eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.4هزار دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
5.5هزار ویدیو
358 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صد و سی ام علی هنوز همونجوری تو حیاط نشسته بود و به جای خالی فاطمه خیره بود.حاج محمود پیشش نشست و گفت: _علی جان،فاطمه درد زیادی رو داره تحمل میکنه.ما باید هرکاری میتونیم بکنیم تا دردش کمتر بشه،نه بیشتر.. نگرانی از حال ما حالشو بدتر میکنه. -بابا..پس کی خوب میشه؟ حاج محمود نمیدونست چه جوابی به علی بگه.کمکش کرد بلند بشه.علی به اتاق رفت و به فاطمه نگاه میکرد.سلامتی فاطمه شو از خدا میخواست.دعایی که اون دو ماه روزی هزار بار از خدا میخواست. یک هفته دیگه هم گذشت. اون مدت هم چندین بار فاطمه به شدت درد داشت ولی کسی متوجه نمیشد. زندگی برای علی واقعا سخت بود.حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا هم داشتن دق میکردن. حال فاطمه هرروز بدتر میشد. فاطمه جلوی چشم همه شون داشت آب میشد.دسته گل حاج محمود پرپر میشد. علی با سینی غذا، به اتاق فاطمه رفت تا باهم غذا بخورن. وقتی در اتاق رو باز کرد،سینی غذا از دستش افتاد.حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا به سرعت رفتن سمت علی. محدثه هم زینب بغل کرد، و به اتاق دیگه رفت و در بست.زهره خانوم تا فاطمه رو دید روی زمین افتاد. فاطمه از درد به حالت سجده بود و صورت شو روی بالشت فشار میداد،تا صداش در نیاد و پتو رو دور خودش پیچانده بود. علی دیگه نمیتونست نفس بکشه. اونقدر شوکه بود که فقط به فاطمه خیره بود.حاج محمود با بغض گفت: _امیر،علی رو ببر بیرون. امیررضا هم خشکش زده بود.حاج محمود محکم تر گفت: _امیر..علی رو ببر بیرون. امیررضا تازه به خودش اومد. به سختی علی رو تکان میداد.علی مثل تنه درخت خشکش زده بود.بالاخره امیررضا،علی رو برد تو هال و روی مبل نشاند.حاج محمود پیش فاطمه رفت و آروم پتو از صورتش کنار زد. -فاطمه،مسکن بدم بهت؟ بدون اینکه سرشو بالا بیاره،گفت: _نه،نمیخوام. از صدای فاطمه هم معلوم بود داره گریه میکنه.با اینکه خیلی درد داشت ولی از شرمندگی سرشو بالا نمیاورد تا به پدرش نگاه کنه.حاج محمود دارو هاشو بهش داد. چشم های فاطمه بسته بود، ولی اشکهاش حتی از چشم های بسته ش هم بالشت رو خیس میکرد.حاج محمود با اینکه صورتش خیس اشک بود، اشک های دخترشو پاک میکرد.فاطمه بدون اینکه چشم هاشو باز کنه گفت: _بابا،دعا کنید زودتر تمام بشه. حاج محمود روی زمین افتاد. میدونست حرف فاطمه بخاطر دردنیست و از شرمندگیشه که باعث ناراحتی بقیه ست. فاطمه کم کم خوابش برد. علی هنوز شوکه بود.یه دفعه بلند شد که بره تو اتاق.امیررضا مانعش شد.ولی علی هلش داد و گفت: _ولم کن. وقتی حال حاج محمود دید، همونجا افتاد.