eitaa logo
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
204 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
161 فایل
🍃←بِســمِ‌رَّبِ‌‌بَـقیَٖةَ‌الله→~♡ تاخودرا نسازیم و تغییر ندهیم! جامعه ساختهـ نمی شود🌿 کپی با ذکر 2 صلوات آزادهـ"📿🍁 تاسیس کاݩاݪ: 1399/8/3 جهت تبادل فقط مراجعه کنید والسلام @shahidehh گوش جاڹ^^ https://abzarek.ir/service-p/msg/1603459
مشاهده در ایتا
دانلود
•❧•|⛔️🙏|•❧• ⛔️ ورود امام زمان ممنوع!!! ✍ شوخی نبود که، شب عروسی بود! همان شبی که هزار شب نمی‌شود. همان شبی که همه به هم محرمند. همان شبی که وقتی عروس بله می‌گوید به تمامی مردان داخل تالار محرم می‌شود... همان شبی که فراموش می‌شود «عالَم محضر خداست». آهان یادم آمد! این تالار محضر خدا نیست. تا می‌توانید معصیت کنید! همان شبی که داماد هم آرایش می‌کند... همه و همه آمدند اما ای کاش امام زمانمان هم می آمد، حق پدری دارد بر ما. مگر می‌شود او نباشد؟! عروس برایش کارت دعوت نفرستاده بود، اما آقا آمده بود... به تالار که رسید سر در تالار نوشته بودند: «ورود امام زمان ممنوع!!!» دورترها ایستاد و گفت: «دخترم عروسیت مبارک ولی... ای کاش کاری می‌کردی تا من هم می‌توانستم بیایم... مگر می‌شود شب عروسی دختر، پدر نیاید؟! من آمدم اما...» گوشه‌ای نشست و برای خوشبختی دخترش دعا کرد... چه ظالمانه یادمان می‌رود که هستی. ما که روزیمان را از سفرهٔ تو می‌بریم و می‌خوریم اما با شیطان می‌پریم و می‌گردیم... می‌دانم گناه هم که می‌کنیم باز دلت نمی‌آید نیمه‌شب در نماز دعایمان نکنی... 🔺 اشتباه می‌کنند. این روزها نه مانتوهای تنگ و جلو باز مُد است، نه ساپورت‌های رنگارنگ، نه انواع شلوارهای پاره و مدل‌های موی غربی و نه روابط نامشروع و دزدی. این روزها فقط «درآوردن اشک مهدی فاطمه» مُد شده... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♡اللـ℘ـم‌؏ـجل‌‌لولیڪ‌الفـࢪج♡ 🎀 ⁦❤️⁩ 🆔⁦@montzraannnn🌺⁦💞
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁دام شیطانی🍁 قسمت۱۲ وارد ساختمان شدیم,گویا خونه ی یکی از مسترهای زن بود,انگارنیمه ها
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁دام شیطانی🍁 قسمت۱۳ باباومادر آنچه که دیده وشنیده بودند برای دکترتعریف کردند. دکتر کمی به فکرفرو.رفت وبعدازکمی مکث گفت:بیماری دخترشما ....اصلا به نظر من بیمارنیستند ایشون دچار یک نوع عکس العمل برای کاری که انجام داده اند شدند,باتوجه به شرکت درکلاس عرفان حلقه که الان تازگیا بین جوانا وگاها بیماران برای فرادرمانی باب شده,احتمال جن زدگی وجود دارد که اونم از حیطه ی علم من خارج است وباید به یک عالم دین مراجعه شود... پدرومادرم خشکشون زده بود باورشون نمیشد بایکبارشرکت کردن توجلسات عرفان حلقه اینجورشده باشم,بیچاره هاخبرنداشتند من دو بار با شعورکیهانی یاهمان اجنه ,ارتباط برقرارکردم... یه جورایی خودم هم ترسیده بودم,تصمیم گرفتم ,زنگ بزنم بیژن وازش بخواهم تواین کلاسها ومحافل اسم من را خط بزند. شب بعدازاینکه باباومامان خوابیدند,زنگ زدم به بیژن وهرچه اتفاق افتاده بود گفتم وازش خواستم دور من را تواینجورجاها خط بکشه... بیژن بالحنی خاص گفت:دیوونه ,توالان خارق العاده شدی,شعورکیهانی دروجودت حلول پیدا کرده ,ازت میخوام یکبار,فقط یکبار درجلسه ی خاص که بهمین زودیا برگزارمیشه ,شرکت کنی ومقام خودت رابه عینه ببینی... گفتم چه جور جلسه ای هست؟ گفت:یه جشن هست همش شادی وپایکوبی.. گفتم :برای اخرین بار باشه...تلفن راقطع کرد به یکباره یادم امد ما الان اول ماه محرمیم,ماه محرم هم ماه عزاوماتمه ,یعنی این چه جور جشنی هست؟؟ ازوقتی وارد عرفان حلقه شده بودم ,تونمازم خیلی سهل انگاری میکردم,دعای عهدوندبه وکمیل و...راکه قبلا همیشه میخوندم ,این چندوقت حتی یک بارهم نخونده بودم,خلاصه ازمعنویاتی که از ابتدای کودکی بهم اموخته بودند کلی فاصله گرفته بودم,وتنها چیزی که کمرنگ نشده بود ,عشق به امام حسین ع بود,اخه من ازکودکی باعشق حسین ع ,عشق میکردم ,نام حسین ع یک شیرینی وصف ناپذیری دروجودم به جوش میاورد همین عشق مرا ازاین مهلکه نجات داد... ‎‌‌‌‌‌‎‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♡اللـ℘ـم‌؏ـجل‌‌لولیڪ‌الفـࢪج♡ ---@montzraannnn------- j๑ïท➺°.•|@hjoyg23
