مادرِ اندوهها، بیبیِ غم اُمالبنین
بی نفس بی همنفس ای بی حرم اُمالبنین
ما گرفتاریم اما از گرفتاری چه غم
تا تو را داریم در هر بیش و کم اُمالبنین
#وفات_حضرت_ام_البنین(س)🥀
#تسلیٺ_باد🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حجاب اجباری نمیخوایم!
⁉️ چرا باید فقط در ایران #حجاب_اجباری باشه؟
📣 بسیار بسیار مهم👇👇
نشر این کلیپ در این ساعات مهم، شاید بتواند زمین بازی را تغییر دهد.
🔰 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی
منتظران گناه نمیکنند
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوچهل وششم یکی یکی به جمع شون اضافه میشد. بهزاد تعجب میکرد،ف
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوچهل_وهفتم
حاج محمود به زینب گفت:
_بیا اینجا.
به کنار خودش اشاره کرد.زینب کنار حاج محمود نشست.حاج محمود گفت:
_دخترم،تو حاضری برای اینکه بابات دیگه ناراحت و دلتنگ نباشه،بره پیش مامانت؟
همه با تعجب و سؤالی به حاج محمود نگاه کردن.بعد به زینب نگاه کردن.
زینب گفت:
_یعنی بابام هم نباشه؟!!!
چشم هاش پر اشک شد.سرشو انداخت پایین.بعد مدتی سرشو آورد بالا،به حاج محمود نگاه کرد و گفت:
_چون بابام اینجوری خوشحاله....منم راضیم.
ولی اشک هاش روی صورتش ریخت. حاج محمود بغلش کرد.اشک هاشو پاک کرد و سرشو بوسید.
تو دلش گفت
*تو هم مثل پدر و مادرت هستی.زندگی کنار تو از زندگی کنار مادرت و بعد پدرت سخت تره...خدایا امانتی هایی که بهم میدی بزرگتر میشن.
امیررضا رفت تو حیاط.
روی پله نشست و به علی نگاه میکرد. علی گفت:
_چرا اینجوری نگاهم میکنی؟!
-اون روزی که تو کلانتری با پا زدم تو دهانت،فکرش هم نمیکردم روزی بیاد که بهت بگم داداش.
علی خندید و گفت:
_وقتی با فاطمه ازدواج کردم،بهش گفتم بخاطر گذشته خیلی شرمنده م..گفت من فقط جاهای خوبش یادم مونده.
امیررضا دلخور از گذشته گفت:
_کجاش خوب بود؟!
-منم همین سؤال رو ازش پرسیدم..گفت دو بار سیلی زدم بهت.
امیررضا با تعجب گفت:
_فاطمه بهت سیلی زد؟!!
-آره..بعد گفت دو بار هم بابا زد تو گوشت.
چشم های امیررضا گرد شد.
_بابا دو بار زد تو گوش تو؟!!!
-آره،بعدش هم گفت امیررضا هم که نگم دیگه.
هر دو بلند خندیدن.امیررضا با خنده گفت:
_کلا قسمت های کتک خوردن تو خوب بوده.
هر دو مدتی سکوت کردن.امیررضا گفت:
_تا حالا شده از توبه کردنت پشیمان شده باشی؟
-قبل از توبه کردنم،تنها سختی زندگیم خانواده ای بود که نمیشد اسمشو گذاشت خانواده.ولی پول جایگزینش بود.با پول هرچی اراده میکردم،داشتم...اما وقتی توبه کردم، امتحان های سخت زندگیم شروع شد... عاشق فاطمه شده بودم. عشقی که خواب و خوراک برام نذاشته بود..ولی من اونقدر بدی کرده بودم که مطمئن بودم فاطمه باهام ازدواج نمیکنه.. هرروز میرفتم جلوی دانشگاه تا حداقل از دور ببینمش..چند وقت بعد حاج آقا موسوی درمورد نگاه به نامحرم برام گفت.تنها دلخوشی من دیدن فاطمه بود، حتی از دور.ولی باید بخاطر خدا از تنها دلخوشیم میگذشتم.خیلی سخت بود، خیلی..مدام با خودم کشمکش داشتم که نرم جلوی دانشگاه.ولی گاهی دیگه نمیتونستم.همش عذاب وجدان داشتم. بخاطر همین قبل از اومدن فاطمه از اونجا میرفتم...هنوز با ندیدن فاطمه کنار نیومده بودم که متوجه شدم اموالم حلال نیست.خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره همه چیز رو رها کردم و ازخونه زدم بیرون،بدون هیچ پولی.سه روز و سه شب تو خیابان ها آواره بودم،خسته و گرسنه.حتی به اندازه یه کلوچه هم پول نداشتم.بارها خواستم از یه ساندویچی ای،سوپری ای،چیزی گدایی کنم ولی غرورم اجازه نمیداد...