چهار دست و پا پیش فاطمه رفت.فاطمه عمیق خوابیده بود و نفس های بلند میکشید.خیالش راحت شد که فاطمه زنده ست.نفس راحتی کشید و سرشو پایین انداخت. حاج محمود به علی نگاهی کرد. دستی به شانه علی کشید.ایستاد تا به زهره خانوم کمک کنه که بلند بشه.علی به فاطمه نزدیک تر شد و با التماس گفت: _فاطمه،تو رو خدا تنهام نذار ... جان علی کنارم بمون. با حرف علی،حاج محمود هم کنار در نشست.امیررضا به پدر و مادرش کمک کرد و به هال رفتن. اون شب تنها کسی که خوابید زینب بود. فاطمه نصف شب بیدار شد.... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم
✨بِــسْـــمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰـنِ الرَّحِــيـمِ✨ کانال مذهبی ندبه های عشق 🆔 @Nodbeh_Ba_Entezar313 🔷اطّلاع رسانی جلساتِ دعایِ کمیل و دعایِ ندبه‌ از سراسر کشور به طور دسته بندی شده🤲 🔶آگاهی بخشی از جلسات مذهبیِ خانگی،هیئات و اماکنِ مقدّسِ تمامِ کشور در مناسبت ها،ماه ها و ایّام خاص🏴🕌🏳 🔷نشر احادیث و روایات معصومین عَلَیْهِمَ‌ السَّلام 🔶نشر اشعار مذهبی،کلیپ ها و تصاویر مذهبی 🔷بیان احکام شرعی و رفع شبهات
منتظران گناه نمیکنند
✨بِــسْـــمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰـنِ الرَّحِــيـمِ✨ کانال مذهبی ندبه های عشق 🆔 @Nodbeh_Ba_Entezar313
این نکته را گفتند که از هر شهری هفت نفر ادمین فعّال‌ با شرایط زیر لازم دارم: اگر تونستید برای‌ این کانال‌ ادمین‌ پیدا‌ کنید و من مدّت هاست که از هر شهری به پنج نفر ادمینِ کمکیِ افتخاری‌ و فعّال با شرایط زیر احتیاج دارم: ۱-واقعاً متدیّن،مذهبی و امام زمانی باشه ۲-وقت آزاد به صورت گسترده داشته باشه ۳-صبر و حوصله زیاد به خرج بده و طبق روال کانال فعّالیت کنه ۴-اِشراف اطّلاعاتی کامل نسبت به جلسات هیئات مذهبی و اماکن مقدّس شهر یا استان خودش داشته باشه ۵-مثل خودم کار و همکاری را محض رضای خدا و امام زمان(عج) انجام بده و هیچ توقّعی هم نداشته باشه دلیل اینکه از هر شهری هفت نفر ادمینِ کمکیِ افتخاری‌ و فعّال میخوام هم اینه که تقسیم کار بشه و هر کسی به برنامه های مادّی یا معنویِ زندگیِ شخصیِ خودش هم بتونه که رسیدگی کنه و درست و حسابی حقّ مطلب اون ها را هم ادا کنه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ⚠️ ضرورت دوری از شایعات و تفسیرهای نادرست علائم ظهور از نظر رهبری 💠رهبری در مورد نشانه‌ها و علائم ظهور تأکید دارند که باید از رفتارهای عامیانه و شایعات پرهیز کرد، زیرا این اقدامات نادرست و منحرف‌کننده هستند. بسیاری از روایات درباره علائم ظهور، به‌ویژه آنهایی که از اعتبار کمتری برخوردارند، به سادگی قابل تطبیق نیستند و نمی‌توان به راحتی بر آنها استناد کرد.
ای پاک و نجیب مثل باران، برگرد ای روشنی کلبۀ احزان برگرد یعقوب امیدش همه پیراهن توست ای یوسف گمگشتۀ کنعان برگرد
منتظران گناه نمیکنند
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صد و سی ام علی هنوز همونجوری تو حیاط نشسته بود و به جای خالی فا
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوسی ویکم فاطمه نصف شب بیدار شد. علی رو دید که کنار تخت نشسته و با چشم های قرمز شده نگاهش میکنه. شرمنده شد و سرشو انداخت پایین.بعد مدتی رفت وضو بگیره.سجاده شو پهن کرد و چادر نماز پوشید.دو رکعت نمازشب خوند؛نشسته. بعد از سلام نماز، سجاده علی رو پهن کرد.بدون اینکه به علی نگاه کنه،جای خودش نشست و دوباره نماز خوند.علی فقط نگاهش میکرد.. چند دقیقه بعد علی هم وضو گرفت، و روی سجاده ای که فاطمه براش انداخته بود،نماز خوند.هردو سر نماز گریه میکردن. فاطمه از خدا صبر و عاقبت بخیری میخواست،برای خودش و علی و پدر و مادرش.علی هم سلامتی فاطمه شو میخواست. بعد از نماز صبح،علی برگشت و رو به فاطمه نشست.گفت: _از وقتی از خدا خواستم حواسش به منم باشه،مثل تو که حواسش بهت هست،خیلی سختی کشیدم..چرا؟!...چرا با خدا بودن سختی داره؟ -وقتی بخوای با خدا باشی،خدا تو رو در آغوش میگیره. لبخند زد و گفت: _وقتی برای خدا دلبری کنی،خدا هم یه کم فشارت میده..باز تو ناز میکنی و خدا بیشتر فشارت میده..باز تو میخندی وخدا بیشتر فشارت میده..وقتی به سختی هات میخندی و میگی باشه خداجون..من که مال خودتم..هر کاری دوست داری بکن...اون وقت دیگه سختی ای وجود نداره،همش خوشیه..تو آغوش خدا هستی و حاضر نیستی به هیچ قیمتی از آغوش خدا جدا بشی..اون وقته که زندگی و سختی هاش میشه عشق بازی... علی به فاطمه خیره بود. معلوم بود از عمق وجودش داره با خدا عشق بازی میکنه و حرف هایی که به علی میگه خودش کاملا درک کرده. -فاطمه،من نمیفهمم تو چی میگی. لبخند فاطمه عمیق تر شد و با مهربانی نگاهش کرد؛مثل همیشه. -یه روزی خودت متوجه میشی. چند روز گذشت. بعد از نماز ظهر احساس کرد حالش بهتره. بعد از مدت ها به آشپزخونه رفت. زهره خانوم به زینب غذا میداد.وقتی فاطمه رو دید خیلی خوشحال شد. کمکش کرد روی صندلی بشینه.فاطمه کنار زینب نشست و آروم بهش غذا میداد و باهاش صحبت میکرد.غذا خوردن زینب تمام شد.فاطمه به مادرش گفت: _میشه من امشب شام درست کنم؟ زهره خانوم از اینکه حال دخترش خوب بود،خوشحال شد و گفت: _چی میخوای درست کنی؟ -علی قیمه خیلی دوست داره.میخوام براش قیمه درست کنم. زهره خانوم مواد غذایی که لازم بود،روی کابینت،کنار گاز گذاشت.فاطمه به سختی ولی غذا درست میکرد.خورشت درست کرد ولی به مادرش گفت برنج درست کنه. روی صندلی نشست. حالش خیلی بد بود ولی میخواست تا جایی که میتونه کنار خانواده ش باشه. عصر شد. فاطمه و زینب روی مبل نشسته بودن و صحبت میکردن.در خونه باز شد و علی یا الله گفت. فاطمه ایستاد و گفت: _مامان،علی اومده. میخواست به استقبال همسرش بره ولی نتونست.علی تا صدای فاطمه رو شنید... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوسی ودوم علی تا صدای فاطمه رو شنید، در رو باز کرد و وارد شد.وقتی فاطمه شو ایستاده و تو هال دید،خیلی خوشحال شد.فکر کرد حالش خوب شده.وسایلی که دستش بود،زمین گذاشت و پیش فاطمه رفت. فاطمه با لبخند بی حالی گفت: _سلام علی جانم. -سلام جان علی. زینب پای علی رو گرفته بود، و بابا بابا میکرد.علی بغلش کرد و کنار فاطمه نشست.باهم حرف میزدن که اذان مغرب شد.فاطمه به اتاقش رفت تا نماز بخونه.بعد از نماز علی رو به روش نشست و با عشق و امیدواری نگاهش میکرد.صدای حاج محمود و امیررضا و محدثه اومد که با زهره خانوم سلام و احوالپرسی میکردن. علی گفت: _بریم پیش بقیه؟ با اینکه حالش خوب نبود،بخاطر علی قبول کرد.حاج محمود و امیررضا و محدثه هم وقتی فاطمه رو سرپا دیدن خوشحال شدن.همه نشسته بودن. زهره خانوم به فاطمه گفت: _غذا آماده ست.مزه شم درست کن تا بخوریم. امیررضا گفت: _چرا فاطمه مزه شو درست کنه؟!! -آخه امروز فاطمه غذا درست کرده. علی با ذوق به فاطمه گفت: _دلم برای دستپختت تنگ شده بود. فاطمه میخواست به مادرش بگه نمیتونه ولی وقتی علی اونجوری گفت،به سختی بلند شد و به آشپزخونه رفت.علی هم همراهش رفت.بقیه با بغض نگاهشون میکردن. فاطمه طعم غذا رو درست کرد. تو ظرف کشید و با خلال سیب زمینی شکل قلب تزیین کرد.تمام مدت علی روی صندلی نشسته بود و با لبخند نگاهش میکرد. زهره خانوم هم به آشپزخونه رفت و میز رو آماده کرد.همه دور هم جمع شدن.بعد از مدت ها فاطمه هم کنار خانواده ش،تو آشپزخونه، غذا میخورد. محدثه به زینب غذا میداد. علی تمام مدت حواسش به فاطمه بود. خوشحال بود.خوشحال شدن علی،فاطمه رو بیشتر ناراحت و نگران میکرد. به سختی و فقط بخاطر علی چند قاشق غذا خورد.اما علی خیلی با اشتها غذا میخورد.وقتی سیر شد به فاطمه گفت: _عالی بود.مثل همیشه خوشمزه بود. لبخند بی حالی زد و گفت: _نوش جان. بعد از غذا خوردن همه،فاطمه بلند شد که به اتاقش بره.علی هم کنارش میرفت.تو هال بودن که یه دفعه فاطمه افتاد. علی هم با زانو کنارش افتاد. همه با سرعت به هال رفتن.علی سر فاطمه رو روی پاش گذاشت و با بغض و التماس صداش میکرد. -فاطمه..فاطمه جان..فاطمه جانم..پاشو خانومم... حاج محمود دست فاطمه رو گرفت، نبضش میزد.به امیررضا گفت: _زنگ بزن اورژانس بیاد. رو به علی گفت: _بیهوش شده. اشک های علی روی صورت فاطمه میریخت. دکتر بعد از ویزیت فاطمه، دارو های جدید براش تجویز کرد.به حاج محمود اشاره کرد که همراهش بره بیرون. به حاج محمود گفت: _روند بیماری دخترتون بدتر از چیزیه که فکر میکردم..دخترتون حالش خوب نیست..اینجا بودنش هیچ فایده ای براش نداره.اما اگه باعث دلگرمی شما میشه، میتونه بمونه...ولی به نظر من..بهتره این روزهای آخر...تو خونه و کنار خانواده باشه...متأسفم،دیگه کاری از دست ما برنمیاد. حاج محمود روی صندلی افتاد و اشک هاش جاری شد.امیررضا پیش پدرش رفت.حال حاج محمود رو که دید فهمید دکتر بهش چی گفته. فاطمه به هوش اومد. علی با غصه نگاهش میکرد.شرمنده شد،دوباره چشم هاشو بست. علی آروم صداش کرد. -فاطمه جانم چشم هاشو باز نکرد، ولی اشک هاش از گوشه چشم های بسته هم روان شد. -فاطمه ی من،همه ی زندگی من،جان علی چشم های قشنگ تو باز کن. فاطمه با مکث چشم هاشو باز کرد.... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»