منتظران گناه نمیکنند
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوبیست_ودوم یه کم فکر کرد..با مکث تلفن همراه شو از جیبش بیرون آ
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوبیست_وسوم
صدای اذان صبح از گوشی علی بلند شد.. ایستاد و نگاهی به اطرافش کرد.پویان گفت:
_از این طرفه.
با حاج محمود و امیررضا سمت نمازخانه رفتن.علی یه گوشه نمازخانه ایستاد و شروع به نماز خواندن کرد.با #صبر و #آرامش نماز میخوند.امیررضا آروم به حاج محمود گفت:
_بابا...علی حالش خوبه؟!!
حاج محمود به علی نگاه کرد و نفس غمگینی کشید.
ساعت ها میگذشت.
حاج محمود و امیررضا منتظر دکتر بودن و پویان از دور مراقب علی بود.علی همونجا نشسته بود و با خدا حرف میزد. خدایا امتحان سختی ازم میگیری... منکه جز فاطمه کسی رو ندارم...
حاج محمود پیش دکتر رفت.دکتر گفت:
_حقیقت اینه که حال دخترتون اصلا خوب نیست.ضربه ای که به سر وارد شده جدیه..در حال حاضر دخترتون...تو کماست...و ...سطح هوشیاریش خیلی پایینه..اگه به هوش بیاد.. تازه باید ببینیم به مغزش آسیب وارد شده یا نه..امکانشم هست که مجدد دچار خون ریزی مغزی بشه.
حاج محمود تو دلش گفت خدایا..به ما رحم کن.به علی،به زینب،به زهره...کمک مون کن.
به سختی راه میرفت.
به نماز خانه رفت.کنار علی نشست.علی متوجه ش نشد.
-علی جان.
علی نگاهش کرد.آب دهانش رو به سختی قورت داد و با نگرانی و تردید پرسید:
_..چه خبر؟
حاج محمود به پویان اشاره کرد نزدیک تر بره.پویان هم رو به روی حاج محمود نشست و مضطرب نگاهش میکرد.حاج محمود گفت:
_با دکترش صحبت کردم،گفت عملش خوب بوده ولی...
به علی نگاه کرد.
نمیدونست چطوری بگه،چند ثانیه سکوت کرد.همون چند ثانیه برای علی یک عمر گذشت.نفس کشیدن رو فراموش کرده بود. با اضطراب و التماس به لب های حاج محمود چشم دوخته بود.
پویان با نگرانی گفت:
_ولی چی؟
حاج محمود از علی چشم گرفت و به پویان نگاه کرد.
-...تو کما ست.
نفس حبس شده علی با درد بیرون اومد. سر به سجده گذاشت و از خدا سلامتی فاطمه شو میخواست. پویان و حاج محمود فقط نگاهش میکردن.حال اونا هم تعریفی نداشت.
مدتی تو سکوت گذشت.حاج محمود به علی گفت:
_دکتر اجازه داد ببینیمش.پاشو پسرم.
علی نشست و گفت:
_من نمیخوام فعلا ببینمش...
پویان و حاج محمود تعجب کردن.
-...نمیتونم تو اون حال ببینمش.
هردو سکوت کردن..حاج محمود گفت....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
منتظران گناه نمیکنند
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوبیست_وسوم صدای اذان صبح از گوشی علی بلند شد.. ایستاد و نگاهی
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوبیست_وچهارم
حاج محمود گفت:
_پس من میرم پیش فاطمه.
-شما بفرمایید.
حاج محمود ایستاد و آروم به پویان گفت:
_مراقبش باش ولی بذار تو خودش باشه.
-چشم.
اول زهره خانوم به دیدن فاطمه رفت. کنار تخت فاطمه ایستاده بود و بی صدا گریه میکرد.
دقیقه ها به اندازه ماه ها و ساعت به اندازه سال ها میگذشت.
حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا تو راهرو نشسته بودن.علی با گام هایی لرزان نزدیک میشد.پشت سرش پویان بود که با فاصله مراقبش بود.
حاج محمود بلند شد و سمت علی رفت.
_میخوای ببینیش؟!
_میشه؟
_آره.از این طرف.
لباس مخصوص پوشید.
پرستار تخت فاطمه رو نشانش داد و رفت...علی ماند و فاطمه ای با چشمان بسته..به زحمت خودشو تا کنار تخت فاطمه کشید.آرام صداش کرد.
_فاطمه
هیچ عکس العملی ندید.دوباره صداش کرد.
_فاطمه جان...فاطمه!!!
امیدش،نا امید شد..با ناراحتی گفت:
_تا حالا سابقه نداشت صدات کنم و جوابمو ندی... فاطمه،من به سکوتت عادت ندارم.خودت بدعادتم کردی.. جوابمو بده..چشمهاتو باز کن..نگاهم کن..فاطمه.. فاطمه...
ولی فاطمه هیچ عکس العملی نشان نداد. خیلی گذشت.پرستار از حاج محمود خواست علی رو بیرون بیاره.چندبار به علی گفته بود ولی علی حتی صداش هم نشنیده بود.حاج محمود نمیتونست علی رو از فاطمه ش جدا کنه...امیدوار بود فاطمه بخاطر علی،چشمهاشو باز کنه... امیررضا رفت.
چند دقیقه بعد درحالی که زیر بغل علی رو گرفته بود،برگشت.کمکش کرد روی صندلی بنشینه.همه منتظر به علی چشم دوخته بودن تا بگه فاطمه عکس العمل نشان داده.
علی به زمین چشم دوخته بود.
_ جوابمو نداد..حتی نگام هم نکرد.
بغض صداش محسوس بود.
فقط صدای گریه ی زهره خانوم شنیده میشد.از اون موقع اون صندلی مال علی شد.ساعت ها می نشست و منتظر میموند که کسی خبر به هوش اومدن فاطمه شو بگه.فقط موقع نماز از روی صندلی بلند میشد و به نمازخانه میرفت. هرروز کنار تخت فاطمه میرفت و به امید جواب شنیدن،صداش میکرد.هرروز دلشکسته تر از روز قبل خدا رو صدا میکرد.گاهی نشسته روی همون صندلی به خواب میرفت.
سه روز گذشت.
_آقای مشرقی!
سر بلند کرد و به مرد روبه روش نگاه کرد.ایستاد و گفت:
_سلام جناب سروان.
_سلام.حال خانومتون چطوره؟
-فرقی نکرده.. چه خبر؟ پیدا شون کردین؟
-بله.هرسه تاشون دستگیرشدن.لطفا تشریف بیارید کلانتری.