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁دام شیطانی🍁 قسمت۱۳ باباومادر آنچه که دیده وشنیده بودند برای دکترتعریف کردند. دکتر کم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁دام شیطانی🍁 قسمته۱۴ پدرم خیلی زود یک روحانی پیدا کرده بود که کارش برای همین جن زدگی بود. بابام وقت گرفته بود که بریم پیش روحانیه,وقت رفتن,هرکارکردم نتونستم از جام بلند بشم,احساس میکردم دونفر دوطرفم رامحکم گرفتن وبه زمین دوختنم,میخواستم به بابا بگم که فلج شدم ناگاه صدای مردی ازگلوم درامد که اینبار با زبان ارمنی صحبت میکرد,پدرومادرم خیلی ترسیده بودند... مادرم موند پیشم وبابا زنگ زد به اخونده که فامیلش موسوی بودوبراش توضیح داد که چه اتفاقی افتاده... اقای موسوی یک سری اذکار وکارها گفته بود که انجام بدهیم. حالا دیگه خودمم خسته شده بودم ,گاهی یک درد توبدنم میپیچید ازپامیگرفت میومدتودستم بعدش سرم ,همینطور میچرخید. دوباره به یاد خداافتادم,حالا میفهمیدم بیژن با ارتباط اجنه مرا جادو کرد وپام رابه این محافل بازکرد حتی باعث شد بااجنه ارتباط برقرارکنم... ازخودم بدم میومد ,تصمیم گرفتم هرطور شده بااین ارواح خبیث بجنگم... اقای موسوی گفته بود قران راازش جدا نکنه,مدام دعابخونه ونماز به جا بیاورد. چندبارسعی کردم وضوبگیرم اما یک نیرویی نمیذاشت,وقتی میخواستم اب رو دستم بریزم ,دستاهم خشک میشد,انگارفلج میشدند,مامان راصدامیزدم تا برام وضوبگیره,روی سجاده که مینشستم ,به یک باره مهرغیب میشد,سجاده خودبه خوداز زیرپام کشیده میشد... حالا میدونستم واقعا اجنه احاطه ام کردند... مامان برام غذامیاورد ,توغذا خورده شیشه میدیدم وخیلی چیزای دیگه,انگارمیخواستن ازمن انتقام بگیرن...اما ازهیچ کدام این اتفاقات باپدرومادرم حرف نمیزدم,اخه غصه میخوردن. توهمین روزها بیژن زنگ زدگفت:چی شدی خانم خوشگلم؟چرااحوالی نمیگیری,زنگ زدم بهت تاریخ جشن رابگم... با عصبانیت دادزدم: گورت راگم کن ابلیس ,شیطان کثیف... بیژن انگاری ازبرخوردم خبرداشت, خیلی ریلکس گفت:خانم کوچلو چه بخوای وچه نخوای اومدی توجمع ما ابلیسان,توالان همسر یک شیطانی.. باصدای بلندی خندید... عصبی ترشدم وگفتم: دیگه نمیخوام صدات رابشنوم.. بیژن:جشن دو روز دیگست,یعنی روز عاشورا,اگه بیای که با اغوش بازمی پذیریمت واگر نیای من دوستام رامیفرستم پیشت تا جشن بگیرند... گفتم:تویک ابلیسی,من نمیام ,هرغلطی دوست داری بکن... اما نمیدانستم چه جهنم سوزانی درپیش دارم.. امروز روز تاسوعا بود وعلی رغم میل باطنی ام که دوست داشتم درعزاداریها شرکت کنم,همان نیروی شیطانی نگذاشت درسوگ اربابم شرکت کنم ,اما بابا رافرستادم اداره ی آگاهی وموضوع تهدید بیژن را گفتم که به اطلاع آنها برساند.قرارشد اگر باهام دوباره تماس گرفت ,اونا رادرجریان بگذارم,اما من اصلا تمایلی به صحبت کردن با این ابلیس آدم نما نداشتم,هرچه آدرس از بیژن داشتم دراختیار انها گذاشتم وتصمیم گرفته بودم هرچه زنگ زد جواب ندهم،از دم غروب ۱۳تماس ازدست رفته ازبیژن داشتم.... ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♡اللـ℘ـم‌؏ـجل‌‌لولیڪ‌الفـࢪج♡ -@montzraannnn--- j๑ïท➺°.•|@hjoyg23
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁دام شیطانی🍁 قسمته۱۴ پدرم خیلی زود یک روحانی پیدا کرده بود که کارش برای همین جن زدگی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁دام شیطانی🍁 قسمت ۱۵ اخری بهم پیامک داد بااین مضمون:خانم شیطونک,زور الکی نزن چون یک جن درون وجود تو حلول کرده,الان درقالب تن تو ,روح یک جن وجود دارد,انجمن روی تو برنامه ریزیها کرده,لطفا خودت راخسته نکن,اول وآخرش مال مایی,اینم آدرس جشن:تهران ....... بیژن ,طبق شناختی که ازمن داشت محال بود به فکرش خطورکند که من بخوام ازکارهاشون باکسی صحبت کنم. اما باذکرهایی که اقای موسوی بهم آموزش میداد خیلی وقتا ,اختیارم دست خودم بود اماگاهی اوقات هم اذیت کردن اجنه رااحساس میکردم. تمام متن پیامک بیژن رابرای شماره ی همراه اقای محمدی(پلیسی که درجریان کاربود)فرستادم. خودم رفتم مشغول ذکر شدم,اقای موسوی بهم گفته بود هرچه وسیله که علامت یک چشم روش هست را دارم,ببرم بزارم امام زاده یایک جای مقدس تا اثرشون از بین بره,من یک گردنبند داشتم که به عنوان چشم زخم گرفته بودمش اما غافل از این که ,این گردنبد که روش تک چشم حک شده بود,برای چشم زخم کاربردی نداشت که هیچ بلکه علامت چشم چپ شیطان بود وباعث جذب اجنه وشیاطین اطرافم میشد. اون گردنبدوانگشتری که بیژن بهم هدیه داده بود راسپردم به مامان تابگذاره امام زاده,وخودم مدام اسفند دود میکردم چون به عینه متوجه شدم تا دود اسفند بلند میشه ,جن درونم یک جورایی اذیت میشه ومن راهم اذیت میکنه... فردا عاشورا بود ومن برنامه ها داشتم,میخواستم با ذکرخدا وگریه بر ارباب خودم راپاک کنم.... میدونستم روز سختی درپیش دارم ,توکل کردم وبه انتظار روزهای خوش نشستم.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♡اللـ℘ـم‌؏ـجل‌‌لولیڪ‌الفـࢪج♡ ----@montzraannnn---- j๑ïท➺°.•|@hjoyg23