گرسنگی اونقدر بهم فشار آورد که بالاخره یه ساندویچی رفتم.وقتی خواستم برم،فروشنده ازم پول خواست.تازه فهمیدم اون متوجه نشده بود من پول ندارم.داد و فریاد راه انداخت و آبرو ریزی کرد.همون موقع فاطمه رسید..دوست داشتم از خجالت بمیرم..دلم میخواست هرکسی بود جز فاطمه...فاطمه پول ساندویچ رو داد. نمیخواستم از اوضاعم چیزی بهش بگم. اما اونقدر سؤال پیچم کرد که گفتم... سخت تر از بی پولی و گرسنگی،رو به رو شدن با فاطمه بود،اونم بعد از ماه ها.. مخصوصا که حتی نباید نگاهش میکردم. لحظه های خیلی سختی بود برام.با اینکه عاشقش بودم و دلم خیلی براش تنگ شده بود،نمیخواستم باهاش باشم...اون شب فاطمه،منو به مسافرخانه برد و هزینه یه هفته رو حساب کرد..دو روز بعد حاج آقا موسوی رو اتفاقی دیدم.به آقای معتمد معرفیم کرد و اونجا مشغول به کار شدم..حاج آقا یه خونه هم بهم معرفی کرد و منم اجاره ش کردم.ولی بعد مرگ فاطمه متوجه شدم دیدن حاج آقا اون شب اتفاقی نبوده و هم کار تو مغازه آقای معتمد و هم اون خونه اجاره ای،کار فاطمه بوده...روزهام میگذشت و عشق فاطمه تو قلبم بیشتر میشد..به اصرار حاج آقا اومدم خاستگاری..
نفس غمگینی کشید و گفت:...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوچهل_وهشتم
نفس غمگینی کشید و گفت:
_تا اون موقع سخت ترین شب زندگیم بود...یه هفته بعد رفتم سراغ فاطمه. نمیخواست با من حرف بزنه..گفت حرف من،حرف بابامه...من فقط میخواستم بدونم ازم متنفره یا نه.بهش گفتم فقط در صورتی که ازم متنفر باشه،از اصرار برای این ازدواج منصرف میشم..فاطمه گفت منو بخشیده...بعد از سختی هایی که کشیده بودم،اون حرف برام مثل شروع دوباره بود.گرچه میدونستم راه خیلی سختی رو باید برم...یک سال طول کشید تا بابا راضی شد...فکر میکردم وقتی با فاطمه ازدواج کنم تمام سختی هام تموم میشه ولی بعد ازدواج شرمندگی از گذشته خیلی سخت بود برام.
علی دیگه با اشک حرف میزد.
_هرروزی که از زندگی مون میگذشت عاشق تر از روز قبل بودم...بیماری فاطمه خیلی سخت بود برام.اما حاضر بودم بیماری شو تحمل کنم ولی فاطمه تنهام نذاره... سختی های زندگیم تمومی نداشت...فاطمه ی عزیزم،تنها کسی که تو زندگیم داشتم...رفت......من موندم و دنیای بی فاطمه.....ولی مرگ فاطمه آخرین امتحان زندگیم نبود..بعد از فاطمه امتحان های من،هم سخت تر شد، هم بیشتر.هر لحظه برام امتحان بود...دلم میخواست تا آخر عمرم کنار قبر فاطمه زندگی کنم ولی بخاطر خدا این کارو نکردم..دلم میخواست تنها باشم ولی بخاطر خدا باید با زینب زندگی میکردم... دلم نمیخواست پامو تو این خونه بذارم ولی بخاطر خدا هفت ساااله دارم تو این خونه زندگی میکنم..هفت ساااله هر وقت پامو تو این خونه میذارم،مثل اولین بار بعد فاطمه برام سخته...خونه ای که وجب به وجبش برام یادآور خاطره ای از فاطمه ست..از اینکه یاد خاطراتم با فاطمه باشم،خوشحال میشم ولی چون شما ناراحت میشین،سعی میکنم یادآوری نکنم..لبخند زدن برام سخته ولی بخاطر خدا میخندم...فاطمه و یاد فاطمه،همه ی زندگیمه ولی به خدا گفتم اگه تو بخوای ازدواج میکنم..خداروشکر این یکی رو بهم تخفیف داد..حتی تو این هفت سال، فاطمه رو یک بار تو خواب هم ندیدم که یه کم از دلتنگی هام کم بشه.خدا سخت تر ازم امتحان میگیره...هفت ساااله روزها رو به سختی شب میکنم،شب ها رو به سختی روز میکنم..هفت ساااله یه بغض مداوم،مثل خار،تو گلومه ولی هیچ وقت از توبه کردنم پشیمان نشدم..من تو آغوش خدا هستم و خدا رو شکر میکنم که خیلی فشارم میده.
