eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
11.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حجاب اجباری نمی‌خوایم! ⁉️ چرا باید فقط در ایران باشه؟ 📣 بسیار بسیار مهم👇👇 نشر این کلیپ در این ساعات مهم، شاید بتواند زمین بازی را تغییر دهد. 🔰 برشی از سخنرانی
منتظران گناه نمیکنند
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوچهل وششم یکی یکی به جمع شون اضافه میشد. بهزاد تعجب میکرد،ف
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوچهل_وهفتم حاج محمود به زینب گفت: _بیا اینجا. به کنار خودش اشاره کرد.زینب کنار حاج محمود نشست.حاج محمود گفت: _دخترم،تو حاضری برای اینکه بابات دیگه ناراحت و دلتنگ نباشه،بره پیش مامانت؟ همه با تعجب و سؤالی به حاج محمود نگاه کردن.بعد به زینب نگاه کردن. زینب گفت: _یعنی بابام هم نباشه؟!!! چشم هاش پر اشک شد.سرشو انداخت پایین.بعد مدتی سرشو آورد بالا،به حاج محمود نگاه کرد و گفت: _چون بابام اینجوری خوشحاله....منم راضیم. ولی اشک هاش روی صورتش ریخت. حاج محمود بغلش کرد.اشک هاشو پاک کرد و سرشو بوسید. تو دلش گفت *تو هم مثل پدر و مادرت هستی.زندگی کنار تو از زندگی کنار مادرت و بعد پدرت سخت تره...خدایا امانتی هایی که بهم میدی بزرگتر میشن. امیررضا رفت تو حیاط. روی پله نشست و به علی نگاه میکرد. علی گفت: _چرا اینجوری نگاهم میکنی؟! -اون روزی که تو کلانتری با پا زدم تو دهانت،فکرش هم نمیکردم روزی بیاد که بهت بگم داداش. علی خندید و گفت: _وقتی با فاطمه ازدواج کردم،بهش گفتم بخاطر گذشته خیلی شرمنده م..گفت من فقط جاهای خوبش یادم مونده. امیررضا دلخور از گذشته گفت: _کجاش خوب بود؟! -منم همین سؤال رو ازش پرسیدم..گفت دو بار سیلی زدم بهت. امیررضا با تعجب گفت: _فاطمه بهت سیلی زد؟!! -آره..بعد گفت دو بار هم بابا زد تو گوشت. چشم های امیررضا گرد شد. _بابا دو بار زد تو گوش تو؟!!! -آره،بعدش هم گفت امیررضا هم که نگم دیگه. هر دو بلند خندیدن.امیررضا با خنده گفت: _کلا قسمت های کتک خوردن تو خوب بوده. هر دو مدتی سکوت کردن.امیررضا گفت: _تا حالا شده از توبه کردنت پشیمان شده باشی؟ -قبل از توبه کردنم،تنها سختی زندگیم خانواده ای بود که نمیشد اسمشو گذاشت خانواده.ولی پول جایگزینش بود.با پول هرچی اراده میکردم،داشتم...اما وقتی توبه کردم، امتحان های سخت زندگیم شروع شد... عاشق فاطمه شده بودم. عشقی که خواب و خوراک برام نذاشته بود..ولی من اونقدر بدی کرده بودم که مطمئن بودم فاطمه باهام ازدواج نمیکنه.. هرروز میرفتم جلوی دانشگاه تا حداقل از دور ببینمش..چند وقت بعد حاج آقا موسوی درمورد نگاه به نامحرم برام گفت.تنها دلخوشی من دیدن فاطمه بود، حتی از دور.ولی باید بخاطر خدا از تنها دلخوشیم میگذشتم.خیلی سخت بود، خیلی..مدام با خودم کشمکش داشتم که نرم جلوی دانشگاه.ولی گاهی دیگه نمیتونستم.همش عذاب وجدان داشتم. بخاطر همین قبل از اومدن فاطمه از اونجا میرفتم...هنوز با ندیدن فاطمه کنار نیومده بودم که متوجه شدم اموالم حلال نیست.خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره همه چیز رو رها کردم و ازخونه زدم بیرون،بدون هیچ پولی.سه روز و سه شب تو خیابان ها آواره بودم،خسته و گرسنه.حتی به اندازه یه کلوچه هم پول نداشتم.بارها خواستم از یه ساندویچی ای،سوپری ای،چیزی گدایی کنم ولی غرورم اجازه نمیداد...گرسنگی اونقدر بهم فشار آورد که بالاخره یه ساندویچی رفتم.وقتی خواستم برم،فروشنده ازم پول خواست.تازه فهمیدم اون متوجه نشده بود من پول ندارم.داد و فریاد راه انداخت و آبرو ریزی کرد.همون موقع فاطمه رسید..دوست داشتم از خجالت بمیرم..دلم میخواست هرکسی بود جز فاطمه...فاطمه پول ساندویچ رو داد. نمیخواستم از اوضاعم چیزی بهش بگم. اما اونقدر سؤال پیچم کرد که گفتم... سخت تر از بی پولی و گرسنگی،رو به رو شدن با فاطمه بود،اونم بعد از ماه ها.. مخصوصا که حتی نباید نگاهش میکردم. لحظه های خیلی سختی بود برام.با اینکه عاشقش بودم و دلم خیلی براش تنگ شده بود،نمیخواستم باهاش باشم...اون شب فاطمه،منو به مسافرخانه برد و هزینه یه هفته رو حساب کرد..دو روز بعد حاج آقا موسوی رو اتفاقی دیدم.به آقای معتمد معرفیم کرد و اونجا مشغول به کار شدم..حاج آقا یه خونه هم بهم معرفی کرد و منم اجاره ش کردم.ولی بعد مرگ فاطمه متوجه شدم دیدن حاج آقا اون شب اتفاقی نبوده و هم کار تو مغازه آقای معتمد و هم اون خونه اجاره ای،کار فاطمه بوده...روزهام میگذشت و عشق فاطمه تو قلبم بیشتر میشد..به اصرار حاج آقا اومدم خاستگاری.. نفس غمگینی کشید و گفت:... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوچهل_وهشتم نفس غمگینی کشید و گفت: _تا اون موقع سخت ترین شب زندگیم بود...یه هفته بعد رفتم سراغ فاطمه. نمیخواست با من حرف بزنه..گفت حرف من،حرف بابامه...من فقط میخواستم بدونم ازم متنفره یا نه.بهش گفتم فقط در صورتی که ازم متنفر باشه،از اصرار برای این ازدواج منصرف میشم..فاطمه گفت منو بخشیده...بعد از سختی هایی که کشیده بودم،اون حرف برام مثل شروع دوباره بود.گرچه میدونستم راه خیلی سختی رو باید برم...یک سال طول کشید تا بابا راضی شد...فکر میکردم وقتی با فاطمه ازدواج کنم تمام سختی هام تموم میشه ولی بعد ازدواج شرمندگی از گذشته خیلی سخت بود برام. علی دیگه با اشک حرف میزد. _هرروزی که از زندگی مون میگذشت عاشق تر از روز قبل بودم...بیماری فاطمه خیلی سخت بود برام.اما حاضر بودم بیماری شو تحمل کنم ولی فاطمه تنهام نذاره... سختی های زندگیم تمومی نداشت...فاطمه ی عزیزم،تنها کسی که تو زندگیم داشتم...رفت......من موندم و دنیای بی فاطمه.....ولی مرگ فاطمه آخرین امتحان زندگیم نبود..بعد از فاطمه امتحان های من،هم سخت تر شد، هم بیشتر.هر لحظه برام امتحان بود...دلم میخواست تا آخر عمرم کنار قبر فاطمه زندگی کنم ولی بخاطر خدا این کارو نکردم..دلم میخواست تنها باشم ولی بخاطر خدا باید با زینب زندگی میکردم... دلم نمیخواست پامو تو این خونه بذارم ولی بخاطر خدا هفت ساااله دارم تو این خونه زندگی میکنم..هفت ساااله هر وقت پامو تو این خونه میذارم،مثل اولین بار بعد فاطمه برام سخته...