eitaa logo
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
204 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
161 فایل
🍃←بِســمِ‌رَّبِ‌‌بَـقیَٖةَ‌الله→~♡ تاخودرا نسازیم و تغییر ندهیم! جامعه ساختهـ نمی شود🌿 کپی با ذکر 2 صلوات آزادهـ"📿🍁 تاسیس کاݩاݪ: 1399/8/3 جهت تبادل فقط مراجعه کنید والسلام @shahidehh گوش جاڹ^^ https://abzarek.ir/service-p/msg/1603459
مشاهده در ایتا
دانلود
نظرر بدین پارت ها زیاد میشهـ👌☺️
•‹🧩🧸›• 𝓽𝓱𝓮 𝓯𝓾𝓽𝓾𝓻𝓮 𝓫𝓮𝓵𝓸𝓷𝓰𝓼 𝓽𝓸 𝓽𝓱𝓸𝓼𝓮 𝔀𝓱𝓸 𝓫𝓮𝓵𝓲𝓮𝓿𝓮 𝓲𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓫𝓮𝓪𝓾𝓽𝔂 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮𝓲𝓻 𝓭𝓻𝓮𝓪𝓶𝓼🍋🐾🌸 ایندھ به کسانے تعلق دارد کھ زیبایے رویا🌤🍇 هایشاڹ را باوࢪ دارند🚎⛅️🚴🏻‍♀ دیر ∞| ♡ʝσiŋ🌱↷ 『 @montzraannnn』∞♡
سلامـ عزیزمـ🌿☺️ چشم چشم چشم😁😘😍😍 شب بیشتر میزارم 😉😌🌻🌻
وعلیکمـ سلامــ💞🌹 ممنونیمـ جانا🍁🦋🍃🦋🍃 عزیز جانـــ کجاش نامفهوم بود بگید!🐿🌳🎋
وعلیکمـ سلامـ ممنونـ شکر خدا🦋🤲❤️🌸 بازهم تشکررر از دعا های خیرتون🌹🕊🌻😊 ان شا الله بلهـ درست میگید کاناله موݪاست و ان شا الله بهـ حق پهلوی شکسته حضرت فاطمه ی زهرا خودشان بیاند و رهبری کانالشون را به عهده بگیرند🤲💫🙏😌👌🌱🌱 ممنونـــ از شما اعضای عزیز خوشحالمون کردین😁✨✨🧡 مثبتمونن💗💓❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍃✨💕🍃✨💕🍃✨💕 🍃✨🍃 ✨🍃🌼 💕 🍃 ✨💕✨یا صاحب زمان (عج)✨💕✨ 💕ڪجا به نماز ایستاده ای آقا جان ؟؟؟ 💕ڪنار تربت مادرت زهـــ❤️ــــرا... 💕یا در حرم عـــمه ات زینــــــــــــــب ... 💕یا ڪه در ڪربــــــــ و بلا... 💕شاید هم ... 💕در حرم شیر خــــــــدا ... 💕هر ڪجا نماز سبزت را خواندی... 💕ما گناه ڪاران را از یاد مبــــــــر... 💕ڪه به دعــــــــای تو... 💕 همچون نفس برای زنده ماندن محتاجیم... 💕🍃ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج🍃💕 💕 ✨🍃🌼 🍃✨🍃 🌼🍃✨💕🍃✨💕🍃✨💕
بسم الله... 🙋🏻دخترها ﺩﻟشاڹ ﻏﯿﺮﺕ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ✔ ﺍﺯ آﻥ ﻏﯿﺮﺕ ﻫﺎے ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ےمحڪﻢ !..➣ ڪہ وقتے ﻧﮕﺎﻩ ڪسے ﺑﯿﺠﺎ ﭼﺮﺧﯿﺪ ... محڪم ﺗﻮے ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺑﺨﻮﺭﺩ!😠 ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﯿﺠﺎ ﺩﺭﺍﺯ ﺷﺪ ...➣ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﺪ ﺩلشان ﻣﺮﺩ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ!➣↯ ﺍﺯ آﻧﻬﺎ ڪہ ﻣﯿﮕﻔﺘﯿﻤﺶ ﺷﯿﺮ ...😊 دلشان ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ...✔ ﺍﺯ ﺍﻧﻬﺎ ﮐﻪ میگفتیمش ﻣﺜﻞ ﻋﻘﺎﺏ ...➣✔ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭند ﮔﺎﻫﯽ یڪ ﺍﻏﻮﺵ محڪم ؛😇 یڪ ﺳﯿﻨﻪ ے ﺳﺘﺒﺮ ➣ یڪ ﻧﮕﺎه عاﺷﻘﺎﻧﻪ ؛ ➣ یڪ ﻗﻠﺐ ﻧﮕﺮﺍﻥ ...➣ ﮐﻨﺎﺭشان ﺑﺎﺷﺪ !....↯ ﺟﺎﯾﯽ ڪہ ﺩﺳﺖ هیچڪس ﺑﻪ آنها ﻧﺮﺳﺪ ..↻ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ آنها ﺑﺎشند ﻭ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ !...∝ ﺟﺎیے ڪہ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺗﺮﺱ ، ﺑﺸﻨﻮند " ﻧﺘﺮﺱ مڹ ﻫﺴﺘﻢ ...💚 " ﻭ ﺍﻏﻮﺷﺶ محڪﻢ ﺗﺮ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍے او!... ﻭ ﺍیڹ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺍﺭﺍﻣﺶ او ﺑﺎﺷﺪ !💑 ﻏﯿﺮﺕ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭند ... غیرت هاےﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍرند...😌 آﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﻟﮕﺮﻡ ﻣﯿﮑﻨﺪ ...✔ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ڪسے او ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍے ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ....✔ ڪہ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺮﺍﯼ ڪسے ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ ﺣﺮﯾﻢ شخصے اش !...💕 ﺩﻟشان ﮐﻤﯽ ﻭﻓﺎﺩﺍﺭے ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ، ﺩﻟشان ڪمے ﻋﺸﻖ مے خواهد....❤️💕❤️ . 💢ریش هایش راببین او هم ڪه گویا مذهبے غیرتش دارد مرا هرلحظه عاشق میڪند√√💢 😍 @rang_khodayi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼🍃 ✴️ گفت‌حاج‌آقا‌من‌چادری‌نیستم‌ ولی‌توحرم‌چادرمی‌پوشم برم‌بیرون‌درمیارما! یه‌چیزی‌بگین‌قانع‌شم(: 😊✌️🏻 اݪلہم‌ارزقݩاشہادةفےسبیݪڪ @fbnjssryiopqhol |🌿🕊|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
بسم رب الصابرین #قسمت_هفتم #ازدواج_صوری وقتی رسیدم خونه ساعت نزدیک ۱۲بود -سلام بابا خوبی؟ خسته
بسم رب الصابرین با صدای آرم گوشی از خواب بیدار شدم وووووااااایییی ساعت ۷ 😱😱😱 خاک توسرم نماز صبح نخوندم 😐😐👊 لباس پوشیدم رفتم تو پذیرایی صدام گرفتم تو سرم مامی مام مامانـ مـــــــــــــامان مامان:مرگ کوفت چته صدا توگرفته انداختی توسرت -مامان جان بگو راحت باش مامان:کجا داری میری کله سحر؟ بیا یه چیزی بخور -مامی جونم دارم میرم کارگاه چادر تحویل بگیرم زنگ بزنم عظیمی 👊👊 بیاد نصف چادرا رو ببره هئیت بقیه خودم برای بسته بندی ببرم مامان :قیافه شو چرا اینطوری میکنی قیافتو -منو این پسره باهم خیلی لجیم مامان :بیا با ماشین برو -باشه قربون مامی خوشچلم بلم فهلا شماره وحید گرفتم وحید ۲سال از من کوچکتر بود گاهی اوقات پیش مهلا هم بهش،میگم پسرم 😂😂😂 -الو سلام آقاوحید وحید:سلام خاله دختر 😂 -بچه بی ادب باز کوچکتری بزرگتری یادت رفت وحید :مامان بزرگ ببخشید -حالا هرچی زنگ بزن این پسره بیاد کارگاه وحید:کدوم پسره 😳😳😳 -إه این عظیمی وحید:آهان باشه خداحافظ وای من به حد مرگ با این پسره لجم ی بار ما رفتیم جنوب این بود بهش گفتم برو شمع بخر برای نمایشگاه فاطمیه آقا ببخشید خنگ 😡😡😡 رفته برای من شمع تولدت مبارک خریده منم ک معمولا قاطی با جیغ گفتم آقای عظیمی تولدمنه عایا شما رفتی شمع تولد خریدی مگه نگفتم شمع برای نمایشگاه میخوام بعد با آرامش تمام به من میگه خواهر احمدی نداشت 😁😁 بالاخره با تجدید خاطرات حرص آور وارد کارگاه شدم یهو پریدم تو سلاممممممم 😁😁 لیلی جون از خانمای قدیمی کارگاه _باز این زلزله هفتاد ریشتری وارد کارگاه شد -لیلی جون چناه دالما 🙈 لیلی جون:دختر بزرگ شو -لیلی جون چادرها آماده است لیلی جون:آره ورپریده همون موقع زنگ زدن آیفون برداشتم دیدم عظیمی -بله عظیمی:خواهراحمدی چادرها آمادست ؟ -بله خداوکیلی این پسره قفل فرمان لازم نیست عایا سلام نداد 😡😡😡 یه روزی من اینو میکشم رفتم بیرون گفتم برادر احمدی لطفا بیاید چادرا رو ببرید سوار ماشین شد رفت خدایا ببخشید خبیث بشم😈 تصادف کنه من زودتر برسم با سرعت ۹۰ماشین میروندم آخجون من زودتر رسیدم 😍😍😍 نویسنده :بانو....ش ✋❗️ ✨🌙 @montzraannnn @rang_khodayi ما را به دوستان خود معرفی کنید🍂
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
بسم رب الصابرین #قسمت_هشتم #ازدواج_صوری با صدای آرم گوشی از خواب بیدار شدم وووووااااایییی ساعت
بسم رب الصابرین چادرها بردم قسمت حسینه دادم به خواهرا نیم ساعت گذشت از این پسره هیچ خبر نشد خدایا غلط کردم جوان مردم نمرده باشه 😱😱 بعداز ۴۵دقیقه دیگه با استرس کامل شماره گرفتم بعداز قطع مکالمه دلم میخاست اینجا بود خودم با ماشین از روش رد میشدم احمق 😡😡😡 برادر عظیمی : خواهر احمدی من چادرها بردم پایگاه بچه ها بسته بندی کنن خدایا من واقعا اینو میکشم بسته بندی ۳۰۰۰چادر و سربند تا ساعت ۹شب طول کشید ماشین روشن کردم به سمت خونه راه افتادم خواهرزاده و برادرزادم خونه ما بودن دوتا بادکنک خریدم و یه بسته لواشک پذیرایی و بستنی 🍦🍦خریدم دستم رو زنگ گذاشتم برنداشتم خخخخ 😁😁 عشق عمه بردیا در باز کرد ۴سالش بود بردیا:شلام عمه ژونی میقایم بلیم پیس امام لضا -😳😳😳😳سلام عشق عمه بریم تو بغلش کردم سلام سلام هزارسیصد تا سلام بهاره (عروسمون):سلام پریا میخوایم بریم مشهد -هان ن م نَ بهار:مشهد برادرت نمیتونه بیاد منو تو بردیا بریم -وای یعنی میشه بهار:‌آقا دعوتت کرده -هورررا هورررا 😍😍😍😍😍😍 نویسنده بانو....ش ✋❗️ @montzraannnn @rang_khodayi ما را به دوستان خود معرفی کنید🍂
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
بسم رب الصابرین #قسمت_نهم #ازدواج_صوری چادرها بردم قسمت حسینه دادم به خواهرا نیم ساعت گذشت از ای
بسم رب الصابرین گوشی برداشتم شماره وحید گرفتم وحید:سلام آبجی بزرگه -سلـام داداش کوچیکه آقاوحید:دارم برای یه هفته میرم مشهد زیارت وحید:دخترخاله شوخی نکن -شوخی نمیکنم حواستون ب هئیت باشه خانم ستوده (سارا)این یه هفته کارای منو میکنه وحید:قشنگ هماهنگ مماهنگی هارو کردی زنگ زدیا التماس دعا خانم و فنقل مارو هم خیلی دعا کن -محتاجم به دعا خداحافظ ولی خدا وکیلی خودمونیم چه یهویی دارم میرم مشهد رفتم تو اتاقم انگشتر طلام دستم کردم هروقت میخواستم جای غریبه برم انگشتر می اندازم بالاخره تایم حرکت رسید تو راه آهن مامان سفارش میکرد