی👝 خرید و برگشتیم حسینیه
فردا صبح هم به #طرف تهران حرکت کردیم🚎
وقتی رسیدم خونه، در #ساکمو که باز کردم دیدم #تمام اون سوغاتی ها توی ساک منه و علی #اونهارو برای من گرفته بود و حتی به روی #منم نیاورده بود.✨
#شهید_امر_به_معروف_علی_خلیلی
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
منتظران گناه نمیکنند
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت هشتادوچهارم پویان متوجه منظورش شد. -بسیار خب،هرطور شما راحتین.
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت هشتادوپنجم
پویان به حاج محمود که با لبخند نگاهش میکرد،نگاه کرد.حاج محمود هم به پویان دست داد و تبریک گفت.
پویان از اینکه افشین با همچین خانواده خوب و مهربانی میخواست وصلت کنه،خوشحال شد.
حاج محمود و امیررضا کنارهم نشسته بودن و باهم صحبت میکردن.افشین بهشون نزدیک میشد که حاج محمود متوجه ش شد.سؤالی و با تعجب و اخم به افشین نگاه میکرد.
امیررضا رد نگاه پدرش رو گرفت،
وقتی افشین رو دید،تعجب کرد.افشین با احترام سلام کرد.حاج محمود هنوزم همونجوری نگاهش میکرد و سرد جواب سلام شو داد.
امیررضا گفت:
_سلام،شما از طرف عروس دعوت شدید یا داماد؟
از حاج محمود چشم گرفت و به امیررضا نگاه کرد.
-سلام،از طرف داماد دعوت شدم.
-با داماد چه نسبتی دارید؟
از اینکه امیررضا با خشم و نفرت نگاهش نمیکرد و با احترام باهاش حرف میزد،هم شرمنده شد و هم امیدوار.
پویان نزدیک رفت و گفت:
_افشین بهترین دوست منه،برادرمه.
تعجب و ناراحتی حاج محمود بیشتر شد و خیره نگاهش میکرد.افشین سرشو انداخت پایین.پویان و امیررضا هم به حاج محمود و افشین و همدیگه نگاه میکردن.افشین همونجوری که سرش پایین بود،گفت:
_با اجازه.
نگاهی به حاج محمود انداخت و بعد به امیررضا و رفت.
پویان خواست چیزی بگه،
ولی حاج محمود اونقدر ناراحت بود که هرچی میگفت بدتر میشد.افشین جایی که تو دید حاج محمود نباشه،نشست. پویان هم کنارش نشست.
-پویان جان،من خوبم.برو به مهمونات برس.
پویان با مکث بلند شد و رفت.
ولی میدونست تو دلش چه خبره.افشین بغض داشت.یک سال از خاستگاری گذشته بود.شش ماه بود که هرروز میرفت جلوی مغازه حاج محمود.ولی حاج محمود همیشه باهاش سرد رفتار میکرد.
خیلی از مهمان ها رفته بودن.
افشین پیش پویان رفت و خداحافظی کرد.بعد پیش حاج محمود و امیررضا رفت،خداحافظی کرد و رفت.
فاطمه و خانواده ش هم به خونه برگشتن.
حاج محمود روی مبل نشست و به فاطمه گفت:
_بشین.
امیررضا گفت:
_بابا،الان فاطمه خسته ست.
فاطمه به حاج محمود و بعد به امیررضا نگاهی کرد.حدس زد قضیه چیه.حاج محمود جدی گفت:
_بشین.
فاطمه نشست و به پدرش نگاه میکرد.
-تو چرا برای بهترین دوست افشین خواهری میکنی؟
فاطمه با آرامش شروع به تعریف کرد...
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت هشتادوششم
فاطمه با آرامش شروع به تعریف کرد.