خونه ای که وجب به وجبش برام یادآور خاطره ای از فاطمه ست..از اینکه یاد خاطراتم با فاطمه باشم،خوشحال میشم ولی چون شما ناراحت میشین،سعی میکنم یادآوری نکنم..لبخند زدن برام سخته ولی بخاطر خدا میخندم...فاطمه و یاد فاطمه،همه ی زندگیمه ولی به خدا گفتم اگه تو بخوای ازدواج میکنم..خداروشکر این یکی رو بهم تخفیف داد..حتی تو این هفت سال، فاطمه رو یک بار تو خواب هم ندیدم که یه کم از دلتنگی هام کم بشه.خدا سخت تر ازم امتحان میگیره...هفت ساااله روزها رو به سختی شب میکنم،شب ها رو به سختی روز میکنم..هفت ساااله یه بغض مداوم،مثل خار،تو گلومه ولی هیچ وقت از توبه کردنم پشیمان نشدم..من تو آغوش خدا هستم و خدا رو شکر میکنم که خیلی فشارم میده. سرشو روی زانو هاش گذاشت. امیررضا تازه راز خیلی بزرگ شدن علی رو فهمید.اون شب علی نخوابید.امیررضا هم نخوابید.زینب هم نخوابید.گرچه به رفتن پدرش راضی بود ولی عاشق پدرش بود.حتی فکر نبودنش هم براش سخت بود. فردای اون شب علی به مزار فاطمه رفت. براش فاتحه خوند.قرآن خوند.درد دل کرد. -فاطمه..دلم خیلی برات تنگ شده...چرا از خدا نمیخوای بیام پیشت؟..مگه نمیگفتی دوستم داری؟..خودت گفتی دوست داری بهشت هم با من باشی..پس چطوری بهشت رو بی من تحمل میکنی؟ اذان ظهر شد. به نزدیک ترین مسجد رفت.بعد از نماز، سمت ماشینش میرفت.چشمش به دو تا پسر شر افتاد که با خنده های شیطانی راه میرفتن. رد نگاهشون رو گرفت. سه تا دختر بدحجاب روی نیمکتی نشسته بودن.یکی از دخترها با لبخند بی حیایی به پسرها نگاه میکرد.اما اون دو تا دختر دیگه با اینکه وضع ظاهری شون خیلی بد بود ولی معلوم بود دنبال این چیزها هم نیستن.میخواستن برن که پسرها مانع شون شدن. یکی ازدخترها داد میزدوکمک میخواست. علی به سرعت به سمت شون رفت.یکی از پسرها رو با مشت نقش زمین کرد.اون یکی تا خواست به خودش بیاد،علی روی سینه ش نشسته بود. پسر اولی از جیبش چاقو درآورد، و تو پهلوی علی فرو کرد.علی سعی کرد چاقو شو بگیره ولی پسره مدام با چاقو به بدن علی ضربه میزد.علی دست پسر رو گرفت ولی پسر چاقو شو تو قلب علی فرو کرد. چند مرد نزدیک میشدن. پسرها فرار کردن.دختری که وضعش بدتر بود هم فرار کرد.ولی اون دو تا دختر مبهوت به علی نگاه میکردن. یکی شون نزدیک رفت و با اضطراب گفت: _آقا...حالتون خوبه؟!! علی با جان کندن گفت: _اشهد ان.. لا اله..الا الله..اشهد ان.. محمدا..رسول الله... اشهد..ان.. علیا..ولی.. الله. دختر داد میزد: _آقا!!...آقا!!... رو به مَردها گفت: _مُرده؟؟؟!!!.... به دوستش نگاه کرد: _مُرده؟؟!!! -سلام علی جانم -سلام..فاطمه ی من 💠پایان💠 ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
این رمان تمام شد ان شاءالله مطالعه کرده باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️هشدار پلیس اصفهان در باره حراجی‌های آنلاین شب یلدا 🔹سرپرست پلیس فتا فرماندهی انتظامی استان اصفهان در باره کلاهبرداری هایی که به بهانه حراج آنلاین(برخط) شب یلدا در شبکه‌های اجتماعی صورت می گیرد، هشدار داد.