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁دام شیطانی🍁 قسمت ۱۵ اخری بهم پیامک داد بااین مضمون:خانم شیطونک,زور الکی نزن چون یک ج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁دام شیطانی🍁 قسمت ۱۶ امروز روز عاشورا بود چشم که بازکردم خودم را روی تخت با بولیز قرمز رنگم,دیدم. مطمینم دیشب توخواب, شیطان درونم تن مرابه حرکت دراورده.ولباس قرمزم راپوشیدم,قبل از رفتن به بیرون اتاقم,رفتم سراغ کمد لباس ,بولیز مشکی رابرداشتم تابپوشم,هرچه میکردم ,بولیز قرمزه درنمیامد انگاربه بدنم چسپانده باشندش,با اراده ای قوی گفتم:کورخوندی ابلیس ,اگرشده پاره اش کنم ,درش میارم. استینش را دراوردم دوباره کشیده شد تنم,دکمه هاش که انگار قفل شده بود,عصبی شدم.وگفتم اماده باش من ازت نمیترسم,نیروی من که اشرف مخلوقات هستم از توی رانده شده ی درگاه خدا,بیشتره... بلند بلند خوندم (اعوذوبالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم یاصاحب الزمان ادرکنی ولاتهلکنی... یاصاحب الزمان ادرکنی ولا تهلکنی... یاصاحب الزمان... هرچه این ذکر راتکرار میکردم اختیار خودم بیشتردستم میمود تااینکه به راحتی لباسم رابالباس مشکی عوض کردم,دیروز بابا ومامان برای خاطرمن عزاداری نرفته بودند اما امروز میخواستم به هرطریقی شده بفرستمشون عزاداری,میدونستم خودم روز سختی درپیش دارم واز طرفی پدرومادرم نذرداشتند اخه وجودمن را از لطف ارباب میدونستند,نذرداشتند تا باپای برهنه برای غم حسین ع درهیأت سینه بزنند وپدرم به یاد سقای دشت کربلا به تشنگان آب بدهد,پس باید میرفتند... خودم نذر کردم که امروز قطره ای اب ننوشم ودست به دامان حسین ع,در خانه ی خدارابزنم... وعجیب روزی بود ,چیزهایی دیدم که هرصحنه اش برای مرگ کسی کافی بود اما من بامدد خداوند تحملش کردم.... مامان وبابا رابزور راهی هیأت کردم. خودم رفتم طرف دسشویی تا وضوبگیرم. نگاهم افتادتو آیینه,احساس کردم کسی زل زده بهم,خیلی بی توجه شیرآب رابازکردم,منتها دستم به اختیارخودم نبود هی میخورد به آیینه,به دیوارو...,دوباره شروع کردم:اعوذوبالله من شیطان الرجیم,اعوذوبالله من الشیطان الرجیم و... به هربدبختی بود دست وصورت وآرنجهام رااب ریختم ووضوگرفتم ,وقتی میخواستم پاهام رامسح کنم تاخم شدم ,یکی از پشت سر ,کله ام را کوبید به سنگ روشویی دردوحشتناکی توسرم پیچید اما ازپا نیانداختم . باهر سختی که بود وضوگرفتم وشاید بشه گفت این سخت ترین وشیرین ترین وضویی بود که درعمرم گرفته بود,سخت بود به خاطراینکه نیرویی نمیگذاشت وضوبگیرم وشیرین بود به خاطراینکه اراده ی من براراده ی شیاطین پیروز شده بود.. سجاده راپهن کردم ,چادرنمازم انداختم سرم,سجاده از زیرپام کشیده شد وباسرخوردم به زمین..... نتونستم به نماز بایستم,نشستم به ذکر گفتن دوباره صدای مردی ازحلقومم بیرون میامد واینبار فحشهای رکیکی از دهانم خارج میشد... به شدت گلوم خشک شده بود,بی اختیار به سمت اشپزخانه رفتم ولیوان ابی پرکردم تابخورم,یک آن یادم افتاد نذر دارم آب نخورم,هرچی خواستم لیوان رابزرام رو ظرفشویی,نمیتونستم,لیوان چسپیده بودبه دهنم ,انگار شخصی به زور میخواست آب رابه خوردم بدهد,دراثر تکانهای بیش ازاندازه ی دستم لیوان روی سرامیکهای اشپزخانه افتاد وشکست ناگهان نیرویی به عقب هلم داد,پام رفت رو خورده شیشه های لیوان و زخم شدوخون بود که میریخت کف اشپزخونه, دست کردم یه قران کوچک رو اپن بود برداشتم,چسپوندم به خودم... ‎‌‌‌‌‌‎‌‎🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌻 🌻 @montzraannnn-- j๑ïท➺°.•|@hjoyg23
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁دام شیطانی🍁 قسمت ۱۶ امروز روز عاشورا بود چشم که بازکردم خودم را روی تخت با بولیز قرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁دام شیطانی🍁 قسمت ۱۷ لنگ لنگان درکابینت داروها رابازکردم وچندتا چسپ برداشتم ,نشستم کف اشپزخونه ومشغول چسپ زدن به پاهام شدم.... یک دفعه..دیدم.... همینجورکه چسب دوم راروی زخم میزدم وپیش خودم(یاصاحب الزمان ,الغوث.والامان)رامیگفتم احساس,کردم یه چیزی داخل بدنم از پاهام داره میادبالا,همینجور امد وامد وامد ویکباره یه دود غلیظ وسیاه رنگ همراه با بازدمم که الان تند شده بود,بیرون میامد... دوده درمقابل چشمای من تبدیل شد به آدم کریه المنظری که ناخنهای بلندی داشت,پاهاش مثل سم بود ویک دم هم پشتش داشت... واااای خدای من ,این ابلیس داخل تن من لانه کرده بود؟؟ خوشحال شدم ازاینکه بالاخره از تنم بیرون کشیدمش,جن یک نگاهی به من کرد ویک نگاه به خونهای کف اشپزخانه وشروع به لیسیدن خونها کرد . حالا میفهمیدم که هیچ ترسی ازاین ابلیسک ندارم,مگر من انسان اشرف مخلوقات نیستم؟؟ مگرخدا برای نجات من قران وپیغمبر ودوازده نورپاک ,برزمین فرونفرستاده؟ پس من قوی ترازاین اهریمن هستم ,تا نخواهم نمیتونه آسیبی به من بزند... آروم وبی تفاوت ازکنارش رد شدم...