سرشو روی زانو هاش گذاشت.
امیررضا تازه راز خیلی بزرگ شدن علی رو فهمید.اون شب علی نخوابید.امیررضا هم نخوابید.زینب هم نخوابید.گرچه به رفتن پدرش راضی بود ولی عاشق پدرش بود.حتی فکر نبودنش هم براش سخت بود.
فردای اون شب علی به مزار فاطمه رفت. براش فاتحه خوند.قرآن خوند.درد دل کرد.
-فاطمه..دلم خیلی برات تنگ شده...چرا از خدا نمیخوای بیام پیشت؟..مگه نمیگفتی دوستم داری؟..خودت گفتی دوست داری بهشت هم با من باشی..پس چطوری بهشت رو بی من تحمل میکنی؟
اذان ظهر شد.
به نزدیک ترین مسجد رفت.بعد از نماز، سمت ماشینش میرفت.چشمش به دو تا پسر شر افتاد که با خنده های شیطانی راه میرفتن.
رد نگاهشون رو گرفت.
سه تا دختر بدحجاب روی نیمکتی نشسته بودن.یکی از دخترها با لبخند بی حیایی به پسرها نگاه میکرد.اما اون دو تا دختر دیگه با اینکه وضع ظاهری شون خیلی بد بود ولی معلوم بود دنبال این چیزها هم نیستن.میخواستن برن که پسرها مانع شون شدن.
یکی ازدخترها داد میزدوکمک میخواست.
علی به سرعت به سمت شون رفت.یکی از پسرها رو با مشت نقش زمین کرد.اون یکی تا خواست به خودش بیاد،علی روی سینه ش نشسته بود.
پسر اولی از جیبش چاقو درآورد،
و تو پهلوی علی فرو کرد.علی سعی کرد چاقو شو بگیره ولی پسره مدام با چاقو به بدن علی ضربه میزد.علی دست پسر رو گرفت ولی پسر چاقو شو تو قلب علی فرو کرد.
چند مرد نزدیک میشدن.
پسرها فرار کردن.دختری که وضعش بدتر بود هم فرار کرد.ولی اون دو تا دختر مبهوت به علی نگاه میکردن.
یکی شون نزدیک رفت و با اضطراب گفت:
_آقا...حالتون خوبه؟!!
علی با جان کندن گفت:
_اشهد ان.. لا اله..الا الله..اشهد ان.. محمدا..رسول الله... اشهد..ان.. علیا..ولی.. الله.
دختر داد میزد:
_آقا!!...آقا!!...
رو به مَردها گفت:
_مُرده؟؟؟!!!....
به دوستش نگاه کرد:
_مُرده؟؟!!!
-سلام علی جانم
-سلام..فاطمه ی من
💠پایان💠
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
♦️هشدار پلیس اصفهان در باره حراجیهای آنلاین شب یلدا
🔹سرپرست پلیس فتا فرماندهی انتظامی استان اصفهان در باره کلاهبرداری هایی که به بهانه حراج آنلاین(برخط) شب یلدا در شبکههای اجتماعی صورت می گیرد، هشدار داد.
حدود ساعت ۱۵ امروز، فردی میانسال با یک سلاح سرد، وارد صحن صاحبالزمان حرم حضرت معصومه (س) میشود و ضمن درگیری با یک فرد خاص با تهدید سلاح سرد از دیگر زائران میخواهد که نزدیک او نشوند پس از چند لحظه نیروهای محافظ امنیت حرم در صحنه حاضر شده و یکی از حاضران در صحنه از غفلت فرد مهاجم استفاده و به او ضربهای وارد میکند و بلافاصله نیروهای امنیتی او را دستگیر میکنند
منتظران گناه نمیکنند
حدود ساعت ۱۵ امروز، فردی میانسال با یک سلاح سرد، وارد صحن صاحبالزمان حرم حضرت معصومه (س) میشود و
گفتند یک زائر آسیب جزئی واردشده
🔻🔻فوری و مهم🔻🔻
همایش #فریاد_ایران به اراک رسید
🎙جبهه مقاومت قطعا آمریکا را از منطقه اخراج خواهد کرد .