علی و حاج محمود و امیررضا به کلانتری رفتن.حاج محمود نگران بود که علی با دیدن کسانی که اون بلا رو سر فاطمه آوردن،نتونه خودشو کنترل کنه و باهاشون درگیر بشه.
یکی از پسرها با تمسخر گفت:
_زن فضولی داری ها،البته داشتی.
علی عصبانی شد،
خواست چیزی بگه ولی منصرف شد. نفس عمیقی کشید و دست هاشو مشت کرد.اون یکی پسر دهان باز کرد که یه طعنه دیگه بگه،علی از اتاق بیرون رفت.حاج محمود و امیررضا و سروان احمدی پشت سرش رفتن.
حاج محمود به سروان احمدی گفت:
_دختره هم مثل ایناست؟
-دختره انکار میکنه..یه کم ترسیده.. تصمیم شما چیه؟
حاج محمود و امیررضا به علی نگاه کردن.علی گفت:
-اگه ببخشیمشون کار فاطمه بی نتیجه میمونه..علف هرزها باید هرس بشن وگرنه گل هارو نابود میکنن.
دوباره به بیمارستان برگشت.....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوبیست_وپنجم
دوباره به بیمارستان برگشت.امیررضا گفت:
-فکر میکردم باهاشون درگیر بشی.
دوباره عصبانی دست هاشو مشت کرد و با حرص گفت:
_خیلی دوست داشتم خودم با دستهای خودم خفه شون کنم...
-پس چرا نکردی؟!!
نفس غمگینی کشید و با بغض گفت:
_یاد امام علی(ع) افتادم.یه عمر از کسایی که زهراشو ازش گرفتن طعنه شنید و سکوت کرد.با اینکه زورشو داشت همه شونو نابود کنه...خواستم یه ذره درک کنم...😭
اشکش ریخت روی صورتش.
-خیلی سخت بود..خیلی.
شش روز دیگه هم گذشت،
و حال فاطمه تغییری نکرد.اما علی خیلی تغییر کرد.موهای سرش به طرز عجیبی به سرعت سفید میشد.لاغر و شکسته شده بود.
کنار تخت فاطمه ایستاده بود.
-فاطمه اگه میخوای علی رو زنده ببینی زودتر چشم هاتو بازکن،قبل از اینکه من دق کنم.
بعد از نماز،دلشکسته تر از همیشه سر به سجده گذاشت.
خدایا به #تنهایی و #مظلومیت علی(ع) قَسمِت میدم فاطمه مو بهم برگردون...
کفش هاشو پوشید و از نمازخانه بیرون رفت.وارد بخش مراقبت های ویژه شد.
-کجایین شما آقای مشرقی؟!!
علی سرشو بالا آورد.پرستار با خوشحالی گفت:
_مژدگانی بدید..خانومتون به هوش اومد.
به سرعت خودشو کنار تخت فاطمه رساند.چشم های فاطمه بسته بود.آروم صداش کرد:
_فاطمه..
چشم های فاطمه باز شد.لبخندی زد و گفت:
_سلام علی جانم
-سلام..جان علی...چقد منتظر علی گفتنت بودم.
لبخند فاطمه خشک شد.با تعجب گفت:
_دکتر گفت من نه روز تو کما بودم؟!!
-آره.چطور مگه؟
-پس چرا تو اینقد عوض شدی!!! انگار سالها گذشته!!
-برای من یه عمر گذشت.
حاج محمود و زهره خانوم هم به سرعت خودشونو رسوندن.زهره خانوم پیش فاطمه رفت .
-سلام مامان مهربونم.
با اشک و خنده گفت:
_سلام دختر گلم.
چند دقیقه گذشت ولی زهره خانوم فقط با اشک به دخترش نگاه میکرد.فاطمه گفت:
_مامان حلالم کن.من همش اذیت تون میکنم.
زهره خانوم دخترشو بوسید و قربان صدقه ش میرفت.پرستار اومد و گفت:
_خانوم بفرمایید.ایشون باید استراحت کنن.
علی و حاج محمود تو اتاق دکتر نشسته بودن.دکتر گفت:خداروشکر به هوش اومد...ولی...
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوبیست_وششم
دکتر گفت:
.یه لخته خون هنوز تو مغزش هست..
علی وسط حرف دکتر پرید و طلبکارانه گفت:
_خب چرا درش نیاوردین؟
-چون جای حساسی هست.خیلی خطرناکه..
علی با نگرانی گفت:
-خب باید چکار کنیم؟
-امیدوارم با دارو خوب بشه..اما..این لخته ممکنه باعث عوارضی بشه..مثل سردردهای شدید،حالت تهوع یا حتی بیهوشی.
علی با اضطراب گفت:
-اگه خوب نشه چی؟؟
-امیدوار باش جوون.
فاطمه به بخش منتقل شد.
علی بیشتر وقتش رو بیمارستان بود. مریم و محدثه و زهره خانوم نوبتی مراقب فاطمه و زینب بودن.یک هفته بعد به خواست خود فاطمه مرخص شد.ولی نیاز به مراقبت مداوم داشت.به اصرار پدر و مادرش،به خونه حاج محمود رفتن.دلش برای زینب خیلی تنگ شده بود.
همه نگرانش بودن.
ولی پیش فاطمه به روی خودشون نمیاوردن.اقوام و دوستانش برای عیادتش میرفتن. امیررضا و محدثه هم بیشتر خونه حاج محمود بودن.
فاطمه هر روز ضعیف تر میشد.
سردرد زیادی رو تحمل میکرد ولی پیش دیگران،مخصوصا علی،بروز نمیداد.هرروز حالش بدتر میشد.ولی بازهم مهربان و خنده رو و شوخ طبع بود.همه متوجه میشدن ولی هیچکس نمیخواست باور کنه،مخصوصا علی.
همه نگران علی بودن.
علی هم درواقع داغون بود.قلبش به سختی می تپید ولی پیش بقیه سعی میکرد عادی باشه.
-فاطمه
-جانم؟
-یه چیزی هست خیلی وقته میخوام بهت بگم ولی....
فاطمه بالبخند نگاهش کرد و گفت:
_ولی چی؟ خجالت میکشی؟!
علی هم لبخند زد.فاطمه گفت:
_خجالت نکش عزیزم..راحت باش،بگو.
علی انگار از یادآوری چیزی ناراحت شد. سکوت کرد.فاطمه منتظر نگاهش میکرد. نگاهی به فاطمه انداخت و بالاخره گفت:
_چرا اون شب صبر نکردی من بیام و برم سراغشون؟؟..اون موقعیت مناسب دخالت تو نبود.باید صبر میکردی من یا یکی دیگه بره جلو.
فاطمه با آرامش لبخند زد و گفت:
_صدای آهنگ شونو نشنیده بودی؟
-شنیده بودم..
-پس چرا زودتر نیومدی؟
-داشتم پول آب رو میدادم.حتی به فروشنده گفتم زودتر حساب کنه..فاطمه صبر میکردی اگه یکی دیگه نرفت جلو اونوقت تو میرفتی.
فاطمه فقط بالبخند نگاهش میکرد.چند لحظه سکوت کرد..بعد گفت:
_اولا وقتی به امام بی حرمتی بشه جای مکث نیست...دوما من *سربازم* علی. هرجایی که امام زمانم بخواد هستم.برای امام زمانم جونم هم کف دستمه... سوما علی جانم گاهی چند هزارم ثانیه هم دیر میشه.باید تو کار خیر سبقت بگیری وگرنه جا میمونی... بعدشم احتمالا اونایی که اونجا بودن هم مثل تو فکر میکردن..به هم نگاه میکردن ببینن کسی کاری میکنه یا نه..حالا من یه سوالی از تو میپرسم...
علی فقط نگاهش میکرد.
-به نظرت اگه همزمان چند نفر میومدن جلو و منتظر عکس العمل بقیه نمیموندن؛بازم این اتفاق برای من میفتاد؟؟...اگه چند نفر بودیم بازم اون پسره جرات میکرد این کارو انجام بده و بعد راحت فرار کنه و کسی جلوشو نگیره؟...نه علی جان...من که هیچی ولی کم نیستن کسانی که جان شون رو برای امر به معروف و نهی از منکر دادن. همه آدمهایی که ایستادن و نگاه کردن نسبت به خون اون فرد #مسئولن.
سکوت کرد و دوباره با لبخند گفت:
_میدونی چرا چند وقته میخوای اینارو بگی ولی نگفتی؟
علی فقط نگاهش کرد.
-چون خودتم خوب میدونی من کار درستی انجام دادم ولی چون به ظاهر نتیجه ش خوشایندت نبود میخوای توجیه کنی.عزیزدلم توجیه کردن ممکنه یه روز کار دستت بده.
فاطمه سعی میکرد،
حتی اگه درد داشت و حالش بد بود، بازهم سرپا باشه.ولی مدتی بود که جز وقت نماز از تخت خواب بیرون نمیرفت. از وقتی به خونه برگشته بود هروقت برای زینب قصه و لالایی میخوند، صداشو ضبط میکرد تا برای زینب بمونه. برای علی نامه های زیادی می نوشت؛هم عاشقانه و هم عارفانه.برای زینب هم می نوشت؛نامه های مادرانه.ولی کسی نمیدونست.
تولد دو سالگی زینب بود.
اتاق فاطمه رو تزیین کردن و کنار تخت فاطمه برای زینب جشن گرفتن.با وجود درد و حال نامساعدش،سعی میکرد سرحال باشه.
دو هفته دیگه هم گذشت.
دکتر تشخیص داده بود بازهم جراحی بشه.علی و حاج محمود و پویان به بیمارستان رفته بودن تا کارهای قبل جراحی رو انجام بدن.فاطمه هم آماده رفتن به بیمارستان شد.
زینب رو در آغوش گرفت،
و با لبخند به صورتش خیره شده بود. طوری نگاهش میکرد که انگار آخرین باری بود که میدیدش.
زینب رو به مریم سپرد و گفت:
_میدونم مراقبش هستی.ازت میخوام اگه مُردم تا وقتی مامانم عزاداره،تو مراقب زینبم باشی.
اشکهای مریم سرازیر شد.فاطمه بغلش کرد و گفت:
_حلالم کن.
مریم هم بغلش کرد.به سختی از مریم جدا شد.زینب رو بوسید و رفت....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوبیست_وهفتم
زینب رو بوسید و رفت.
همراه زهره خانوم و امیررضا و محدثه سوار ماشین شد.سکوت سنگینی بود. مدتی گذشت.
فاطمه گفت:
_امیررضا،اون عروسکی که تو بچگی ازم گرفتی،یادته؟
امیررضا با تعجب گفت:
-کدوم؟!
-همونی که مامان بزرگ برام درست کرده بود.پارچه ای بود.چشم هاش دکمه های سیاه بود.
-یادم اومد،خب؟!
-چکارش کردی؟
زهره خانوم گفت:
-تو انباریه.
فاطمه بالبخند گفت:
_ای امیررضای نامرد.گفتی پاره ش کردی که؟!
-گم شده بود.گفتم بهت بگم گمش کردم، بیخیال نمیشی.مجبورم میکنی کل شهر رو دنبالش بگردم.گفتم پاره ش کردم که بیخیالش بشی.
-تو اون موقع شش سالت بود.چطوری مغزت اینقدر کار میکرد؟ از همون بچگی تو خرابکاری استاد بودی!
همه لبخند زدن.
-تیله هامو چکار کردی؟
-اونا هم قایم کرده بودم،تو انباری.
-پس با این حساب الان همه اسباب بازی های من تو انباریه!..اون عروسکم که شعر میخوند چی؟ اونم هست؟
امیررضا خندید و گفت:
_آره.
فاطمه به محدثه گفت:
_اون عروسکم یادته؟.. موهاش بلند بود، چشمهاش باز و بسته میشد.
محدثه کمی فکر کرد و گفت:
_آره،یادم اومد.
-امیررضا وقتی دید تو اونو خیلی دوست داری از من دزدید تا به تو بده.
محدثه با تعجب به امیررضا نگاه کرد و گفت:
_آره؟!!
امیررضا با لبخند گفت:
_آره.
فاطمه به امیررضا گفت:
_یادته چقدر گریه کردم عروسک مو بدی؟
رو به محدثه گفت:
_نداد که..گفت محدثه عروسک تو میبینه ناراحت میشه...آخرش هم بابات یکی مثل اون برات خرید ولی بازم امیررضا عروسک مو بهم نمیداد.
-دیگه چرا؟!!
-مثلا ناراحت بود که بابات نذاشت امیررضا خوشحالت کنه.
همه خندیدن.محدثه با تعجب به امیررضا نگاه میکرد.فاطمه گفت:
_بله زن داداش.این داداش من از بچگی خاطرخواه شما بود.بخاطر تو منو خیلی اذیت کرد.
همه بلند خندیدن.نزدیک بیمارستان بودن.امیررضا گفت:
_حالا چی شده تو یاد اسباب بازی هات افتادی؟!!
رو به زهره خانوم گفت:
_مامان،لطفا همه عروسک ها و اسباب بازی هامو وقتی زینب بزرگتر شد،بهش بدید.فکر کنم خوشش بیاد.