_پویان و افشین دوستان صمیمی بودن. زندگی شون شبیه هم بود ولی #اخلاق شون با هم خیلی فرق داشت.چهار سال پیش وقتی افشین برای اولین بار مزاحم من شد،پویان مانعش شد.حتی باهم دست به یقه شدن.برعکس افشین، پویان همیشه با احترام با من و مریم رفتار میکرد.حدود هفت ماه بعد بهم گفت برای همیشه میخواد از ایران بره.بهم هشدار داد که وقتی بره،مزاحمت های افشین شروع میشه.اون چند ماه هم به اصرار پویان کاری به من نداشت..منم بخاطر هشدار پویان آمادگی شو داشتم و تونستم دربرابر نقشه های افشین مقاومت کنم...چند ماه پیش برگشت ایران.قبل از رفتنش هم تغییر کرده بود ولی وقتی برگشت یه آدم دیگه ای بود.. اومد سراغ من که ازم بپرسه مریم ازدواج کرده یا نه.منم وقتی مطمئن شدم واقعا تغییر کرده و پدر و مادرشو از دست داده، تصمیم گرفتم لطف بزرگی که به من کرده بود جبران کنم..با مریم و حاج عمو صحبت کردم و قانع شون کردم که بیشتر بشناسنش.اونا هم وقتی شناختنش و متوجه شدن الان واقعا پسر خوبیه راضی شدن.
حاج محمود گفت:
_خاستگاری پویان،افشین هم بود؟
-نه،فقط من و پویان بودیم.
-بعدش چی؟
-برای بله برون،افشین بود که من نرفتم.
-عقد چی؟
-اون موقع دیگه نمیشد نرم.ولی فقط سلام و خداحافظ گفتیم،فقط.
-امشب چی؟
-امشب که اصلا ندیدمش.سلام و خداحافظ هم نبود.
حاج محمود نفس راحتی کشید و دیگه چیزی نگفت.
امیررضا بالبخند گفت:
_کوزه گر از کوزه شکسته آب میخوره؟!!
فاطمه به امیررضا نگاهی کرد،بعد به پدر و مادرش.بلند شد و گفت:
-شب بخیر.
به اتاقش رفت.همه متوجه ناراحتیش شدن.
روز بعد حاج محمود میرفت تو مغازه که افشین با احترام سلام کرد.نگاهی بهش انداخت؛سرش پایین بود و به حاج محمود نگاه هم نمیکرد.ولی معلوم بود شب قبل اصلا نخوابیده.جواب سلام شو داد و تو مغازه رفت.
افشین بیشتر از روزهای قبل...
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت هشتادوهفتم
افشین بیشتر از روزهای قبل بیرون مغازه ایستاد.بعد رفت.
دو ماه دیگه هم گذشت.
افشین یه گوشه امامزاده نماز میخوند. بعد نماز همونجا نشسته بود و تو دلش با خدا حرف میزد.
*خدایا..نه دلشو دارم که بگم یه کاری کن فراموشش کنم،نه روم میشه بگم یه کاری کن بهش برسم...هرکاری تونستم کردم، بازهم میکنم ولی هیچ کاری از هیچکس برنمیاد..خودت یه کاریش بکن.. هیچکس جز تو نمیتونه کمکم کنه.
چند روز گذشت.
حاج محمود بعد از اینکه جواب سلام افشین رو داد،رفت تو مغازه.افشین هنوز ایستاده بود.
شاگرد حاج محمود بهش گفت:
_بیا تو،حاجی کارت داره.
افشین مؤدب ایستاده بود.
حاج محمود پشت میزش نشسته بود و به دفتری که جلوش باز بود،نگاه میکرد.
-بشین.
افشین روی صندلی نشست.
-تا کی میخوای هرروز بیای اینجا؟
-تا وقتی که شما منو لایق دامادی تون بدونید.
-تو هنوزم سمجی.هنوزم تا به چیزی که میخوای نرسی،دست بردار نیستی.پس خیلی هم تغییر نکردی.
-ولی خواسته هام خیلی تغییر کرده. دیگه نمیخوام اذیتش کنم.میخوام همیشه آرامش داشته باشه.
حاج محمود سرشو بلند کرد و به افشین نگاه کرد.افشین به دست هاش نگاه میکرد.
-پدر و مادرت راضی ان؟
-نه.