دید دارم میرم تواتاق,به دنبالم آمد,دیگه همه چی دست خودم بود به اختیارخودم. باخیال راحت به نمازمستحبی ایستادم وای چه آرامشی داشتم. اونم گوشه ی اتاق ایستاده بود خیره به من ,حرفهای بسیار رکیکی از دهنش خارج میکرد... بی توجه بهش ادامه دادم... نمازم که تموم شد ,متوسل شدم به ارباب,برای دل خودم روضه میخوندم وگریه میکردم واونم باصدای بلند وبلندتر فحش میداد,اماانگار میترسیدبهم نزدیک بشه. عزاداریم بهم چسپید. ازاتاق رفتم بیرون اما همچنان قران دستم بود, اونم مثل سایه پشت سرم میومد. رفتم اشپزخونه تایک نهارساده برا باباومامان درست کنم. یکدفعه ایفون را زدند... یعنی کی میتونست باشه؟؟ باباومامان کلید داشتند.کسی هم قرار نبود بیاد. ایفونمون تصویری بود,تا چشم به تصویر پشت آیفون افتاد بدنم شل شد... خدای من.... دونفر تومانیتور ایفون ,یک تن بی سر رانشونم دادند بعدش ,جسدراانداختن وسرخونین پدرم رابالا آوردند. از ته سرم جیغ میکشیدم ,حال خودم رانمیفهمیدم ,نگاه کردم گوشه ی حال اون جن خبیث باصدای بلند بهم میخندید دوباره ایفون ,دوباره سر خونین بابام,جلودر از حال رفتم ودیگه چیزی نفهمیدم... نمیدونم چه مدت گذشته بود که با صدای گریه ی مامان که اب روصورتم میریخت چشام رابازکردم. درکی از زمان ومکان نداشتم,مامان چرا سیاه پوشیده؟؟ ,یکدفعه چهره ی خونین بابام اومد پیش نظرم ,بدنم به رعشه افتاد,نکنه بابام راکشتن؟؟ تا شروع کردم به لرزیدن مامان صدا زد:محسن زود بیا ,اب قند را بیار, داره میلرزه,بابا با لیوان اب قند از اشپزخونه امد بیرون خیالم راحت شد که زنده است . اومدم بگم من خوبم,چیزیم نیست,اما هرچه کردم نتونستم حرفی بزنم,انگارکه قدرت تکلم را ازم گرفتن. مادرم گریه میکرد ویاحسین میگفت. به یکباره ازگوشه ی اتاق صدای فحش شنیدم,بازم اون شیطان خبیث روبه مادرم فحشش میداد,دیگه طاقت نیاوردم,حمله کردم به طرفش ,میخواستم دهنش را خوردکنم,,رسیدم بهش زدم زدم...مامان وبابا به خیالشون من دیوونه شدم,اخه اونا جن رانمیدیدند. محکم گرفتنم وبردن تواتاقم به تخت بستنم... ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‎🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌻 🌻 @montzraannnn--- j๑ïท➺°.•|@hjoyg23
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁دام شیطانی🍁 قسمت ۱۷ لنگ لنگان درکابینت داروها رابازکردم وچندتا چسپ برداشتم ,نشستم کف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁دام شیطانی🍁 قسمت ۱۸ بابا هی گریه میکرد ومیگفت,دختر باهوشم,دخترنابغه ام,دختر نخبه ام,مگه تونبودی که توکنکور رتبه ی تک رقمی آوردی,مگه توهمونی نیستی که توهوش سرامد همه ی بچه های تیزهوش بودی؟ اخه چه کارباهات کردن؟؟ خدا ازشون نگذره که باجوانای مردم این کارمیکنن... هی گریه کرد ومویه... مثل اینکه زنگ زده بودند... اقای موسوی حضوری بیاد ببینتم. یک قرص خواب دادنم بدون کلامی ,خوابیدم... شب شده بود ,مثل اینکه بابا رفته بود دنبال اقای موسوی,مامان برام سوپ آورد وچون دستام بسته بود خودش دهنم کرد. حق بهشون میدادم اخه بااین رفتارچندروزه ام فک میکردن من دیوونه شدم. سوپ راکه داد ,صدای یاالله ,یاالله بابا امد. مثل اینکه اقای موسوی امده بود,مامان روسریم را درست کرد وخودشم چادربه سر رفت توهال,چند دقیقه بعد اقای موسوی داخل شد ,مثل ادمهای لال سرم رابه نشانه ی سلام ,تکون دادم,اونم جواب داد. مثل اینکه بابا توراه تمام اتفاقی راکه افتاده بود براش تعریف کرده بود, روکرد به بابا ومامان وگفتم,اگر مشکلی نیست شما بفرمایید بیرون ,من باید تنها با دخترخانمتان صحبت کنم. باباومامان بی هیچ حرفی رفتند بیرون. اقای موسوی نشست رو صندلی روبرویم وگفت:میدونم نمیتونی صحبت کنی,آیا حرفهای منو.میفهمی؟؟ سرم راتکون دادم یعنی بله موسوی:خوبه,ببین دخترم ازوقتی پام را تواین اتاق گذاشتم ,یه جورسنگینی وگرما حس میکنم,کسی داخل اتاق هست؟ ‎‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌻 🌻 @montzraannnn-- j๑ïท➺°.•|@hjoyg23
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁دام شیطانی🍁 قسمت ۱۸ بابا هی گریه میکرد ومیگفت,دختر باهوشم,دخترنابغه ام,دختر نخبه ام,