مقام معظم رهبری مدظله العالی
📌محور همایش :
حمایت از نیروهای مسلح در برابر جریان سازشکار برای پاسخ دندان شکن به آمریکا و رژیم صهیونیستی
◀️ با سخنرانی
🔺استاد علی تقوی
🔺استاد روح الله مومن نسب
🔺برادر سهیل کیارش
📅 دوشنبه ۲۶ آذرماه، ساعت ۳۰: ۱۴
مکان برگزاری : استان مرکزی _شهر اراک _ خیابان امام خمینی _ سالن همایش کانون بسیج
انتشار فوری 📣📣
جهت کمک به برگزاری هرچه پرشورتر این همایش مهم، اطلاع رسانی گسترده بفرمایید.
#پاسخ_دندان_شکن
#لبیک_به_امام_امت
🔴 بزرگترین بشارت به شیعیان عصر غیبت
🔹امام كاظم عليه السلام فرمودند:
🟢 طُوبى لِشيعَتِنَا الْمُتَمَسِّكينَ بِحُبِّنا فى غَيْبَةِ قائِمنا اَلثّابِتينَ عَلى مُوالاتِنا وَالْبَرآئَةِ مِنْ اَعْدآئِنا اُولئِكَ مِنّا وَ نَحْنُ مِنْهُمْ وَ قَدْ رَضُوا بِنا اَئِمَّةً وَ رَضينا بِهِمْ شيعَةً وَ طُوبى لَهُمْ، هُمْ وَاللّه ِ مَعَنا فى دَرَجَتِنا يَوْمَ الْقِيامِةِ.
🟡 خوشا به حال شيعيان ما كه در زمان غيبت قائم ما به دوستى ما چنگ مى زنند و در دوستى ما و برائت از دشمنان ما استوارند آنها از ما و ما از آنها هستيم، آنها به پيشوائى ما راضى شدند و ما هم به شيعه بودن آنها راضى وخشنوديم و خوشا به حال آنها، به خدا قسـم آنها در روز قيامت با ما و مرتبه ما هستند.
🟣 این عبارت در باره ی احدی از اصحاب اهل بیت علیهم السلام بیان نشده است...
مافوق تصور تمام بنی آدم است به هر کلمه ی این حدیث اگر با اعتقاد و ایمان کامل توجه کنیم
🔺ناامید را امیدوار
🔺خستگی را به نشاط
🔺 ضعف را به قوت
🔺 سستی را به جدیت
🔺 بی تحرکی و غفلت را به تلاش و یقظه
🔺 و در یک کلام،، مرده دل را زنده می کند...
📚بحار الأنوار : ج ۱۶ ، ص ۲۸۷
🆔 eitaa.com/emame_zaman
#در_محضر_معصومین
🔰امام حسن مجتبی علیه السلام:
✍ مَنِ اتَّكَلَ على حُسنِ الاختِيارِ مِنَ اللّه ، لَم يَتَمَنَّ أنّهُ في غَيرِ الحالِ التي اختارَها اللّه ُ لَهُ .
🔴 هركه به حُســن انتخاب خداوند تكيه كند ، جز آن وضعى را كه خدا برايش برگزيده است ، آرزوى داشتن وضعى ديگر نكند .
📚 میزان الحکمه، ج۴،ص۴۷۳
#حدیث_روز
🔹جهت تعجیل در فرج:
🔸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
May 11
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗داستان دو راهی💗
قسمت1
صدایم را صاف کردم و به راننده گفتم:
-آقا ممنون.من همین جا پیاده میشم.
پول را گرفتم سمت راننده و بعد از این که ازم گرفت دستم را روی دستگیره فشار دادم و کشیدم سمت خودم، در باز شد.از ماشین پیاده شدم.
هوا تاریک بود اما خیابان شلوغ.
کوله پشتیم را انداختم روی شانه هایم شالم را کشیدم جلوتر و از پیاده رو شروع کردم به قدم زدن.
هندزفری ام را از جیبم آوردم بیرون و زدم به گوشیم.گوشی های هندزفری رو داخل گوشم فرو بردم و آهنگ را پلی کردم.
با موزیکی که در حال پخش بود میخواندم و قدم می زدم...
قدم هایم را سریع تر و بلند تر کردم کمی از تاریکی شب ترسیدم.
از خیابان رد شدم، چیزی به رسیدن به مقصدم نمانده بود.
جدول های کنار خیابان را یکی یکی پشت سر می گذاشتم.
به کوچه که رسیدم داخل شدم.
دلم کمی آرام تر شد.
آهنگ را عوض کردم، آهنگ ملایمی شروع به خوندن کرد که قلبم آرامش گرفت.یک آرامش عجیب...