-رضایت شون برات مهم نیست؟
-خیلی دلم میخواست منم پدری مثل شما داشتم ولی پدر و مادر منم برای من #امتحان هستن.با وجود همه مخالفت هاشون با من،باید احترام شون رو نگه دارم..بهشون گفتم میخوام با دختر شما ازدواج کنم ولی پدرم که اصلا براش مهم نبود.مادرم هم سعی کرد نظرمو عوض کنه.وقتی متوجه شد نمیتونه،گفت برای عقد و عروسیت هم دعوت مون نکن.
-پس با کی میخوای بیای که درمورد مسائل عقد و این چیزها صحبت کنیم؟
با تعجب به حاج محمود نگاه کرد.
حاج محمود برای اولین بار با محبت نگاهش میکرد.
زبانش بند اومده بود.
اصلا نمیدونست چی بگه.بلند شد و گفت:
_یعنی شما...موافقین؟....اجازه میدین... که....
-حرفت یادت نره.تمام تلاش تو برای خوشبختیش بکن.
-همه ی تلاش مو میکنم.مطمئن باشید. قول میدم.
-آخر هفته با هرکی خواستی بیا خونه ما. حالا هم برو به کارت برس.
مردد بود سوال شو بپرسه.
-چشم...ولی..دخترتون هم...راضی هستن؟!!!
حاج محمود از اینکه فاطمه خیلی وقته راضیه خنده ش گرفت.بالبخند نگاهش کرد.
افشین مطمئن شد،
فاطمه هم راضیه.خیلی خوشحال شد. خداحافظی کرد و رفت.
بیرون مغازه ایستاد.
به اطراف نگاهی کرد.چند نفس عمیق کشید.چشم هاشو بست و گفت:
*خدایا شکرت،همین که نگاهم میکنی خیلی نوکرتم.
دوباره به مغازه حاج محمود نگاه کرد،...
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت هشتادوهشتم
دوباره به مغازه حاج محمود نگاه کرد،مطمئن شد که خواب نبوده.
دوست داشت اول به پویان بگه.باهاش تماس گرفت ولی پویان جواب نداد.
میخواست حضوری به حاج آقا موسوی بگه و تشکر کنه.یه جعبه شیرینی خرید و سمت مؤسسه رفت.
سوار تاکسی شده بود که آقای معتمد تماس گرفت.تازه یادش افتاد که باید مغازه میرفت.چون افشین خوش قول بود،آقای معتمد نگران شده بود.وقتی گفت جواب مثبت گرفته، آقای معتمد هم خیلی خوشحال شد.
بعد از آقای معتمد،پویان تماس گرفت.
از عکس العمل پویان حسابی خندید؛ پویان از خوشحالی داد میزد.
در اتاق حاج آقا موسوی باز بود،
و با مهدی صحبت میکرد.مهدی یک سال برای تدریس تو یه روستا بود. و چند ماهی بود که برگشته بود.
با دیدن مهدی برای رفتن به داخل مردد شد.حاج آقا،افشین رو دید.نزدیک رفت.
-سلام داداش،چه عجب،از اینورا..
به جعبه شیرینی اشاره کرد و گفت:
-خیره،خبری شده؟
-سلام...خانواده نادری راضی شدن.
حاج آقا خندید و گفت:
_واقعا یا خواب دیدی؟!!
-مثل خواب بود ولی واقعی بود.
چشم های افشین برق میزد.حاج آقا بغلش کرد و گفت:
_به به،مبارک باشه.
مهدی هم جلو رفت و تبریک گفت.افشین تشکر کرد و گفت:
_ان شاءالله قسمت شما بشه.
مهدی گفت:
-خدا کنه.
حاج آقا گفت:
_به همین زودی شیرینی ازدواج آقا مهدی هم میخوریم.
افشین گفت:
-واقعا!!
مهدی گفت:
-بله آقا افشین...فقط تو یه شب نباشه چون من نمیتونم همزمان دو جا باشم.نه میشه عروسی خودم نرم،نه عروسی داداشم.