حدود ساعت ۱۵ امروز، فردی میانسال با یک سلاح سرد، ‌وارد صحن صاحب‌الزمان حرم حضرت معصومه (س) می‌شود و ضمن درگیری با یک فرد خاص با تهدید سلاح سرد از دیگر زائران می‌خواهد که نزدیک او نشوند پس از چند لحظه نیروهای محافظ امنیت حرم در صحنه حاضر شده و یکی از حاضران در صحنه از غفلت فرد مهاجم استفاده و به او ضربه‌ای وارد می‌کند و بلافاصله نیروهای امنیتی او را دستگیر می‌کنند
🔻🔻فوری و مهم🔻🔻 همایش به اراک رسید 🎙جبهه مقاومت قطعا آمریکا را از منطقه اخراج خواهد کرد . مقام معظم رهبری مدظله العالی 📌محور همایش : حمایت از نیروهای مسلح در برابر جریان سازشکار برای پاسخ دندان شکن به آمریکا و رژیم صهیونیستی ◀️ با سخنرانی 🔺استاد علی تقوی 🔺استاد روح الله مومن نسب 🔺برادر سهیل کیارش 📅 دوشنبه ۲۶ آذرماه، ساعت ۳۰: ۱۴ مکان‌ برگزاری : استان مرکزی _شهر اراک _ خیابان امام خمینی _ سالن همایش کانون بسیج انتشار فوری 📣📣 جهت کمک به برگزاری هرچه پرشورتر این همایش مهم، اطلاع رسانی گسترده بفرمایید.
🔴 بزرگترین بشارت به شیعیان عصر غیبت 🔹امام كاظم عليه السلام فرمودند:  🟢 طُوبى لِشيعَتِنَا الْمُتَمَسِّكينَ بِحُبِّنا فى غَيْبَةِ قائِمنا اَلثّابِتينَ عَلى مُوالاتِنا وَالْبَرآئَةِ مِنْ اَعْدآئِنا اُولئِكَ مِنّا وَ نَحْنُ مِنْهُمْ وَ قَدْ رَضُوا بِنا اَئِمَّةً وَ رَضينا بِهِمْ شيعَةً وَ طُوبى لَهُمْ، هُمْ وَاللّه ِ مَعَنا فى دَرَجَتِنا يَوْمَ الْقِيامِةِ. 🟡 خوشا به حال شيعيان ما كه در زمان غيبت قائم ما به دوستى ما چنگ مى زنند و در دوستى ما و برائت از دشمنان ما استوارند آنها از ما و ما از آنها هستيم، آنها به پيشوائى ما راضى شدند و ما هم به شيعه بودن آنها راضى وخشنوديم و خوشا به حال آنها، به خدا قسـم آنها در روز قيامت با ما و مرتبه ما هستند. 🟣 این عبارت در باره ی احدی از اصحاب اهل بیت علیهم السلام بیان نشده است... مافوق تصور تمام بنی آدم است به هر کلمه ی این حدیث اگر با اعتقاد و ایمان کامل توجه کنیم 🔺ناامید را امیدوار 🔺خستگی را به نشاط 🔺 ضعف را به قوت 🔺 سستی را به جدیت 🔺 بی تحرکی و غفلت را به تلاش و یقظه 🔺 و در یک کلام،، مرده دل را زنده می کند... 📚بحار الأنوار : ج ۱۶ ، ص ۲۸۷ 🆔 eitaa.com/emame_zaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا