eitaa logo
منتظران محبوب
148 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
4 فایل
این کانال کسانی است که محبوبشان خدا و خاندان عصمت و طهارت علیهم السلام می باشد. ناشناس کانال 👇🏻 https://abzarek.ir/service-p/msg/1801627
مشاهده در ایتا
دانلود
⏹حکایت جوانی که بهشتی شد⏹ بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ رسول خدا (صلی الله علیه واله) نماز صبح را با جماعت خواند، بعد از نماز به جوانی که در مسجد بود نگاه کرد دید او چرت می‌زند و سرش پائین می‌افتد و رنگش زرد است و تنش لاغر، چشمانش در (ای فلانی! چگونه صبح کردی؟، حالت چطور است؟ ) جوان: صبح کردم در حالی که دارای صفت (یقین) شده ام. رسول خدا (صلی الله علیه واله) از سخن او تعجب کرد و خوشش آمد و به او فرمود: برای هر یقینی، حقیقتی است، نشانه حقیقت تو چیست؟ جوان: ای رسول خدا! همانا یقین من، مرا محزون نموده و بیداری شب (برای عبادت) و تشنگی روزهای گرم (بر اثر روزه) را به من بخشیده و از دنیا و آنچه در دنیا است، بی میل شده ام، تا آنجا که گویا عرش خدا را مشاهده می‌کنم که برای حساب رسی مخلوقات برپا شده و مردم برای حساب رسی اجتماع کرده اند و من در میانشان هستم و گویا بهشتیان را در بهشت می‌نگرم که از نعمتهای الهی بهره مند می‌باشند و بر تکیه گاههای بهشتی تکیه زده و یکدیگر را معرفی می‌نمایند و گویا دوزخیان را می‌نگرم که در دوزخ، عذاب می‌شوند و ناله و فریاد رسی آنها بلند است، به گونه ای که آهنگ زبانه آتش دوزخیان را در گوش خود می‌شنوم که طنین افکن است. رسول خدا به اصحاب خود فرمود: ❄هذا عبد نور الله قلبه بالایمان ❄ (این جوان، بنده ای است که خداوند قلبش را به نور ایمان، روشن نموده است) آنگاه پیامبر (صلی الله علیه واله) به آن جوان فرمود: (مراقب باش که بر همین حال (عالی معنوی) باقی بمانی) جوان گفت: (ای رسول خدا! دعا کن تا خداوند مقام شهادت در رکاب تو را نصیب من گرداند) رسول خدا (صلی الله علیه واله) دعا کرد، از این تاریخ، چندان نگذشت که آن جوان در بعضی از جنگهای پیامبر (صلی الله علیه واله) که خود آن حضرت نیز شرکت داشت، شرکت نمود و بعد از نُه یا ده نفر، به شهادت رسید. (داستانهای اصول کافی صفحه۳۵۹۷)  @montazeranmahbob
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
 امام صادق (علیه‌السلام): قیام حضرت نخواهد بود تا زمانی که یک سوم مردم کشته شوند و یک سوم دیگر می‌میرند و تنها باقی خواهند ماند!😳 بشارت‌الاسلام/ص١٧٥📚 https://eitaa.com/montazeranmahbob
آگـٰاه‌باشید . .🚫''
3.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️ اگر انتظارم همچون یعقوب بود، تا به حال، چشمانم به ظهورت روشن و بینا می‌گشت اللهم عجل لولیک الفرج https://eitaa.com/montazeranmahbob
حتما بخوانید👇 ⏺[داستان شنیدنی بانوئي كه به محبت امير المؤمنين دست او را قطع كردند] ⏺قسمت اول سلطان محمّد تاج الدين در كتاب تحفة المجالس گويد تاجرى از مردم بغداد دنيا به اوو پشت كرد و شكست خورد و ماليۀ او بكلى نابود گرديد بقسميكه محتاج به گدایی شد ناچار از بغداد بهر وسيله كه بود خود را به بصره رسانيد در حاليكه از گرسنگى بنهايت رسيده بود بدر دكان تاجرى رسيد كه معلوم بود بسيار پولدار است ،گفت:  اي مرد در راه محبت على بن ابى طالب و قربة الى اللّه يك درهم بمن صدقه بده تا من فکری برای گرسنگی ام بنمايم آن تاجر چون نام أمير المؤمنين عليه السّلام راشنيد چشمانش سرخ شد و رگهاى گردنش پر از خون گرديد در نهايت غيض و غضب گفت : دور شو از من اى رافضى خنزير كه بواسطۀ محبت تو به على بن ابى طالب ،به توخاك هم ندهم  آن مرد دنيا در نظرش تاريك شد و آرزوى مرگ كرد و از آمدن به بصره پشيمان گرديد با كمال يأس و ناامیدی و سرگردان و اشك ريزان و دل شکسته از در دكان آن ناصبى دور شد عبورش افتاد به كوچه اى كه پشت بامی عالى مشرف بآن كوچه بود و زنى در ميان آن نشسته و عابرين را تماشا مينمود، آن مرد ديد آن زن به او توجه دارد و او را در تحت نظر خود گرفته ،فرصت را غنيمت شمرده و گفت:  اى بانوى محترمه ممكن است در راه دوستى امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام يك احسانى بمن بنمائى و يك درهم بمن صدقه بدهى؟ آن زن چون نام امير المؤمنين را شنيد دست برد هردو گوشوارۀ از گوش خود بيرون آورد و به آن مرد گفت :دامن خود بگير چون گرفت گوشواره را در دامن او انداخت مرد تاجر چون مدتى با جواهر سروكار داشت گوهرشناس بود نظر كرد ديد اين دو گوشواره سرمايۀ خوبى است و قيمت آن بسيار است تمام ناراحتی ها و غم او بر طرف گرديد با خود گفت : هيچ بهتر از اين نيست كه نزد آن مرد ناصبى بروم وبه او بگويم :كه از زنى كمتر است  رفت تا به در ،دكان ناصبی رسيد و گوشواره ها را به او نشان داد و گفت همانا از زنى كمتر باشى و اين عداوت تو نسبت بامير المؤمنين ترا بدبخت خواهد كرد، اين را گفت و از پى كار خود رفت ولى مرد ناصبى به شك افتاد كه در اين شهر همانند گوشوارۀ عيال من كم پيدا ميشود بالاخره حواس او پريشان شد برخواست وبه خانه آمد نظر كرد ديد عيال او گوشوارهایش در گوشش نیست گفت : چرا گوشواره در گوش ندارى؟ گفت :آنها را تصدق كردم گفت: براى چه اين كار كردى و چنين گوشوارۀ سنگين قيمت را از دست دادى آن زن گفت به عالم تو ربطى ندارد و آن از ميراث مادرم بود از مال تو نبود و آن مرد فقیرمرا بكسى قسم داد و وسيلۀ خود گردانيد كه من نتوانستم او را محروم كنم مرد ناصبى گفت: چه كسى را وسيله قرار داد گفت: على بن ابى طالب را؛ مرد ناصبى از شنيدن اين كلام آتش خشمش زبانه کشید و گفت:  تو در خانۀ من رافضيه (شیعه )بودى و من خبر نداشتم!!  به كدام دست دادى؟ گفت به دست راست ، آن ملعون خنجر كشيد و دست راست او را قطع كرد و او را طلاق داده و از خانه بيرون نمود، آن زن با دست بريده آمد و در پشت ديوار كاروان سرائى بى هوش افتاد صاحب كاروان سرا به عادت هرشبه كه  اطراف كاروان سرا را جستجویی مي نمود آن شب آمد، ديد زنى بيهوش افتاده و خون از دست او ميرود عيال خود را خبر كرده داروئى آوردند و دست او را بستند،و او را بهوش آوردند و از ماجراى او پرسش نمودند قصۀ خود را شرح داد صاحب كاروان سرا و عيال او از دوستان اهل بيت بودند بر آن زن ترحم كردند و با كمال مهربانى حجرۀ مخصوصى در كاروانسرا در اختيار او گذاردند و به مداواى دست او پرداخته تا زخم او بهبودى حاصل كرد آن زن شب و روز مشغول عبادت بود و خداوند زیبایی و نورانیتی به او داده بود كه هرگاه شب در حجرۀ تاريك مشغول عبادت بود مانند این بودکه چراغى در حجره روشن است، چند مدت روزگار به اين منوال گذشت.  اتفاقا در يكى از سالها غافله اى از تجار وارد آن كاروانسرا گرديد رئيس قافله عادت بنماز شب داشت چون براى تهجد برميخواست اطراف قافله را هم جستجو ميكرد كه مبادا دزدى در كمين باشد در آن شب هنگام تفتيش ديد، در حجره اى از حجرات كاروان سرا انگارچراغى روشن است چون از شكاف در نگاه كرد ديد زنى در سجادۀ عبادت است و اين نور صورت او است از چراغ نيست مرد تاجر متحير ماند كه آيا اين فرشته است يا از جنس بشر است!!  حجره را نشان كرد و بقيۀ شب خواب نرفت چون صبح شد بنزد صاحب كاروان سرا رفت از او خبر گرفت كه در ميان اين حجره چه كسى ساكن است گفت اين حجرۀ دختر من است گفت شوهر دارد گفت ندارد تاجر ديگر چيزى نگفت آمد ظرفی از طلاو جواهرات، پر کرد وبرای صاحب كاروان سرا ،هدیه برد..........(ادامه دارد) (کتاب ریاحین الشریعه جلد۴ص۲۲) @montazeranmahbob