جلوی در خانه که رسیدم دستم را روی زنگ فشار دادم و بعد از چند ثانیه ای برداشتم...
مادر از پشت آیفون صدایش بلند شد:
-چه عجب! چرا انقدر دیر اومدی.
-مامان در رو باز کن بیام بالا حرف می زنیم زشته پشت آیفون!!
در را باز کرد و داخل شدم با عصبانیت در رو پشت سرم بستم آهنگ را قطع کردم و هندزفری ام را گذاشتم جای اولش، پله ها را یکی یکی طی کردم رسیدم جلوی در خانه مادر در را باز کرد و به من خیره شد.
پلک هایم را روی هم زدم و گفتم:
-سلام.
مادر با نگاه عجیبی گفت:
-علیک سلام!!!ساعتو نگاه کردی.
نگاهی انداختم به ساعت دیواری خانه و گفتم:
-حالا اونقدم دیر نشده.
مادر با اخم شدیدی به من نگاه کرد و بعد هم رفت.
من هم کفش هایم را در آوردم و وارد خانه شدم...
یک راست وارد اتاقم شدم گره ی کور مانتوم را باز کردم لباس هایم را از تنم در آوردم و بی حوصله گوشه ای پرت کردم...
تنم را روی تخت انداختم و گوشی ام را رو به رویم گرفتم...
مادرم وارد اتاق شد صدای تق تق صفحه کلید آزارش می داد... گفت:
-دختر باز تو اومدی خونه!!! بلند شو آخه من از دست تو چی کار کنم؟؟؟
بغض کردم از روی تخت بلند شدم لباس هایم را جمع کردم و گذاشتم داخل کمدم!
مادرم در را پشت سرش محکم کوبید و رفت...
چشم هایم را روی هم فشردم...باید فکری می کردم!
زندگیم یک نواخت شده!
دست هایم را روی صورتم گذاشتم و اشک هایم انگشتانم را خیس کرد!
دست هایم را روی صورتم کشیدم نگاهم را به سقف دوختم آهی کشیدم...
روی میز نشستم و گوشی ام را روبه رویم گرفتم...
اوه خدای من!!
اصلا یادم نبود...
صفحه کلیدم را روبه روی چشمانم قرار دادم شماره گرفتم...
بعد چند بوق گوشی را برداشت:
-بله؟
-سلام خانم خوب هستین؟شرمنده من دیر زنگ زدم!برای کار موسسه مزاحم شدم.
-سلام.چرا انقدر دیر تماس گرفتید؟
-شرمنده!
-نمیتونم کاری کنم براتون! خیلی دیر تماس گرفتید.اما منتظر زنگ ما باشید اگر تونستم براتون کاری جور کنم زنگ می زنم!
-ممنونم...
-خدانگهدار.
یک بدشانسی دیگر...گوشی را پرت کردم گوشه ای از اتاق و رفتم بیرون...
مادر که چشمش خورد من به گفت:
-دختر!آخه من دلمو به چیه تو خوش کنم!!! نه تیپ درست و حسابی داری.نه نماز درست و حسابی و نه ادب داری!
-مامان آخه مگه چی گفتم باز داری غر می زنی!!!
مادر هیچ چیز نگفت و ساکت موند!
باز هم بغض کردم و رفتم داخل اتاق روی تخت دراز کشیدم و بعد از کمی گریه خوابم برد...
صبح با صدای آلارم گوشی از خواب بلند شدم...وای خدای من چقدر زود گذشت انگار همین الان خوابیدم!!!
یکی از چشم هایم را باز و با چشم دیگری زیر چشمی ساعت را نگاه کردم...
_یعنی واقعا ساعت هشته!!!
دستم را کشیدم روی صورتم، کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم...
از پله ها پایین رفتم به سمت آشپز خانه، دست و صورتم را شستم و بعد از مسواک زدن برگشتم سمت اتاق، پشت میز نشستم و مشغول شانه زدن موهایم شدم...
_باید برم موسسه و ببینم بالاخره چیکار کردن برای کار من!!
بعد از شانه زدن موهایم لباس هایم را تنم کردم کوله پشتی ام را برداشتم و از خانه خارج شدم!
تا رسیدن به انتهای کوچه سریع و پر استرس قدم زدم...
سر کوچه ایستادم و منتظر تاکسی شدم...پرایدی جلوی پایم ترمز زد...
سوار شدم...
تا رسیدن به موسسه حدود نیم ساعت راه بود!
هندزفری ام را از جیبم آوردم بیرون به گوشی ام وصل کردم و مشغول آهنگ گوش دادن شدم،موسیقی درحال پخش حواسم را پرت کرد!!بخاطر همین کمی جلو تر از موسسه پیاده شدم و بقیه ی راه را با پاهایم قدم زدم!