همه به فاطمه نگاه کردن.
اشکهاشون جاری شد.وارد بیمارستان شدن.فاطمه روی صندلی چرخدار نشسته بود و امیررضا هلش میداد.زهره خانوم عقب تر بود و به سختی راه میرفت. محدثه مراقب زهره خانوم بود.فاطمه از فرصت استفاده کرد و گفت:
_داداش،حواست به مامان و بابا باشه.من چه زنده از اتاق عمل بیام چه مُرده،مامان و بابا نیاز به حمایت های مردانه تو دارن. نگاه نکن بابا قویه و چیزی بروز نمیده. بابا حواسش به همه هست ولی به خودش نیست.تو حواست بهش باشه... امیررضا..حواست به علی هم باشه،باشه داداش؟
امیررضا با سر اشاره کرد باشه.با بغض گفت:
_تو که نمیخوای تنهامون بذاری؟
فاطمه سرشو انداخت پایین و گفت:
_اگه الان بمیرم برای همه تون راحت تره تا زنده بمونم و جلوی چشم تون درد بکشم و جان بدم...ولی نمیدونم خدا چی میخواد.شاید بخواد امتحان سخت تری ازمون بگیره.
امیررضا از خدا سلامتی فاطمه رو میخواست.آرزو میکرد کاش اون جای فاطمه بود.به علی و حاج محمود و پویان نزدیک میشدن.علی وقتی فاطمه رو دید به سمتش رفت.
-سلام علی جانم.
علی با اینکه از نگرانی رنگش پریده بود اما لبخند زد و گفت:
_سلام عزیزم..همه چی آماده ست.برو و سلامت برگرد.
فاطمه فقط لبخند زد.علی جای امیررضا ایستاد و صندلی فاطمه رو آرام هل میداد.
-علی جانم
-جانم؟
-راضی باش به رضای خدا..
دستهای علی بی حس شد.لحظه ای مکث کرد اما دوباره راه افتاد.
-مراقب خودت باش..مراقب ایمانت باش.هیچی ارزششو نداره که نگاه پر از لطف خدارو از دست بدی.
علی چیزی نگفت ولی توی دلش غوغا بود.حاج محمود وقتی فاطمه رو دید.....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوبیست_وهشتم
حاج محمود وقتی فاطمه رو دید خواست بایسته،ولی نتونست.پاهاش دیگه رمق نداشت.
به فاطمه نگاه میکرد.
فاطمه مثل همیشه بالبخند و مهربان به حاج محمود نگاه میکرد.سلام کرد.حاج محمود بابغض جواب داد.
فاطمه دلش گرفت.
علی چند قدم عقب تر رفت تا فاطمه متوجه آشفتگیش نشه.پویان نزدیک شد و سلام کرد.بعد از جواب سلام آرام گفت:
-مراقب علی باشید،حتی اگه...
-خیال تون راحت.همه جوره کنارش هستم..شما فقط سلامت برگردید.
-ممنون داداش.هرچی خدا بخواد،همون میشه.
پرستاری برای بردن فاطمه اومد.
به مادرش نگاه کرد و لبخند زد ولی اشک های زهره خانوم بیشتر شد.دست های مادرشو تو دستش گرفت و گفت:
_مامان مهربونم،برای همه محبت هایی که بهم کردی ازت ممنونم.برای همه چی.. حلالم کنید..مراقب زینبم باشید..براش مادری کنید.
دست ها شو بوسید و آرام رها کرد.
رو به محدثه کرد و گفت:
_محدثه جان،حلالم کن،برای عاقبت بخیریم دعا کن.
به امیررضا نگاه کرد و گفت:
_داداش یادت نره.
امیررضا با اشاره سر گفت حواسم هست.
دست پدرشو بوسید.
-حلالم کنید باباجون.من خیلی اذیت تون میکنم.
به همه نگاه کرد.نگاهش روی علی موند،لبخندی زد و گفت:
_خدانگهدار.
پرستار فاطمه رو برد.
همه با اشک چشم به رفتنش نگاه میکردن.زانوهای علی سست شد و تکیه به دیوار روی زمین نشست.حاج محمود روی صندلی نشست.
زهره خانوم با ناله گفت:
_خدایا،دخترمو بهم برگردون.
یک ساعت گذشت.
همه نگران بودن ولی قلب علی به سختی می تپید.هوا سنگین بود و نفس کشیدن رو برای علی سخت کرده بود.طوری که نفس کشیدن براش سخت ترین کار دنیا بود.بیحال و رنگ پریده روی صندلی نشسته بود.
حاج محمود متوجه حالش شد.
کنارش نشست.دست شو تو دست گرفت؛سرد بود،سرد سرد.
-علی جان خوبی؟
-اگه فاطمه نباشه،نمیخوام خوب باشم. میخوام منم نباشم.
حاج محمود بلند شد که پرستاری رو برای گرفتن فشار علی بیاره.همون موقع پرستاری گفت جراحی تموم شده.علی و حاج محمود پیش دکتر رفتن.
دکتر گفت:
_..متاسفانه نتونستیم جراحی کنیم.. لخته جابجا شده و به نسبت قبل حساس تر..بیمار هم خیلی ضعیف شده..باید صبر کنیم ببینیم چی میشه.
چند ساعت بعد فاطمه به هوش اومد....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوبیست ونهم
چند ساعت بعد فاطمه به هوش اومد.تا یادش اومد کجاست و چه اتفاقی افتاده. یاد پدر و مادرش افتاد،یاد علی... گفت:
{خدایا،پس امتحان سخت مون تمام نشده..کمکمون کن.}
اول علی بعد زهره خانوم به دیدن فاطمه رفتن.نوبت حاج محمود شد.فاطمه آروم و بی حال گفت:
-سلام بابا
-سلام دخترم.
-بابا
-جانم؟
-یه چیزی بپرسم واقعیت میگین؟
-آره دخترم
-دکتر چی گفته؟
-دکتر امیدواره با دارو خوب بشی..
-بابا،واقعیت؟
-فاطمه جان،عمر دست خداست.
-دکتر چقدر گفت؟
حاج محمود سکوت کرد.
-بابا
-دکتر واقعا امیدواره.
فاطمه ناراحت تر شد.با خودش گفت کاش علی رو امیدوار نمیکردن.
چند روز گذشت و مرخص شد.
بازهم به خونه پدرش رفت.حالش خوب نبود و مدام تو تخت استراحت میکرد.
سردرد های فاطمه بیشتر و شدیدتر و طولانی تر شده بود.
نصف شب بود.