منم مسخره بازی درمیاردم -الان لاستیکای قطار پنچر میشه ووووووییییی😱😱 وای بنزینش تموم بشه پمپ بنزین هست سرراه 😁😁😱😱 وووووویییییی أه چقدردر 😱😱😱 مامان:پریا کم مسخره بازی دربیار😡 دودقیقه آدم باش👊😡 -سعی میکنم تایم حرکتمون ۸ شب بود بالا خره به سمت مشهد راه افتادیم یه کوپه دربست مال ما بود شروع کردیم ب تخمه خوردن -وووووویییی بهار بهار با ترس :خاک تو سرم چی شده ‌-برام برو خواستگاری تخمه من عاشقش شدم 😍 -خاک تو سرت آدمی نمیشی ساعت نزدیکای ۹صبح بالاخره رسیدیم مشهد من به هوای تو محتاجم امام رضا😍❤️ رفتیم هتل صبحونه خوردیم حاضر شدیم برای زیارت چفیه عربی برداشتم گذاشتم تو کیفم بعداز ۵-۶دقیقه رسیدیم حرم -بهار از هم جدا بشیم همه میدونستن اون پریای شر و شیطون وقتی میاد مشهد فقط ساکن دیار عشقه رفتم یه قسمتی که تقریبا خلوت بود چفیه انداختم سرم اذن دخول خوندم بعد زیارت نامه اشکام باهم مسابقه داده بودن هق هقم بلند شد یا امام رضا لایق کن تا آخر عمر کنیز این دستگاه باشم به سمت حرم حرکت کردم ضریح طلایی غلغله بود از دور سلام دادم به جعمیت نزدم گاهی دیده بودم تو همهمه ی جعمیت حجاب خواهران ناقص میشه زیارت مستحبه اما حجاب واجبه به سمت زیرزمین راه افتادم با آرامش زیارت کردم وروبه ضریح نشستم با آقا حرف زدم نویسنده :بانو.....ش ✋❗️ 😊🖤 @montzraannnn @rang_khodayi ما را به دوستان خود معرفی کنید🍂
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
بسم رب الصابرین #قسمت_دهم #ازدواج_صوری گوشی برداشتم شماره وحید گرفتم وحید:سلام آبجی بزرگه -سل
بسم رب الصابرین روزها از پس میگذشت یه هفته مثل برق و باد گذشت و الان تو قطار در حال برگشتیم همیشه وقتی میرم مشهد پراز انرژی و شلوغ کاری میکنم برگشت خالی از حس های دنیویی اما دلتنگ آقا بالاخره رسیدیم خونه ساکم گذشتم تو اتاقم -مامان میشه سوئیچ بدید برم هئیت مداحی امام رضای حامد زمانی گذاشتم بعداز ۱۰دقیقه رسیدم هئیت دیدم خانما دارن علاوه بر لباس حضرت علی اصغر دارن تو هر بسته عبای کوچک میذارن منو میگی قاطی کردم کلان با خشم رو به یکی از خانما گفتم :خانم ستوده کجان ؟ یهو سارا گفت :سلام مشهدی پریا دستش گرفتم بردم یه گوشه این عباها از کجا اومده سارا:طرح آقا صادق هست بدون معطلی شماره عظیمی گرفتم بدون سلام علیک بهش گفتم -آقای عظیمی شما طراح هئیتی ؟ عظیمی:چی شده خواهر احمدی؟ -تو کدوم مقتل و کتاب اومده حضرت علی اصغر عبا پوشیدن این چه طرحیه دادید 😡😡😡😡 عظیمی:خواهراحمدی ‌-هیچ دلیلی پذیرفته نیست لطفا هم دیگه تو کاری که ب شما مربوط نیست دخالت نکنید😡😡😡 الانم زنگ میزنم به وحید میگم اگر قراره این عباها باشه برای همیشه من از این هئیت میرم عظیمی:خواهر احمدی نذاشتم حرف بزنه گوشی قطع کردم سرم گذاشتم رو میز اشکام جاری شد خدایا 😭😭 چرا این پسره همیشه میخاد حرص و اشک منو در بیاره گوشیم زنگ خورد اسم وحید نمایان شد با صدای گرفته گفتم :بله وحید:سلام آجی چی شده ؟ -یا میای تا نیم ساعت دیگه تمام عباهارو جمع میکنی یا من دیگه کاری به کار این هئیت ندارم وحید:باشه آروم باش اومدم تا ساعت ۲-۳طول کشید کار دوخت عباها متوقف بشه اما من واقعا ناراحت و عصبی بودم نویسنده :بانو....ش ✋❗️ مدیر @montzraannnn @rang_khodayi ما را به دوستان خود معرفی کنید🍂