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁دام شیطانی🍁 قسمت ۱۹ سرم راتکون دادم وبه گوشه ی اتاق جایی که اون شیطان خبیث باچشمای اتشینش ایستاده بود, نگاه کردم. اقای موسوی از درون کیفش یک نوشته دراورد فک کنم سوره ی جن باچهارقل بود,آویزون کرد چهار گوشه ی اتاق,یکدفعه دیدم خبری از اون شیطان نیست,ناپدید شده بود ,اما وقتی خوب نگاه کردم دیدم از پشت پنجره ی اتاق زل زده توچشام,با چشام به پنجره اشاره کردم, اقای موسوی منظورم رافهمید,پاشد پنجره راکه مامان برای تهویه هوا بازگذاشته بود بست وپرده هم کشید. خوشحال بودم که یکی پیداشده بدون اینکه کلامی حرف بزنم ,میفهمه وباورم داره ,اخه میترسیدم اقای موسوی هم مثل بابا ومامان فک کنه من دیوونه شدم. اقای موسوی درراباز کردوبابا راصدا زدوگفت: اقای سعادت من یک لحظه بیرون میایستم شما دستهای دخترتون رابازکنید. بابام باترس گفت: مطمینین خطری نداره؟ اخه میترسم مثل امروز یکدفعه به جایی حمله کنه... موسوی:نه اقای سعادت,اتفاقا دخترخانمتون ازمن وتوهم هوشیارتر وفهیم تره,اون حرکتش هم علتی داشته که اگرصلاح بود بعدا به شما عرض میکنم. حالا چادرم راسرکردم وراحت نشستم روصندلی کنارمیز مطالعه ام,دوباره اقای موسوی امد ,داخل وگفت دخترم به من اعتماد کن از اولین روزی که وارد این حلقه شدی تا همین ساعت را,هر اتفاقی افتاده برام بنویس.. شروع کردم به نوشتن,اقای موسوی هم روبه قبله مشغول خوندن دعاهایی از داخل مفاتیح شد... ‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌻 🌻 @montzraannnn- j๑ïท➺°.•|@hjoyg23
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁دام شیطانی🍁 قسمت ۱۹ سرم راتکون دادم وبه گوشه ی اتاق جایی که اون شیطان خبیث باچشمای ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁دام شیطانی🍁 قسمت ۲۰ ازهمون اول واقعه که اتیش توچشمهای سلمانی دیدم تا اخرش, بیرون امدن جن از بدنم و...موبه مو نوشتم ودادم به اقای موسوی. اقای موسوی برگه راگرفت وشروع به خواندن کرد,گاهی لبخندی رولبش مینشست وگاهی سرش راتکان میداد. درهمین هنگام دست سیاه وپشمالوی اون شیطان ,پرده راکنارمیزد اما من بدترازاین دیده بودم دیگه نمیترسیدم. بالاخره مطالعه ی اقای موسوی تمام شد,سرش رابلند کردوگفت: باخواندن ونحوه ی اشناییت باسلمانی میتونم بگم ,این اشنایی اتفاقی نبوده واونها با برنامه ریزی پیش میرفتند ویکی ازمسترهای قدرتمندشون رافرستادندجلو تا توراجذب وآلوده کنند ,حتما چیزی درون شما هست که برای اونا باارزشه,اما چون روح شما پاک بوده درجلسه ی اول شیطانی بودن سلمانی راحس میکنی ,اما فی الواقع دست خودت نبوده ولی میتونستی ارتباط نگیری,تو اتصال دوم روح جن توسط دوتا مسترشون وارد بدن تومیشه . مطمین باش اونا به ذهنشون خطور هم. نمیتونه بکنه که شمابتونی روح جن راازبدنت خارج کنی,تجربه نشون داده کسی که توسط اجنه تسخیرمیشه,عاقبتش جنون هست,اما روح شما بسیارقوی وحتما پاک ومعصوم بوده وصدالبته امدادغیبی به شما رسیده که توانستید جن راازکالبدخودتان بیرون کنید. چون همچی کاری کردید مطمینا از اذیت اجنه وشیاطین درامان نخواهید ماند که نمونه اش همین نشان دادن جسد وسرخونین هست,شما باید با نمازودعا وقران روحتان راتطهیر وقوی ترنمایید اینجوری کم کم ان شاالله ,تکلم خودتان رابدست میاورید وازشر شیطانها هم درامان میمانید... اشاره کردم به پنجره.. گفت:میدونم ,بهت خیره میشه سعی میکنه بترسونتت,اما تازمانی که ایات قران دراین اتاق باشه ,جرأت ورود ندارند... واینم گوشزد میکنم ,اجنه به هیچ وجه قادربه ضرر زدن به بدن مانیستند,فقط گاهی ممکنه باعث ترس ما بشوند که ان هم اگر روح قویی داشته باشیم نمیتوانند انجام دهند... اقای موسوی اذکار مختلفی گفت که انجام دهم.... منم کلی روحیه گرفتم و برای مبارزه بااجنه وشیاطین مصمم ترشدم.. یک نکته ی دیگری که گوشزد کردند این بود که؛اجنه هم مانند ما کافرومسلمان دارند,اجنه ی خبیث کافرند اما اجنه ی مسلمان یک فرقه ومذهب بیشتر نیستند,وآن هم شیعه ی اثنی عشریست ,زیرا سن اجنه گاهی قرنها وقرنها میباشد واکثر اجنه واقعه ی غدیر رادیدند وبا پیغمبر برای ولایت بلافصل امیرالمومنین علی ع بیعت کردند وهیچ زمان بیعتشان را زیرپانگذاشتندو مانند انسانهای فراموشکار,نشدند البته حساب کتاب دارند بعضی از اجنه هم انحراف پیدا میکنند مثل خود انسان... موسوی گفت:از امام علی ع روایت داریم هروقت نیازمند کمک ماورایی شدید بگویید(یاصالح اغثنی) چون (صالح)نام جنی شیعه هست که به کمک ادمیان میاید. خلاصه خیلی توصیه وسفارش نمود. واما فرداوفرداهای من جالب تربود. چندروز بعد بابا رفت دانشگاه وبرام یک ترم مرخصی گرفت ,اخه من قدرت تکلم نداشتم ونمیخواستم بقیه ی دانشجوها از وضعیتم اگاه بشوند. سرکارمحمدی چندبار خواسته بود من راببینه اما من بااین وضعیت نمیخواستم باکسی روبه رو شوم. نزدیک چهل روزفقط,عبادت خدا کردم واز خانه خارج نشدم,قران میخوندم به معنایش دقت میکردم,باکمک صوتهایی ازقاریان مطرح که پدرم تهیه میکرد,تونستم دراین مدت دو جز قران راحفظ کنم,تصمیم گرفته بودم تا حافظ کل قران بشوم ومطمین بودم باحافظه ای که دارم ازپسش برمیام... ‎‌‌‌‌‌‎‌‎ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌻 🌻 @montzraannnn-- j๑ïท➺°.•|@hjoyg23
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁دام شیطانی🍁 قسمت ۲۰ ازهمون اول واقعه که اتیش توچشمهای سلمانی دیدم تا اخرش, بیرون امد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁دام شیطانی 🍁 قسمت ۲۱ نزدیک اربعین بود درونم ولوله ای برپااست. یک نیرویی به من میگفت به زیارت بروم ومطمین بودم این نیرو,ازسمت شیاطین واجنه نیست چون,یکی ازاعتقادات عرفانهای کاذب این است که زیارت رفتن یک امرناپسندومطرودمی باشد. برای بابا نوشتم,دلم هوای حرم کرده..بابا صورتم رابوسید اشک درچشماش حلقه زدوگفت:اگر آقا سعادت حضور بدهند من چکاره ام...وازخانه بیرون رفت. بابا دیرکرده بود ,من ومامان نگران شده بودیم,حتی گوشیش هم نبرده بود.i مدام ذکرمیگفتم که طوریش نشده باشه,ازپنجره بیرون رانگاه کردم اون شیطان خبیث هنوز همونجا خیره به من بود اما چیزجالبی که شاهدش بودم اینه که هر روز کوچک وکوچک تر میشد ,وانگارمیفهمید من ازش نمیترسم,برخی اوقات که نماز میخوندم صداش رامیشنیدم که فحشهای رکیکی میده. شب شد وبالاخره بابا خسته وکوفته از راه رسید وگفت: بیایین اینجا کارتون دارم,ازصبح تاحالا صدتا دفترکاروان زیارتی راسرزدم,بالاخره اسممون را جز یکی از کاروانها نوشتم. برین اماده بشین دوروز دیگه به سمت نجف پرواز داریم بابا گفت:ازهمون روز عاشورا که این اتفاق افتاد نیت کردم برای شفای هما بریم کربلا وپیگیر کارها بودم تااینکه امروز با چیزی که هما برام نوشت ,فهمیدم الان وقتشه.. باورم نمیشد,من...... حرم ارباب....اربعین..... در آغوش مادرم بی صدا گریه کردم وبه اینهمه مهربانی ارباب افتخار.... ‎‌‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌻 🌻 -@montzraannnn-- j๑ïท➺°.•|@hjoyg23
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁دام شیطانی 🍁 قسمت ۲۱ نزدیک اربعین بود درونم ولوله ای برپااست. یک نیرویی به من میگفت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁دام شیطانی🍁 قسمت۲۲ روز سفر فرا رسید ازخوشحالی درپوست خودنمیگنجیدم... راهی فرودگاه شدیم,هرچه اطرافم رانگاه کردم,ازاون ابلیس خبیث خبری نبود,گمان کردم دیگر نبینمش,اما اشتباه فکرمیکردم ,دریافته بود ماانسانها باخواست خودمون این ابلیسها رابه زندگیمان راه میدهیم وتا انسان ابلیس صفت باشد ,رد پای این شیاطین هم هست. رسیدیم به شهرنجف, شهرگوهروصدف, شهراعتباروشرف, شهرعشاق وهدف, شهرملایک صف به صف... نه تنها حال من بلکه حال پدرومادرم هم قابل گفتن نبود لحظه شماری میکردیم برای رسیدن به حرم ... نزدیک اذان ظهر حرکت کردیم به سمت حرم برای زیارت ونماز... گنبدی طلایی چشمم رامینواخت,پابه صحن حرم که گذاشتیم,درون غلغله ی جمعیت این چشم بود که شیرین زبانیها میکرد واین اشک بود که اظهاروجود مینمود,مهری عجیب بردلم حس میکردم,مهری ازپدری مهربان برفرزندگنهکارش,احساسم قابل گفتن نبود....گریه کردم برغربت مولایم علی ع ,برظلم هایی که به آل طه شد,برغربت مذهبم شیعه ,برظلمهایی که توسط خناثان درلباس دین به مذهب سراسرنورم وارد میشود,گریه کردم برای گناهانم.وبرای رهایی از دست ناپاکیها.... زیارت ونماز باحالی معنوی به اتمام رسید چون نیت کرده بودیم ازنجف تاکربلا پیاده برویم ,باید به همین زیارت کوتاه ودل انگیز بسنده میکردیم.... قادربه خداحافظی نبودم,روکردم به گنبد طلایی مولا وبازبان بی زبانی گفتم:حال بچه ای دارم که به زور از پدرش جدایش میکنند مولای عزیزم به جان مادرم زهراس قسمت میدهم, مرا بار دیگر به این مکان فراخوان...... اشک درچشم سفرعشق راشروع کردیم.... به به چه سفری بود وچه حلاوتی بروجودمان مستولی شده بود... اینجا فقط عشق بود وعشق بود وعشق... اینجا مردمانش همه ی داروندارشان را فدایی خون خدامیکردند,یکی بالیوانی آب,یکی با ماهیهایی که ازشط صید کرده بود,یکی با گوشت گوسفندان گله اش,یکی با حلوایی که ازتنها درخت نخل خانه اش درست کرده بودو....پیرمردی رادیدم که از مال دنیا بهره ای نداشت اما سوزن به دست باکوک برکفشهای زایران حسین ع توشه ی آخرت جمع میکرد... پیرزنی تنها اتاق زندگیش رامیهمانخانه ی زوار کرده بود تا دمی درآن بیاسایند وازاین میهمانخانه ,آسایش عقبا رابرای خود میخرید... هرچه میدیدی عشق بود وعشق بود....ازهرطرف نوای لبیک یاحسین بر آسمان بلند میشد... پدرم هرازگاهی برمن نگاهی میافکند تا ببیند از هرم عشق این عشاق ,زبان الکن من بازشده یانه...پدرم بااعتقادی محکم میگفت: هما من تورااز حسین ع دارم ومطمینم شفایت هم ازارباب میگیرم سفرعشق به اخرین قدمهایش میرسید,نزدیکیهای کربلا بودم که صدای خنده ی کریه ان ابلیس درگوشم پیچید ,به اطراف نگاه کردم,وااای خدای من درنقطه ای دورتر جمع ابلیسان جمع بود...میخواستم ببینم انجا چه خبراست؟ دست مادر رارها کردم وباسرعت به ان طرف حرکت نمودم.. پدرومادرم دوان دوان پشت سرم میامدند... رسیدم به اون هاله ی سیاه رنگ ,دوتا زن محجبه بودند دستشان کاغذی بود برای تبلیغ چیزی,اطرافشان مملواز شیاطین کریه المنظر ,روی کاغذ راخواندم واااای خدای من تبلیغ برای کلاسهای عرفان حلقه..... توپیاده روی اربعین؟!! چقد اینها شیاطین انسان نمای کثیفی هستند،ازاعتقادات پاک ومذهبی مردم سواستفاده میکنند. ‎‌‌‌ ‎‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌻 🌻 --@montzraannnn-- j๑ïท➺°.•|@hjoyg23