به ساعتم نگاه کردم اوه خدای من دیر شده!!
قدم هایم را بلندتر برداشتم همینطور که درحال راه رفتن بودم پایم گیر کرد به آهنی که گوشه ی پیاده رو بود و به شدت زمین خوردم...
گوشی ام از دستم افتاد روی زمین... زانوی سمت راستم به شدت درد گرفت...
از درد به خودم می پیچیدم که دستی سمت من آمد دو طرف بازویم را گرفت و من را از روی زمین بلند کرد...
چشم هایم را باز کردم سرم را بالا گرفتم...
نگاهم به صورت کشیده و چشمان عسلی رنگش گره خورد لبخند ملیحی روی لب هایش نقش بست،لبخند ملیحی روی لب هایش نقش بست...
روسری قشنگی هم رنگ چشمانش سرش کرده بود که جذابیتش چندین برابر شده بود...
دستش را رو به روی من به چپ و راست حرکت داد و گفت:
-خوبی؟؟؟
به خودم آمدم پلک هایم را چند بار روی هم زدم به زانویم نگاه کردم و بعد دوباره به چشمان آن دختر خیره شدم و گفتم:
-خوبم...
گوشی ام را از روی زمین برداشت، گرفت سمتم و گفت:
-گوشیت.
دستم را سمتش بردم گوشی را ازش گرفتم و بعد ازچند لحظه گفتم :
-ممنون.
خودم را جمع و جور کردم سعی کردم بلند شوم که دستم را گرفت و گفت:
-بذار کمکت کنم.
دستش را پس زدم و گفتم:
-ممنون خودم بلند می شم.
ایستادم، لباس هایم را تکان دادم زانویم درد می کرد...
شالم را جلوتر کشیدم و گفتم:
-متشکرم!
بعد هم آرام آرام ازش دور شدم...
_چقدر آن دختر عجیب بود!!
_نگاهش تا عمق وجود من را خورد!
دستم را روی صورتم کشیدم و با خودم گفتم:
_دیوانه شده ای! به کارت ادامه بده...
به موسسه رسیدم و داخل شدم...
کمی شلوغ بود، به سمت آقایی که پشت میز نشسته بود رفتم.
گفتم:ببخشید آقا...برای استخدام اومدم...
نگاهی به من انداخت و گفت:
-استخدام نداریم.
ابروهایم را بالا انداختم وگفتم:
-ولی من با شما تماس گرفتم، به من برای استخدام جواب مثبت دادین...
دوباره نگاهی به من انداخت. نفس عمیقی کشید و گفت:
-اسمتون؟؟
-نفیسه منصوری.
-لطف کنید بنشینید تا صداتون کنم.
-ممنون.
روی یکی از صندلی های خالی نشستم و منتظر ماندم...
🍁نویسنده مریم سرخه ای 🍁
منتظران گناه نمیکنند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗داستان دو راهی💗 قسمت1 صدایم را صاف کردم و به راننده گفتم: -آقا ممنون.من همین جا پیاده
💗داستان دو راهی💗
قسمت2
روی یکی از صندلی های خالی نشستم و منتظر ماندم...
مدت زیادی نگذشت که صورتم را به راست چرخاندم و چشمم خورد به همان دختر...
لبخندی بر لبش نبود... با جدیت تمام وارد شرکت شد و بدون توجه به کسی رفت داخل...
چادر براقش که خط اتو روی آن به تیزی تیغ شده بود روی سرش می درخشید... محو تماشایش بودم که صدایم زدند...
-خانم نفیسه منصوری!
به یک باره به خودم آمدم کوله پشتی ام را برداشتم شالم را جلو تر کشیدم و موهایم را داخل گذاشتم رفتم جلوی میز و گفتم:
-بله؟شما از فردا میتونین در قسمت بایگانی شروع به کار کنید...
ابروهامو بالا انداختم و گفتم:چی!!!؟ بایگانی؟؟؟ برای چی بایگانی؟؟؟
-پس کجا خانم؟؟؟
-من حداقلش روی قسمت صندوق حساب کرده بودم!
-شرمنده اما قسمت صندوق دیروز به کس دیگه ای واگذار شده.
نفسم رو با عصبانیت دادم بیرون و گفتم:
-باشه ممنون.
بعد هم بدون توجه به کسی از شرکت بیرون رفتم!!جلوی در ایستادم، به چپ و راست نگاهی انداختم، هوا ابری بود...
بارون نم نم می بارید...
از عابر پیاده شروع کردم تا قسمتی از راه قدم زدم،فکرم خیلی درگیر بود، درگیر آن دختر چادری!برایم عجیب بود! که تا این اندازه یک دختر چادری توجه مرا جلب کرده بود!!
بارون شدیدتر شده بود...
گوشه ای ایستادم، محو تماشای خیابان شدم...
با اعصابی بهم ریخته به زندگی ام فکر می کنم...دنیا کجاست...نمی فهمم!
تاکسی زرد رنگی جلوی پاهایم ترمز زد، بعد از یک مکث کوتاه سوار شدم و راهی خونه شدم...
صبح حدود ساعت هفت بیدار شدم کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم...
انگیزه ی بیشتری داشتم انگار حس می کردم که حالا امروزم با بقیه ی روزهایم فرق دارد...
به آشپز خانه رفتم...بعد از شستن دست و صورتم و خوردن کمی صبحانه آماده ی رفتن به شرکت شدم...
روز اول کاری من...
از طرفی دل دل می کردم که زودتر سر از کار آن دختر چادری در بیاورم!
لباس هایم را تنم کردم... مقنعه مشکی ام را سرم کردم و دسته ای از موهایم را بیرون ریختم آرایش ملایمی کردم و از خانه خارج شدم...
نیم ساعت مسیر را با تاکسی طی کردم و بعد از نیم ساعت جلوی در شرکت ایستاده بودم نفس عمیقی کشیدم و قدم هایم را به سمت در شرکت برداشتم...
داخل شدم به چپ و راستم نگاهی انداختم مسیر را طی کردم تا سر جایم مستقر شوم...
بین قدم هایم چشمم خورد به همان دختر چادری...
خوب که دقت کردم دیدم که پشت صندوق نشسته است دندان هایم را روی هم فشردم و به راهم ادامه دادم...
به قسمت بایگانی رسیدم سلامی کردم و بعد از دست دادن خودم را به بقیه معرفی کردم...
آدم های خون گرمی بودند...
مشغول کار شدیم...
مدتی نگذشت که خستگی را حس کردم...
حوصله ام سر رفته بود...
الان که آن دختر پشت صندوق یعنی جای من نشسته است مرا آزار می دهد...
بعد از چند ساعتی از گذشت کارم بیسکویتم را از داخل کیفم بیرون آوردم.
از پشت میز بلند شدم، داخل آینه ی کوچکم نگاهی انداختم و موهایم را بیرون تر ریختم آستین های مانتوم را بالا دادم و رفتم سمت صندوق..رفتم سمت صندوق...
آستین هایم را بالاتر دادم میخواستم بدانم که واکنش آن دختر نسبت به تیپ من چیه...
ابروهایم را بالا انداختم و با غرور گفتم:
-سلام.
سرش را بالا آورد چشمانم گره به چشمان زیبایش خورد...
ابروهایم به حالت عادی برگشت...
لبخند ملایمی زد از روی صندلی اش بلند شد و گفت:
-سلام عزیزم.خوبی؟؟؟
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-ممنون.
-پات بهتره؟؟؟
-آره خوبه، یکم درد میکنه ولی خوب میشه.
هرلحظه منتظر واکنشش نسبت به موهای بیرون ریخته و دستان پیدایم بودم، ولی او همچون کسی که چیزی نمی بینید... بدون توجه به تیپ من با من برخورد خوبی دارد...
مقنعه ام را عقب تر کشیدم ولی او باز هم با من رفتار خوبی داشت...
چادرش را روی سرش مستقر کرده بود صورتش هیچ گونه آرایشی نداشت ولی زیباییش چشم گیر بود...
بیسکویتم را طرفش گرفتم و گفتم:
-بفرمایین...
تصور می کردم که دستم را رد می کند اما یکی از بیسکویت هارا برداشت و گفت:
-ممنونم عزیزم.
نگاهش کردم و گفتم:
-سختت نیست؟؟
لبخندی زد ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
-چی؟؟؟
دستم را بین موهایم بردم و گفتم:
-اینکه چادر سرته...
لبخندش عمیق تر شد و گفت:
-اگر چادرم نباشه سختمه.
-مگه میشه؟؟؟
-چادرم صدف منه...
اون لحظه منظورشو نفهمیدم، بهش گفتم:
-ولی من هیچوقت نمیتونم با چادر کنار بیام! واقعا سخته پوشیدنش، جمع کردنش.
این لبخند همیشگی روی لب هاش منو کفری می کرد...
گفت:نه اصلا سخت نیست...آدم وقتی چیزی رو دوست داشته باشه هیچ سختی نمی کشه...