‍ ●داستان شنیدنی بانویی که به محبت امیرالمومنین علیه السلام دست او را قطع کردند⏺ قسمت دوم آنمرد عيال خود را طلبيد گفت به گمانم  اين مرد تاجر ازما درخواستی داشته باشد كه اين مقدار طلا و جواهر برای ما هديه آورده است  زن گفت :البته حاجت او را بايد بپرسی  صاحب كاروانسرا نزد تاجر آمد چون صحبت از هرطرف در ميان آمد تاجر پرده از روى مقصود خود برداشت و دختر را خواستگاری نمود، صاحب كاروانسرا گفت :اگر خود دختر راضى بشود من حرفى ندارم و من نميتوانم او را مجبور بنمايم ولى سعى ميكنم ،از آنجا برخواست بنزد دختر آمد و از اخلاق پسنديدۀ تاجر چندانكه توانست تعریف کرد.  ولى آن زن صالحه از قطع بودن دست خود خیلی افسرده بود و راضى به اين ازدواج شد ولى گفت: امشب مرا مهلت دهید.آنها قبول کردند آن زن صالحه آماده شد و به دعا و مناجات آن شب را به پايان برد و چنین با خدای متعال مناجات می کرد: اي قادر متعال بحق ذات بى زوال خود كه مرا نزد شوهر خود شرمنده منما و ترا قسم ميدهم بحق مولايم امير المؤمنين عليه السّلام كه دستيكه در راه محبت مولايم امير المؤمنين عليه السّلام قطع شده است به من برگردانى و مرا در نزد شوهر شرمنده مسازى و (انت محيى العظام و هى رميم )و چندان بگريست كه از هوش برفت چون به هوش آمد دست خود را سالم ديد نعره اى بزد و بسجدۀ شكر افتاد صاحب كاروان سرا كه سرپرست او بود چون صدای نعرۀ اورا شنيد به حجره آمدو دختر را ديد بسجده رفته و دست او سالم است.  تعجب کرده وحیران شد.و قصۀ او را به تاجر خبر داد تاجر باشنیدن این خبرمحبت اش به آن زن زیادتر گرديد كه وصف نتوان كرد او را عقد كرده با خود به شهر خويش برده زندگی باسعادت و باخوشحالی را شروع کردند. روزى با هم نشسته بودند كه گدایی به در خانه شان آمدودرخواست نانی کرد.  كنيزان در خانه نبودند، پس خود آن زن برخواست و چيزى براى آن گدابرد چون در چهره ی گدا دقت كرد او را شناخت كه شوهر اول او بوده گفت تو فلان تاجر بصرى نيستى؟  گفت چرا از كجا مرا ميشناسى گفت تو همان مرد ناصبى باشى كه دست عيال خود را قطع كردى و او را طلاق گفتى و از خانه بيرون كردى و گفتى برو تا على دست ترا خوب كند همانا عجب است كه مرا نميشناسى من همان عيال تو هستم اكنون  ببين كه امير المؤمنين عليه السّلام دست مرا خوب كرد و مرا بر سرير عزت و غنا و ثروت نشانيده اكنون بگو بدانم آنهمه اموال تو كجا رفت؟  مرد ناصبى چون عيال خود را بشناخت و دست او را صحيح بديد هردو دست بر سر زده و آه سرد از دل بركشيد و دست افسوس بدندان گزيد گفت وقتيكه ترا از خانه بيرون كردم طولى نكشيد كه آتش در دكان من افتاد و آنچه داشتم طعمه حريق گرديد و خانه و سائل  من همه بتاراج رفت و تا بامروز به گدایی افتاده ام. آن زن گفت:  دشمنى با امير المؤمنين عاقبتش همين است از خدا بترس و ترك اين مطلب باطل بنما  شوهر او ديد كه سخن  عيال او با آن گدا   بدراز كشيد چون آمد احوال پرسيد قصه را بازگفت:  آنمرد گفت اللّه اكبر آن گدا كه گوشواره به او دادى من هستم[ فاعتبروا يا اولى الابصار ] (کتاب ریاحین الشریعه جلد ۴ص۲۲) https://eitaa.com/montazeranmahbob
چطور است که ما آدم‌ها حساب همه‌چیز را داریم اما حساب دل شکسته و اشک چشم امام زمان مان را نمی‌کنیم💔 @montazeranmahbob