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁دام شیطانی🍁 قسمت۲۲ روز سفر فرا رسید ازخوشحالی درپوست خودنمیگنجیدم... راهی فرودگاه شد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁دام شیطانی🍁 قسمت۲۳ این نامردهاازحساسات پاک ودینی مردم سواستفاده میکنند وبه اسم عرفان وخداشناسی مردم ساده را به اوج شیطان پرستی آلوده میکنند... خونم به جوش آمد... اختیارازکف دادم وبه طرف یکی ازمبلغین حمله کردم ...زدم وزدم باتمام توانم ضربه میزدم. پدرومادرم به خیال اینکه باز جنی ودیوانه شده ام ,دستهام راگرفتندواز داخل جمعیتی که دورمان راگرفته بودند ,بیرونم کشیدند. بااشاره به طرف ان دوتا زن صداهای نامفهومی ازگلوم خارج میشد اما نمیتونستم منظورم رابه اطرافیان بگویم. تا خودکربلا ,پدرومادرم دوطرفم راگرفته بودند. رسیدیم به وادی نینوا به آن دشت بلا به مأمن شهدا به عطری آشنا به آرزوی عاشقا به شهرگریه ودعا به سرزمین پاک کربلا.... چشمم به گنبد آقا افتاد ,بابا زد توسرش گفت ارباب گدا اوردم گدا...دختری مجنون اوردم برای شفا... یک لحظه محوگنبدشدم,نوری عجیب بربدنم نشست,دستم راگذاشتم روسینه ام وگفتم: السلام علیک یا ثارالله,السلام علیک یا مظلوم,السلام علیک یا غریب... سلام اقای خوبیها,اقا بااین همه عاشق ,مثل پدربزرگوارتان علی ع هنوز غریبید, اقا اسلام غریب شده, اقا مذهب شیعه که به خاطرش خونتان رافداکردید غریب شده, آقا پیغمبر غریب شده, آقا به خداااا... خدا غریب شده وغربت مهرحک شده ایست برجبین شیعه و تاظهور منتقم کربلا,مولای دنیا,حامی ضعفا,مهدی زهراس باقیست پدرومادرم از شیرین زبانی دخترک لالشان متعجب شده بودند وناگاه هردوبه سجده ی شکر افتاند... دوسال از زمانی که گرفتارعرفان حلقه شدم وسپس خود را آزاد نمودم میگذرد.... شکرخداقدرت تکلم خودم رابدست آوردم وترم بعدازن موضوع ,سردرس ودانشگاه برگشتم ولی به خاطر اتفاقات گذشته,یک جور حساسیت به دیدن خون پیداکرده بودم,پس رشته ی تحصیلی ام وحتی دانشگاهم را عوض کردم چون رتبه ی تک رقمی کنکور را آورده بود درتغییررشته کمی آزادتر بودم پس رشته ی,شیمی هسته ای را انتخاب نمودم . درطول این دوسال قران را به طورکامل حفظ کردم ونیروی روحی خودم راتقویت نمودم ,آقای موسوی که خیلی ازموفقیتهام رادراین زمینه مدیون اوهستم,بسیار تعریف وتمجیدمیکند ومیگویید درزمینه ی مسایل معنوی برای خودت استادی شدی دخترم... ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌻 🌻 @montzraannnn ↳❮🌤j๑ïท➺°.•|@hjoyg23
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁دام شیطانی🍁 قسمت۲۳ این نامردهاازحساسات پاک ودینی مردم سواستفاده میکنند وبه اسم عرفان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁دام شیطانی🍁 قسمت۲۴ بعداز برگشتن از سفرمعنوی و پربرکت کربلا,اقای محمدی,باهام تماس گرفت وقرارحضوری گذاشتیم. اقای محمدی گفت: روز عاشورابه محل اجتماع مسترها حمله میکنند,تعدادی فرار وتعدادی به دام میافتند,بیژن سلمانی هم جز دستگیرشدگان بوده,مثل اینکه ازمسترهای اصلی این حلقه میباشد وفریبهای برنامه ریزی شده راکه براانجمنشان مهم قلمداد میشده ,توسط این ادم ابلیس صفت صورت میگرفته,وکارهای,ساده تر رامسترهای نوپا انجام میدادند. اقای محمدی گفت: هرچه درباره ی سر رشته ی انجمنشان سوال میکردیم ,جواب نمیدادند,جلسه ی دوم بازجویی که قراربود بازپرس زبده ی پلیس از سلمانی بازجویی کند,متاسفانه قبل ازبازجویی خودش را حلقه اویزمیکند وبه درک واصل میشه واین نشان دهنده ی این است که سلمانی اطلاعات مهمی داشته که برای,لو نرفتن ان دست به خودکشی زده... اقای محمدی به من تاکید کرد: چون شما از طرف انجمنشان انتخاب شدید احتمالا دوباره به سراغتان خواهند آمد وسفارش کرد به محض اینکه احساس کردی کسی مشکوک است به مااطلاع دهید. تا الان که هیچ برخورد مشکوکی باکسی نداشتم,امیدوارم بعدازاین هم نداشته باشم. امروز دوتا فرمول جدید که بوسیله ی ان میشود دوتا داروی شیمیایی ومورد نیاز بیماران راتولید کرد,تمام نمودم,مدتها بود روی این دو فرمول کارمیکردم ,امروز میخواهم به یکی ازاساتید به نام ابراهیمی ,ارایه دهم... دل تو دلم نیست ,امیدوارم زحمتهام مثمر ثمر باشد... فرمولها رابردم اتاق استاد ابراهیمی,سلام استاد... وااای خدای من این کیه دیگه؟