از درد بیدار شد.تحملش براش سخت شد.نمیخواست علی بیدار بشه.یه پتو برداشت و به حیاط رفت.پتو رو دور خودش پیچید و از درد گریه میکرد.
زینب بیدار شد.
زهره خانوم بعد از خواباندن زینب متوجه صدای ضعیفی از حیاط شد.وقتی پتو مچاله شده رو تو حیاط دید،تعجب کرد.
خواست پتو رو برداره،
متوجه فاطمه شد.فاطمه از درد زانو هاش بغل کرده بود و گوشه پتو رو به دندان گرفته بود تا هم صداش درنیاد و هم تحمل درد براش راحت تر بشه.زهره خانوم وقتی دخترشو تو اون حال دید، همونجا روی زمین نشست و گریه میکرد. دلش میخواست بمیره و این حال فاطمه رو نبینه.
علی بیدار شد.
وقتی جای خالی فاطمه رو دید،بلند شد. اطراف نگاه کرد،فاطمه نبود.به هال رفت، آشپزخونه،سرویس بهداشتی،همه جا رو گشت ولی فاطمه رو پیدا نکرد.
به حیاط رفت.
زهره خانوم رو که دید،خشکش زد.به پتو مچاله شده نگاه کرد.قلبش داشت می ایستاد.با دست های لرزان یه کم جابجاش کرد.وقتی فاطمه رو تو اون حال دید،به سختی نفس میکشید.
آروم گفت:
_فاطمه.
فاطمه از درد چشم هاشو محکم روی هم فشار میداد.نه صدایی میشنید،نه چیزی میدید.
علی بلند تر گفت:
_فــــــــــــاطمــــــــــــــه.
متوجه علی شد.
چشم هاشو باز کرد.علی رو دید که داشت سکته میکرد.به سختی لبخند زد و گفت:
_خوبم علی جان.
حاج محمود هم بیدار شد،
و سریع به حیاط رفت.علی و زهرهخانوم فقط به فاطمه نگاه میکردن و هیچ کاری نمیتونستن انجام بدن.حاج محمود به فاطمه کمک کرد و به اتاق برد.
بهش خواب آور داد،
و بعد مدتی فاطمه خوابید.زهره خانوم تو آشپزخونه نشسته بود و گریه میکرد. حاج محمود بعد از دلداری دادن به زهره خانوم،پیش علی رفت.
علی هنوز همونجوری....
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صد و سی ام
علی هنوز همونجوری تو حیاط نشسته بود و به جای خالی فاطمه خیره بود.حاج محمود پیشش نشست و گفت:
_علی جان،فاطمه درد زیادی رو داره تحمل میکنه.ما باید هرکاری میتونیم بکنیم تا دردش کمتر بشه،نه بیشتر.. نگرانی از حال ما حالشو بدتر میکنه.
-بابا..پس کی خوب میشه؟
حاج محمود نمیدونست چه جوابی به علی بگه.کمکش کرد بلند بشه.علی به اتاق رفت و به فاطمه نگاه میکرد.سلامتی فاطمه شو از خدا میخواست.دعایی که اون دو ماه روزی هزار بار از خدا میخواست.
یک هفته دیگه هم گذشت.
اون مدت هم چندین بار فاطمه به شدت درد داشت ولی کسی متوجه نمیشد. زندگی برای علی واقعا سخت بود.حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا هم داشتن دق میکردن.
حال فاطمه هرروز بدتر میشد.
فاطمه جلوی چشم همه شون داشت آب میشد.دسته گل حاج محمود پرپر میشد.
علی با سینی غذا،
به اتاق فاطمه رفت تا باهم غذا بخورن. وقتی در اتاق رو باز کرد،سینی غذا از دستش افتاد.حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا به سرعت رفتن سمت علی. محدثه هم زینب بغل کرد،
و به اتاق دیگه رفت و در بست.زهره خانوم تا فاطمه رو دید روی زمین افتاد.
فاطمه از درد به حالت سجده بود و صورت شو روی بالشت فشار میداد،تا صداش در نیاد و پتو رو دور خودش پیچانده بود.
علی دیگه نمیتونست نفس بکشه.
اونقدر شوکه بود که فقط به فاطمه خیره بود.حاج محمود با بغض گفت:
_امیر،علی رو ببر بیرون.
امیررضا هم خشکش زده بود.حاج محمود محکم تر گفت:
_امیر..علی رو ببر بیرون.
امیررضا تازه به خودش اومد.
به سختی علی رو تکان میداد.علی مثل تنه درخت خشکش زده بود.بالاخره امیررضا،علی رو برد تو هال و روی مبل نشاند.حاج محمود پیش فاطمه رفت و آروم پتو از صورتش کنار زد.
-فاطمه،مسکن بدم بهت؟
بدون اینکه سرشو بالا بیاره،گفت:
_نه،نمیخوام.
از صدای فاطمه هم معلوم بود داره گریه میکنه.با اینکه خیلی درد داشت ولی از شرمندگی سرشو بالا نمیاورد تا به پدرش نگاه کنه.حاج محمود دارو هاشو بهش داد.
چشم های فاطمه بسته بود،
ولی اشکهاش حتی از چشم های بسته ش هم بالشت رو خیس میکرد.حاج محمود با اینکه صورتش خیس اشک بود، اشک های دخترشو پاک میکرد.فاطمه بدون اینکه چشم هاشو باز کنه گفت:
_بابا،دعا کنید زودتر تمام بشه.
حاج محمود روی زمین افتاد.
میدونست حرف فاطمه بخاطر دردنیست و از شرمندگیشه که باعث ناراحتی بقیه ست.
فاطمه کم کم خوابش برد.
علی هنوز شوکه بود.یه دفعه بلند شد که بره تو اتاق.امیررضا مانعش شد.ولی علی هلش داد و گفت:
_ولم کن.
وقتی حال حاج محمود دید،
همونجا افتاد.چهار دست و پا پیش فاطمه رفت.فاطمه عمیق خوابیده بود و نفس های بلند میکشید.خیالش راحت شد که فاطمه زنده ست.نفس راحتی کشید و سرشو پایین انداخت.
حاج محمود به علی نگاهی کرد.
دستی به شانه علی کشید.ایستاد تا به زهره خانوم کمک کنه که بلند بشه.علی به فاطمه نزدیک تر شد و با التماس گفت:
_فاطمه،تو رو خدا تنهام نذار ... جان علی کنارم بمون.
با حرف علی،حاج محمود هم کنار در نشست.امیررضا به پدر و مادرش کمک کرد و به هال رفتن.
اون شب تنها کسی که خوابید زینب بود.
فاطمه نصف شب بیدار شد....