لبخندی زدم و گفتم:
منتظران گناه نمیکنند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗داستان دو راهی💗 قسمت1 صدایم را صاف کردم و به راننده گفتم: -آقا ممنون.من همین جا پیاده
-موفق باشی...
چشم هایش را به نشانه ی تایید روی هم فشار داد و با لبخندی که زد گفت:همچنین...
ساعت کاری من به پایان رسیده بود، صدای زنگ موبایلم به گوشم خورد...
پشت خط...یلدا...
من_جونم؟؟
یلدا_سلام دوست جون چطوری؟
-قربونت تو خوبی؟
-منم خوبم. وقت داری بریم یه سر بیرون؟؟
-اره بی کارم میام تازه کارم تموم شده!
-پس یک ساعت دیگه میاییم دنبالت.
-با کی؟؟
-با فرشید.
-باشه فعلا خداحافظ.
یلدا دختر بدی نیست ولی خیلی سر و گوشش میجنبه...
فرشید هم دوست یلداست...
یلدا هم دختری مثل من مانتوییه و در سن و سال من حدود 23...
لباس هایم را عوض کردم شالم را انداختم روی سرم دسته ای از موهایم را به طرف راست صورتم ریختم.
یلدا تماس گرفت و گفت که سر خیابان منتظره...
با عجله از خانه خارج شدم تا مادرم گیر نده...
سر خیابان پژوی نقره ای رنگ فرشید برقی زد...
دست تکان دادم و به طرفشان رفتم در ماشین را باز کردم با سلام و احوال پرسی به هر دوی آن ها راه افتادیم...
من_حالا کجا می ریم؟؟؟
یلدا_بریم یه رستوران چند وقته با هم بیرون نرفته بودیم دلم تنگ شده بود...
خندیدم و گفتم:ایول ایول...
تا رسیدن رستوران کلی حرف زدیم و خندیدیم...
وقتی رسیدیم پشت یک میز چهار نفره نشستیم فرشید برای سفارش غذا کنار رفت و من و یلدا تنها شدیم...
من_یلدا؟؟؟
-جونم؟؟
-اینجایی که تازگیا برای کار میرم. یه دختر چادری هست
خیلی عجیبه!!
یلدا لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت:چادری؟؟
با جدیت گفتم:نه یلدا...چادری ها اون قدر هم آدم های خشکی نیستن.
-نفیسه یه روزه رفتی اونجا مختو زدن؟؟؟
-نه یلدا جدی میگم!!! خیلی عجییه...
-آخه من چی به تو بگم نفیسه؟؟؟
فرشید یا یک پسر دیگر بین ما آمد و حرفمان را قطع کرد...چشم هایم را به سمت بالا حرکت دادم و گفتم:سلام!!!
یلدا از جایش بلند شد و گفت:
-اوه اومدی پیمان!! دوستم نفیسه که بهت گفتم ایشونن...
بعد رو کرد به هردویمان و گفت:
-نفیسه پیمان...پیمان نفیسه...
ابروهایم را در هم فروبردم و گفتم:
-چی؟؟!!!یلدا میدونستم دعوت بی موقع تو بی علت نیست!
یلدا طور عجیبی نگاهم کرد و گفت:
-نفیسه...چی داری میگی...!!!
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-خداحافظ...
بعد هم سریع از رستوران بیرون رفتم...
اما آبروی یلدا را جلوی آن پسر بردم! برای یلدا بودن با پسر ها خیلی عادیه و انتظار همچین حرکتی از من نداشت...
نمیدانم چرا این حرکت رو انجام دادم اما نگاه های آن دختر چادری هنوز هم توی ذهنم هست...
وای خدای من...چم شده!!!
پیامکی از یلدا به من رسید...
-فکر نمیکردم انقدر بچه بازی در بیاری یه روز رفتی سرکار یه دختر چادری دیدی معلوم نیست چجوری مختو شست و شو داده...
گوشیم را با عصبانیت پرت کردم داخل کیفم افکار مسخره ی یلدا راجع به چادری ها برایم اهمیت نداشت...من به چشم خودم دیدم که آن دختر چادری چقدر مهربان بود...
🍁نویسنده:مریم سرخه ای 🍁
#دم_اذانی😍🌹
بیایید یه بارم ڪه شده نمازمونو بخاطر
#بهشت و #جهنم زود نخونیم !
رو این حساب #زود بخونیم ڪه
#پشتسرآقا خونده باشیمش!!!
#بهوقتاذان
#نماز_اول_وقت🦋
[عجبآهنگِ قشنگۍ داره #اذان ]
التماس دعا🤲
نماز اول وقتش میچسبه