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
بسم رب الصابرین #قسمت_یازدهم #ازدواج_صوری روزها از پس میگذشت یه هفته مثل برق و باد گذشت و الان
بسم رب الصابرین دیگه عباها درحال ارسال به انباری هئیت بودن که وحید گفت:دخترخاله یه فکری برای این عباها کن والا پول رفته سرش در حینـ حرف زدن بودیم که آقای عظیمی خجل وارد حسینه شد باهم لج بودیم اما اصلا قشنگ نبود وسط اینـ همه بچه ازمنی که چندسال ازش کوچکترم عذرخواهی کنه درحالی که سرش زیر بود صداش پراز معذرت خواهی بود برادر عظیمی:خواهراحمدی ببخشید فقط میخاستم بسته ها پربارتر بشه -ایرادی نداره آقاوحید حناها بخرید گلهارو خشک کنید برای شب حضرت علی اکبر با حناها بسته بندی کنیم آقاوحید:بله حتما زد به شانه برادر عظیمی و گفت :برادر صادق برید بازار گل تهران ۷۰۰-۱۰۰۰شاخه گل بخرید بیارید همه باهم خار و خاشاک گل قیچی کنیمـ برادر عظیمی:چشم وحید:چک بنویسم دیگه برادر عظیمی: نه هست فعلا یاعلی نویسنده:بانو....ش ✋❗️ مدیر @montzraannnn @rang_khodayi ما را به دوستان خود معرفی کنید🍂
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
بسم رب الصابرین #قسمت_دوازدهم #ازدواج_صوری دیگه عباها درحال ارسال به انباری هئیت بودن که وحید گ
بسم رب الصابرین تا برادر عظیمی بره گلها بخره بیاره چندساعت طول کشید منم تمام اون چندساعت فکرم درگیر این بود که بااین همه عبای فنقلی چی کنیم أه انقدر فکر کردم مخم هنگید الله اکبر -سارا سارا سارا:بله چی خواهر؟ -کدوم ائمه تو سن کودکی ب امامت رسیدن؟ مخم هنگ به خدا سارا: آقاامام جواد و آقا حضرت صاحب الزمان -ایول سارا پاشدم رفتم سمت بیرون هئیت و پسرخاله ام پیدا کردم چون پیش چندتا آقا بود فامیلیش صدا کردم -برادر جوادی فامیلی وحید ، جوادی بود وحید:بله -پسرخاله فهمیدم این عباهارو نگهداریم برای نیمه شعبان به پسر بچه ها میدیم وحید:یعنی برنامه شاخه گل لغو میشه ؟ -نه اون سرجاشه اینم اضافه میشه وحید :باشه ممنون ساعت ۴بعدازظهر که برادر عظیمی از تهران برگشت همه نشستیم به قیچی خارهای گلا تا ساعت ۹شب طول کشید ساعت ۹گلا گذاشتیم تو ماشین من چون ما یه بهار خواب خیلی بزرگ داشتیم وقتی رسیدم خونه ب کمک مامان و بابا گلهارو تو بهار خواب جا دادیم تا خشک بشه نویسنده :بانو.....ش ✋❗️ مدیرر @montzraannnn @rang_khodayi ما را به دوستان خود معرفی کنید🍂
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
بسم رب الصابرین #قسمت_سیزدهم #ازدواج_صوری تا برادر عظیمی بره گلها بخره بیاره چندساعت طول کشید