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم
✨بِــسْـــمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰـنِ الرَّحِــيـمِ✨
کانال مذهبی ندبه های عشق
🆔 @Nodbeh_Ba_Entezar313
🔷اطّلاع رسانی جلساتِ دعایِ کمیل و دعایِ ندبه از سراسر کشور به طور دسته بندی شده🤲
🔶آگاهی بخشی از جلسات مذهبیِ خانگی،هیئات و اماکنِ مقدّسِ تمامِ کشور
در مناسبت ها،ماه ها و ایّام خاص🏴🕌🏳
🔷نشر احادیث و روایات معصومین عَلَیْهِمَ السَّلام
🔶نشر اشعار مذهبی،کلیپ ها و تصاویر مذهبی
🔷بیان احکام شرعی و رفع شبهات
منتظران گناه نمیکنند
✨بِــسْـــمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰـنِ الرَّحِــيـمِ✨ کانال مذهبی ندبه های عشق 🆔 @Nodbeh_Ba_Entezar313
این نکته را گفتند
که از هر شهری هفت نفر ادمین فعّال با شرایط زیر لازم دارم:
اگر تونستید برای این کانال ادمین پیدا کنید و من مدّت هاست که از هر شهری به پنج نفر ادمینِ کمکیِ افتخاری و فعّال با شرایط زیر احتیاج دارم:
۱-واقعاً متدیّن،مذهبی و امام زمانی باشه
۲-وقت آزاد به صورت گسترده داشته باشه
۳-صبر و حوصله زیاد به خرج بده و طبق روال کانال فعّالیت کنه
۴-اِشراف اطّلاعاتی کامل نسبت به جلسات هیئات مذهبی و اماکن مقدّس شهر یا استان خودش داشته باشه
۵-مثل خودم کار و همکاری را محض رضای خدا و امام زمان(عج) انجام بده و هیچ توقّعی هم نداشته باشه
دلیل اینکه از هر شهری هفت نفر ادمینِ کمکیِ افتخاری و فعّال میخوام هم اینه که تقسیم کار بشه و هر کسی به برنامه های مادّی یا معنویِ زندگیِ شخصیِ خودش هم بتونه که رسیدگی کنه و درست و حسابی حقّ مطلب اون ها را هم ادا کنه
منتظران گناه نمیکنند
این نکته را گفتند که از هر شهری هفت نفر ادمین فعّال با شرایط زیر لازم دارم: اگر تونستید برای این
این شرایط دارید لطفا برید ادمین شوید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
⚠️ ضرورت دوری از شایعات و تفسیرهای نادرست علائم ظهور از نظر رهبری
💠رهبری در مورد نشانهها و علائم ظهور تأکید دارند که باید از رفتارهای عامیانه و شایعات پرهیز کرد، زیرا این اقدامات نادرست و منحرفکننده هستند. بسیاری از روایات درباره علائم ظهور، بهویژه آنهایی که از اعتبار کمتری برخوردارند، به سادگی قابل تطبیق نیستند و نمیتوان به راحتی بر آنها استناد کرد.
#مهدویت
منتظران گناه نمیکنند
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صد و سی ام علی هنوز همونجوری تو حیاط نشسته بود و به جای خالی فا
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوسی ویکم
فاطمه نصف شب بیدار شد.
علی رو دید که کنار تخت نشسته و با چشم های قرمز شده نگاهش میکنه. شرمنده شد و سرشو انداخت پایین.بعد مدتی رفت وضو بگیره.سجاده شو پهن کرد و چادر نماز پوشید.دو رکعت نمازشب خوند؛نشسته.
بعد از سلام نماز،
سجاده علی رو پهن کرد.بدون اینکه به علی نگاه کنه،جای خودش نشست و دوباره نماز خوند.علی فقط نگاهش میکرد..
چند دقیقه بعد علی هم وضو گرفت،
و روی سجاده ای که فاطمه براش انداخته بود،نماز خوند.هردو سر نماز گریه میکردن.
فاطمه از خدا صبر و عاقبت بخیری میخواست،برای خودش و علی و پدر و مادرش.علی هم سلامتی فاطمه شو میخواست.
بعد از نماز صبح،علی برگشت و رو به فاطمه نشست.گفت:
_از وقتی از خدا خواستم حواسش به منم باشه،مثل تو که حواسش بهت هست،خیلی سختی کشیدم..چرا؟!...چرا با خدا بودن سختی داره؟
-وقتی بخوای با خدا باشی،خدا تو رو در آغوش میگیره.
لبخند زد و گفت:
_وقتی برای خدا دلبری کنی،خدا هم یه کم فشارت میده..باز تو ناز میکنی و خدا بیشتر فشارت میده..باز تو میخندی وخدا بیشتر فشارت میده..وقتی به سختی هات میخندی و میگی باشه خداجون..من که مال خودتم..هر کاری دوست داری بکن...اون وقت دیگه سختی ای وجود نداره،همش خوشیه..تو آغوش خدا هستی و حاضر نیستی به هیچ قیمتی از آغوش خدا جدا بشی..اون وقته که زندگی و سختی هاش میشه عشق بازی...
علی به فاطمه خیره بود.
معلوم بود از عمق وجودش داره با خدا عشق بازی میکنه و حرف هایی که به علی میگه خودش کاملا درک کرده.
-فاطمه،من نمیفهمم تو چی میگی.
لبخند فاطمه عمیق تر شد و با مهربانی نگاهش کرد؛مثل همیشه.
-یه روزی خودت متوجه میشی.
چند روز گذشت.
بعد از نماز ظهر احساس کرد حالش بهتره. بعد از مدت ها به آشپزخونه رفت. زهره خانوم به زینب غذا میداد.وقتی فاطمه رو دید خیلی خوشحال شد. کمکش کرد روی صندلی بشینه.فاطمه کنار زینب نشست و آروم بهش غذا میداد و باهاش صحبت میکرد.غذا خوردن زینب تمام شد.فاطمه به مادرش گفت:
_میشه من امشب شام درست کنم؟
زهره خانوم از اینکه حال دخترش خوب بود،خوشحال شد و گفت:
_چی میخوای درست کنی؟
-علی قیمه خیلی دوست داره.میخوام براش قیمه درست کنم.
زهره خانوم مواد غذایی که لازم بود،روی کابینت،کنار گاز گذاشت.فاطمه به سختی ولی #باعشق غذا درست میکرد.خورشت درست کرد ولی به مادرش گفت برنج درست کنه.
روی صندلی نشست.
حالش خیلی بد بود ولی میخواست تا جایی که میتونه کنار خانواده ش باشه.
عصر شد.
فاطمه و زینب روی مبل نشسته بودن و صحبت میکردن.در خونه باز شد و علی یا الله گفت.
فاطمه ایستاد و گفت:
_مامان،علی اومده.
میخواست به استقبال همسرش بره ولی نتونست.علی تا صدای فاطمه رو شنید...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوسی ودوم
علی تا صدای فاطمه رو شنید،
در رو باز کرد و وارد شد.وقتی فاطمه شو ایستاده و تو هال دید،خیلی خوشحال شد.فکر کرد حالش خوب شده.وسایلی که دستش بود،زمین گذاشت و پیش فاطمه رفت.
فاطمه با لبخند بی حالی گفت:
_سلام علی جانم.
-سلام جان علی.
زینب پای علی رو گرفته بود،
و بابا بابا میکرد.علی بغلش کرد و کنار فاطمه نشست.باهم حرف میزدن که اذان مغرب شد.فاطمه به اتاقش رفت تا نماز بخونه.بعد از نماز علی رو به روش نشست و با عشق و امیدواری نگاهش میکرد.صدای حاج محمود و امیررضا و محدثه اومد که با زهره خانوم سلام و احوالپرسی میکردن.
علی گفت:
_بریم پیش بقیه؟
با اینکه حالش خوب نبود،بخاطر علی قبول کرد.حاج محمود و امیررضا و محدثه هم وقتی فاطمه رو سرپا دیدن خوشحال شدن.همه نشسته بودن.
زهره خانوم به فاطمه گفت:
_غذا آماده ست.مزه شم درست کن تا بخوریم.
امیررضا گفت:
_چرا فاطمه مزه شو درست کنه؟!!
-آخه امروز فاطمه غذا درست کرده.
علی با ذوق به فاطمه گفت:
_دلم برای دستپختت تنگ شده بود.
فاطمه میخواست به مادرش بگه نمیتونه ولی وقتی علی اونجوری گفت،به سختی بلند شد و به آشپزخونه رفت.علی هم همراهش رفت.بقیه با بغض نگاهشون میکردن.
فاطمه طعم غذا رو درست کرد.
تو ظرف کشید و با خلال سیب زمینی شکل قلب تزیین کرد.تمام مدت علی روی صندلی نشسته بود و با لبخند نگاهش میکرد.
زهره خانوم هم به آشپزخونه رفت و میز رو آماده کرد.همه دور هم جمع شدن.بعد از مدت ها فاطمه هم کنار خانواده ش،تو آشپزخونه، غذا میخورد.
محدثه به زینب غذا میداد.
علی تمام مدت حواسش به فاطمه بود. خوشحال بود.خوشحال شدن علی،فاطمه رو بیشتر ناراحت و نگران میکرد.
به سختی و فقط بخاطر علی چند قاشق غذا خورد.اما علی خیلی با اشتها غذا میخورد.وقتی سیر شد به فاطمه گفت:
_عالی بود.مثل همیشه خوشمزه بود.
لبخند بی حالی زد و گفت:
_نوش جان.
بعد از غذا خوردن همه،فاطمه بلند شد که به اتاقش بره.علی هم کنارش میرفت.تو هال بودن که یه دفعه فاطمه افتاد.
علی هم با زانو کنارش افتاد.
همه با سرعت به هال رفتن.علی سر فاطمه رو روی پاش گذاشت و با بغض و التماس صداش میکرد.
-فاطمه..فاطمه جان..فاطمه جانم..پاشو خانومم...
حاج محمود دست فاطمه رو گرفت، نبضش میزد.به امیررضا گفت:
_زنگ بزن اورژانس بیاد.
رو به علی گفت:
_بیهوش شده.
اشک های علی روی صورت فاطمه میریخت.
دکتر بعد از ویزیت فاطمه،
دارو های جدید براش تجویز کرد.به حاج محمود اشاره کرد که همراهش بره بیرون.
به حاج محمود گفت:
_روند بیماری دخترتون بدتر از چیزیه که فکر میکردم..دخترتون حالش خوب نیست..اینجا بودنش هیچ فایده ای براش نداره.اما اگه باعث دلگرمی شما میشه، میتونه بمونه...ولی به نظر من..بهتره این روزهای آخر...تو خونه و کنار خانواده باشه...متأسفم،دیگه کاری از دست ما برنمیاد.
حاج محمود روی صندلی افتاد و اشک هاش جاری شد.امیررضا پیش پدرش رفت.حال حاج محمود رو که دید فهمید دکتر بهش چی گفته.
فاطمه به هوش اومد.
علی با غصه نگاهش میکرد.شرمنده شد،دوباره چشم هاشو بست.
علی آروم صداش کرد.
-فاطمه جانم
چشم هاشو باز نکرد،
ولی اشک هاش از گوشه چشم های بسته هم روان شد.
-فاطمه ی من،همه ی زندگی من،جان علی چشم های قشنگ تو باز کن.
فاطمه با مکث چشم هاشو باز کرد....
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوسی وسوم
فاطمه با مکث چشم هاشو باز کرد،
ولی اشک هاش بیشتر شد.ناراحت به علی نگاه میکرد.علی اشک های فاطمه شو پاک میکرد.
متوجه معنی نگاهش شد.
دیگه نتونست تحمل کنه،از اتاق بیرون رفت.
فاطمه رو بردن خونه.
نماز صبح شو نشسته خوند و خوابید. علی سرکار نرفت.
تمام مدت کنار تخت فاطمه نشسته بود و نگاهش میکرد.فاطمه چشم هاشو باز کرد.علی لبخند زد ولی باز هم فاطمه ناراحت نگاهش میکرد.
-علی #راضی باش...من حالم خوب نمیشه..آخرش میمیرم.. تو چه راضی باشی چه نباشی،این سختی ها هست ولی اگه راضی باشی هم تحملش برات راحت تره هم ثوابش برات بیشتره...آدم وقتی به سختی های بزرگتر فکر میکنه، تحمل سختی ای که توش هست،راحت تر میشه..به سختی های امام علی(ع) فکر کن.برای غصه های امام علی(ع) گریه کن..از خدا و امام علی(ع) بخواه تو سختی هات کمکت کنن...علی جانم، راضی باش..به مردن من راضی باش.
علی دیگه نتونست تحمل کنه.
از اتاق بیرون رفت.در رو بست و پشت در نشست.
زینب جلوش ایستاد.
بخاطر بغض باباش،بغض کرد،بعد گریه کرد.زهره خانوم از اتاق بیرون اومد. وقتی علی و زینب رو دید،اونم گریه کرد.زینب رو بغل کرد،به آشپزخونه برد و آرومش کرد.
علی بلند شد و از خونه بیرون رفت.