حاج آقا گفت:
_حالا بذار ببینیم اصلا افشین دعوتت میکنه.
-منکه بی دعوت هم شده میرم.
سه تایی خندیدن.مهدی گفت:
_من برم چایی تازه دم بیارم که با این شیرینی میچسبه.
مهدی رفت.حاج آقا و افشین نشستن. افشین گفت:
_من خیلی به شما مدیونم.اگه شما نبودید، من خاستگاری هم نمیرفتم.
-افشین جان،اراده خودت بوده.وگرنه اون خاستگاری ای که تو رفتی،به نظر من نباید دنباله شو میگرفتی.ولی الان برات خیلی خوشحالم.
فاطمه بیمارستان بود.
موقع کار تلفن همراه شو خاموش میکرد. تا تلفن همراهشو روشن کرد،خاله ش تماس گرفت.
-سلام خاله جون.
-سلام عروس خانوم
فاطمه جاخورد...
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت هشتادونهم
فاطمه جاخورد.
-خاله،من فاطمه م.فکر کنم میخواستین با یکی دیگه تماس بگیرین اشتباه گرفتین.
-نخیر،با خودت بودم.حالا ما دیگه غریبه شدیم که باید از افشین بشنویم.
تعجبش بیشتر شد.
-افشین؟! چی گفته؟!
-وا!! فاطمه! از من میپرسی بابات بهش چی گفته؟ خب گفته فاطمه جوابش مثبته دیگه.
-نه خاله جون،فکر کنم شایعه ست.
خاله ش تعجب کرد.
-یعنی چی؟!! مامانت هم تأیید کرد.گفت آخر هفته بیایم بله برون.یعنی بی اجازه تو جواب مثبت دادن؟!
فاطمه گیج شده بود.
-نمیدونم خاله جون..اجازه بدید با مامانم صحبت کنم،ببینم چه خبره.فعلا خدانگهدار.
-خداحافظ
تا گوشی رو قطع کرد،مریم تماس گرفت.
-به به.عروس خانوم.بالاخره به آرزوت رسیدی ها.
-یعنی چی؟!!
-خیلی خب،حالا میخوای مثلا کلاس بذاری.
-مریم جان،بعدا بهت زنگ میزنم.
شماره خونه رو گرفت.امیررضا گوشی رو برداشت.
-امیر،اونجا چه خبره؟!
امیررضا بخاطر فرصتی که برای اذیت کردن فاطمه پیدا کرده بود،لبخندشیطنت آمیزی زد و گفت:
_خبرها که پیش شماست.
-گوشی رو بده مامان.
-مامان دستش بنده.
-پس درست جواب بده.
-سوال تو درست بپرس تا جواب درست بشنوی.
-یکی شایعه کرده من به افشین جواب مثبت دادم...
امیررضا خندید.
-امیر نخند،دارم جدی میگم.
امیررضا گوشی رو گذاشت روی بلندگو.
زهره خانوم گفت:
_بابات گفته.
با نگرانی گفت:
_بابا چی گفته؟! مامان به بابا بگین من چیزی بهش نگفتم.
-بابات به افشین گفته جواب تو مثبته. گفته آخر هفته بیان بله برون.
فاطمه ساکت موند.صدای خنده امیررضا و زهره خانوم میومد.
-مامان،جان امیررضا راست میگین؟!
امیررضا گفت:
_جان خودت.تو میخوای عروس بشی چرا جان منو قسم میدی؟
-مامان،جان فاطمه راست میگین؟! بابا موافقت کرده؟! راضی شده؟!
زهره خانوم گفت:
-بله.
امیررضا گفت:
-با اجازه بزرگترها بله.
دوباره خندیدن.فاطمه نمیدونست چی بگه.امیررضا گفت:
_الو..فاطمه؟..چی شدی؟ حالت خوبه؟
به مادرش گفت:
_مامان فکر کنم از خوشحالی سکته کرد.
دوباره بلند خندیدن.
فاطمه تلفن قطع کرد،روی صندلی نشست...
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»