استادابراهیمی نبود درهمین حین از پشت سرم صدای استاد امد سلام خانم سعادت ,بفرمایید گفتم:استاد این فرمولها خیلی روشون زحمت کشیدم ,استاد یک نگاهی به من ویک نگاه به برگه کردوگفت:خانم سعادت ,احسنتم نشان دادی که از تبار ابن سینایی وادامه داد:من اینارا بررسی میکنم (به طرف اون اقاهه که داخل اتاقش بوداشاره کرد)درضمن آقای معینی تازه ازخارج تشریف اوردند ودراینجورموارد مهارت خاصی دارند. نگاهم افتاد سمت اقای معینی وااای بلابه دور,توچشماش آتیش دیدم, درست مثل دوسال پیش زمانی که سلمانی رادیدم,ناخوداگاه زیر لبم شروع کردم به خواندن ایت الکرسی... چهره ی معینی درهم ودرهم میشد... امد نزدیکم وگفت: علیک سلام خانم سعادت!!! من سلام نکرده بودم ,سرم راانداختم پایین وگفتم: ببخشید یه کم هل شدم,سلام استاد.. معینی امد نزدیکتروگفت: امیدوارم کشفیاتتان مثل خودتون دافعه نداشته باشه،خدااای من یعنی واقعا اینم حس کرده قران خوندن من را... دیگه مطمین شدم ,اینم یه جورایی به شیطان پرستان ربط دارد. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌻 🌻 ↳❮🌤j๑ïท➺°.•|@hjoyg23@montzraannnn
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁دام شیطانی🍁 قسمت۲۴ بعداز برگشتن از سفرمعنوی و پربرکت کربلا,اقای محمدی,باهام تماس گرف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁دام شیطانی🍁 قسمت۲۵ از دوسال پیش ,گاهی اوقات شبحی از,اجنه اطراف بعضی اشخاص میدیدم وفقط به اقای موسوی این حالتها را گفته بودم.اقای موسوی میگفت:این خیلی طبیعی شما وارد این حلقه شدید بعدش موفق به تهذیب نفس وعرفان واقعی شدید ,اگر چهره ی واقعی افرادهم ببینید کار شاقی نیست... البته من چهره ی واقعی افراد رانمیدیدم ,حاج اقا موسوی به من لطف داشتند . از اتاق استادابراهیمی امدم بیرون وراهی خانه شدم. دم در دانشگاه دیدم کسی پشت سرم صدام میزنه.. برگشتم .....وااای اینکه معینی هست... یعنی چکار داره؟؟ برگشتم با غرور خاص خودم گفتم:بله ,بفرمایید؟؟! معینی:ببخشیدمزاحمتون شدم,حقیقتش یه موضوع را میخواستم خدمتتون عرض کنم. من:بفرمایید؟! معینی:راستش ما یک انجمن داریم که همه ی اعضاشون جز نخبه های دنیا هستند,نه تنها از ایران ,بلکه از تمام دنیا ,نخبه ها رادورهم جمع کردیم اگر شما مایل باشید ,میتونم عضوتون کنم؟ خداییش وقتی حرف میزد چندشم میشد ازش یه جورایی شیطان درونش ,مرا دفع میکرد... بهش گفتم:ببخشید من یه کم غافلگیر شدم اگر امکان داره برای تصمیم گیری یک چندروز به من فرصت بدهید. معینی:بله,بله,حتما ,این کارت منه ,اگر تصمیمتون مثبت بود مرا مطلع کنید,فقط خانم سعادت این موضوع بین خودمون باشه...اشکال نداره؟؟ گفتم:مگه چیزه مخفی هست که بین خودمون باشه؟ با خنده خداحافظی کردگفت: من به شما اطمینان دارم. رسیدم خانه,مامان رفته بود سرکارش,باباهم که نبود. این موضوع برام خیلی مشکوک بود...انجمن ...نخبه.....دنیا....ومهم تراز,همه اون اتیش چشماش. شماره ی سرکار محمدی راپیدا کردم وگرفتمش... _:الو بفرمایید؟ من:الو ,سلام,آقای محمدی؟؟ _:بله بفرمایید شما؟ من:خانم سعادت هستم ,دوسال پیش برا خاطرعرفان .... محمدی:بله,بله,یادم آمد,حالتون چطوره؟ بفرمایید امرتون؟ من:ببخشید اقای محمدی ,امروز بایکی برخورد کردم که فک میکنم مشکوک بود ,گفتم شما رادرجریان بگذارم. اقای محمدی با یک شوق خاصی توصداش گفت:راست میگی؟ چه عالی,لطفا اگر میشه حضوری تشریف بیارید...بعدش یه لحظه مکث کردوگفت:نه ,نه شما نیایید اینجا شاید تحت نظر باشید,تمام چیزی راکه دیدی روی کاغذ بنویس وبده دست پدرتون ماخودمون یه جوری از دست ایشون میگیریم. من:چشم ,حتما.. خدانگهدار... محمدی:خداحافظ ... ‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌻 🌻 ↳❮🌤j๑ïท➺°.•|@hjoyg23@montzraannnn
•°~🖇♥️ نگاه‌به‌نامحرم‌خنجر‌به‌ایمانتان‌میزند و‌چیزی‌جزگناه‌به‌زندگی‌تان‌اضافه‌نمیڪند. این‌همه‌نگاه‌خوب‌وجود‌دارد‌مثل:⇩ نگاه‌به‌چهره‌پدرومادر، عالم‌ربانے، قرآن، ونگاه‌محبت‌به‌زن‌و‌بچه‌ که‌همه‌این‌ها‌عبـادت‌است...!🌱 🌻___________
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به‌نظرمن ☝️ اون دخترخانومی که تو گرمای ۳۷ درجه تابستون ...😓 چادرمشڪےش رو محکم نگه می‌داره✌️ همونی که تو برف و بوران 🌬🌨 بدون اینکه چادرش دست‌وپاگیرش بشه ، راه می‌ره✌️ فقط بخاطر یه لبـــــ🙂ـــخند رضایت از آقـــــاش😍 قطعا از یاوران حضرته 😇 @montzraannnn
خیابان ها میان این همه شادی و جشن نبودنت را فریاد میزنند ... مهدی جان 😔😔 🎀 ⁦❤️⁩ 🆔⁦@montzraannnn🌺⁦💞
به وقت ☺️💕 شهادتت دل یه عالمُ سوزونده...🖤 یعنی هنوزم مهدی بی یاور نمونده...💔 🆔⁦@montzraannnn
‹ -بِسـمِ‌اوکهـ‌فَـرج‌بخشِ‌دلھـٰاست(:🌿! ›