بی هدف راه میرفت.به اطراف و آدم ها توجهی نداشت.خیلی راه رفت.
صدای اذان شنید.
به اطراف دقت کرد.روبهروی امامزاده ایستاده بود.همون امامزاده ای که افشین،علی شد.
بعد نماز سجده رفت.
خیلی طول کشید.سر از سجده برداشت. همونجایی که برای اولین بار با فاطمه نشسته بود،نشست و به ضریح رو به روش خیره شد.فکر میکرد.به همه زندگیش،به فاطمه،به خدا،به امام علی(ع).
با خدا حرف میزد.
*خدایا،تا حالا هرچی ازت خواستم بهم دادی.پس چرا سلامتی فاطمه رو نمیدی؟!...خدایا،منو با فاطمه امتحان نکن.من بدون فاطمه تنها میشم ... تنهاتر از امام علی(ع)؟ ... خدایا،من امام علی (ع) نیستم.از من #امتحانهایسخت نگیر...
اونقدر اونجا نشست،و فکر کرد که اذان مغرب شد.نماز مغرب هم همونجا خوند.
آخرشب،زهره خانوم مشغول خواباندن زینب بود.حاج محمود به اتاق فاطمه رفت.فاطمه چشمش به در بود.وقتی حاج محمود رو دید لبخند زد.
حاج محمود رفت داخل.
-باباجونم،لطفا درو ببندین.
به سختی یه کم نشست.حاج محمود درو بست و کنار فاطمه نشست.فاطمه گفت:
_علی نیومده؟
-نه.
-بهش زنگ زدین؟
-گوشی شو نبرده.میخوای برم تو خیابان ها دنبالش؟
-نه..بابا،بعد از من علی رو تنها نذارین. خانواده ش باشین،بیشتر از الان.کمکش کنید ازدواج کنه.بهش بگید من ازتون خواستم.
به سه تا دفتر تو قفسه کتاب هاش اشاره کرد و به حاج محمود گفت:
_لطفا اونارو بدید.
حاج محمود دفترها رو به فاطمه داد....
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صد و سی وچهارم
حاج محمود دفترها رو به فاطمه داد و دوباره نشست.فاطمه دو تا از دفترها رو جدا کرد و گفت:
_اینا برای علیه.بعد مرگ من،هروقت صلاح دیدید بهش بدید.وقتی که حالش بهتر شد،با مرگ من کنار اومد...این یکی برای زینبه.وقتی به سن تکلیف رسید، بهش بدید.
گوشی شو برداشت.
رمز شو به پدرش گفت،بعد بازش کرد.تو قسمت صداهای ضبط شده رفت وصفحه گوشی شو به پدرش نشان داد.گفت:
_پنجاه تای اول برای زینبه.قصه ها و لالایی هایی که براش گفتم.گاهی براش بذارید.سی و هشت تای بعدی برای علیه. وقتی دیگه نتونستم براش بنویسم، صدامو ضبط کردم.اینا هم با همون دفترها بهش بدید.
به آخرین صدای ضبط شده اشاره کرد و گفت:
_اگه بعد مرگ من خیلی بهم ریخت اینو براش بذارید.
یه کاغذ از توی یکی از دفترها بیرون آورد و گفت:
_این آدرس سه تا خانواده ست که از نظر مالی نیاز به کمک دارن..اینم آدرس بچه های منه.اگه براتون سخت نبود،براشون پدربزرگ باشین.
بعد به پدرش نگاه کرد و گفت:
_باباجونم،حلالم کنید.برام خیلی دعا کنید.
اشک هاش جاری شد.
-من دیگه هیچ کاری برای آخرت خودم نمیتونم انجام بدم.فقط دعاهای شماست که میتونه نجاتم بده.
فاطمه دیگه چیزی نگفت.
ولی چشم های حاج محمود حرف های زیادی داشت برای گفتن.غصه ی پدری که دختر بیست و هفت ساله ش بهش وصیت میکرد.
نزدیک اذان صبح بود.
علی هنوز تو امامزاده نشسته بود.بعدنماز سمت خونه راه افتاد.خیلی وقت بود آفتاب دراومده بود که به خونه رسید.
یا الله گفت و وارد شد.
حاج محمود هم خونه بود.امیررضا تماس گرفت.وقتی متوجه شد حاج محمود سرکار نرفته،نگران شد و تصمیم گرفت با محدثه بره اونجا.
علی بعد از سلام کردن به حاج محمود و زهره خانوم،پیش فاطمه رفت.فاطمه بیدار بود و ذکر میگفت.
وقتی علی رو دید لبخند زد و سلام کرد. علی با بغض جواب سلامشو داد.فاطمه دستشو سمت علی دراز کرد.
علی جلو رفت.
دست فاطمه رو گرفت و کنار تخت روی زمین نشست.چند دقیقه فقط به هم نگاه کردن.
فاطمه گفت:
_علی،راضی هستی؟
علی به زمین نگاه کرد و گفت:
-نمیتونم
-به من نگاه کن.
علی با مکث نگاهش کرد.
-عمر معمول آدم ها تو این دنیا زیر صد ساله،درسته؟...آدم تو این دنیا اگه دویست سال هم عمر کنه،وقتی موقع مرگش برسه،میگه مثل چشم به هم زدن بود..علی جانم تو این چشم به هم زدنت اگه #باخدا باشی،تو ابدیتت راحتی. سختی های این دنیا،هرچقدر هم سخت باشه،زود تموم میشه...علی،اگه الان با رضایت امتحان های سخت رو تحمل کنی،خدا جوری با مهربانی بغلت میکنه که خودت هم باورت نمیشه.فقط کافیه تو یه قدم برداری...علی،من میخوام تو بهشتی باشی.جان فاطمه عمرتو جز با خدا معامله نکن.
علی سرشو روی تخت گذاشت و تو دلش با خدا حرف میزد.
*خدایا،من فاطمه رو دوست دارم..تو که با سختی بهم دادیش...خودت کمکم کن.
-علی جانم.
علی سرشو آورد بالا.....
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
139_Rafie_sebghat_begirid.mp3
2.61M
🎧در دو جا سرعت بگیرید.
🎙️حجت الاسلام #رفیعی
4_435750524105523510.mp3
5.16M
به رسم عاشقے
💠دوباره سه شنبه
🔰و دلتنگ جمکران😭
دعای توسل میخوانیم
#اطلاع_رسانی
سخنرانی علمدار مقاومت
ولی امر مسلمین امام خامنهای
درباره تحولات منطقه
فردا صبح روز چهارشنبه ۲۱ آذر ماه
پخش زنده از شبکههای سراسری سیما