بسم رب الصابرین هر چقدر به روز اول محرم نزدیک میشیدم استرسمون بیشتر بیشتر میشد سه سالی بود پدرامون فقط نظارت میکردن به کار هئیت و تمام امور اجرایی سپرده بودن به بچه هاشون پدرمن (کربلایی پرویز احمدی) پدر وحید یا به عبارت دیگر شوهر خالم ( حاج محسن جوادی) و پدر آقای عظیمی (حاج مهدی عظیمی ) سه تا رفیق جون درجونی بودن که این هئیت میزنن سال ۶۰سال تاسیس هئیت بوده اول یه هئیت کوچلو بوده اما با جانبازیت شوهر خالم و حاج مهدی هئیت بزرگتر میشه اون موقعه ها پدرم راننده جبهه بود و فقط یه رزمنده قدیمی هست اما گویا از لحاظ مالی وضع پدر بزرگم خیلی خوبه بوده وقتی پدراین سه تا جوان هئیت پسرشون میبنن باکمک هم این حسینه میسازن بابابزرگم تمام ثروتش میذاره برای این حسینه و ما چیزی از اون ثروت ندیدیم در حال حاضر الحمدالله از طبقه متوسط جامعه هستیم اما به واسطه حاج مهدی و شوهر خالم هئیت ما خیرهای زیادی داره با کهولت سن این سه تا رفیق هر کدومشون تصمیم میگرن پسراشون بذارن به جای خودش اما بابای من وقتی دید پوریا متاهله وروزی حلال واجبتره این وظیفه به من داد، من که عاشق این کارا پس فردا شب اول محرمه و امروز ساعت ۵بعدازظهر تو دفتر وحید جلسه داریم من ،وحید و آقای عظیمی وحید دفتر مهندسی داره قراره بریم اونجا درمورد نذری شب روز تاسوعا و عاشورا صحبت کنیم نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده ✋❗️ مدیرررررر @montzraannnn @rang_khodayi ما را به دوستان خود معرفی کنید🍂
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
بسم رب الصابرین #قسمت_چهاردهم #ازدواج_صوری هر چقدر به روز اول محرم نزدیک میشیدم استرسمون بیشتر
بسم رب الصابرین داشتم تو اتاق حاضرمیشدم برم دفتر وحید -مامان مامی مام مامان مــــــــــــــامان 😁😁😁😁 مامان:باز صداتو گرفتی سرت 😡😡😡 -خخخخ من با این مانتو صورتیم کدوم روسمریمو سر کنم دخترنازم 😍😍😍 مامان :اون روسری صورتی ات که خطای و دایره های مشکی داره سر کن -اوهوم مامان ساق صورتیم قشنگه بندازم ؟ مامان :آره پریا دست چکتو برداشتی ؟ -بلی مامان مامان:پریا ببین ۲۰۰تومن ک خییرا ریختن یه ده تومنم از طرف منو خواهرات چک بکش ان شالله تا شب تاسوعا باز بابات خییر پیدا میکنه -ان شالله مامان من باید با برادر عظیمی بعدش برم جایی دیر میام مامان:تو و صادق 🙄🙄 - بله من برم در حال روشن کردن ماشین شماره برادر عظیمی گرفتم -سلام برادر عظیمی قرار عصرمون یادتون نره برادر عظیمی : نه خواهر احمدی تازه برای دختر خوشگلم یه عروسک خیلی زیبا گرفتم -بله ممنون منو سارا چند سال بود واسطه چندتا خییر و چند بچه کوچلوی بودیم یک سال پیش بطور اتفاقی برادر عظیمی شد امروزم قراربود یکی از جوجه های نازم از بیمارستان مرخص بشه برادرعظیمی هزینه بیمارستان به عهده گرفته بودن دیروز گفتن دلم میخاست اون دختر نازمو ببینم اما از برنامه ها احدی خبر نداشت رسیدم دفتر وحید درحین پیاده شدن از ماشین دیدم برادر عظیمی با یه عالمه دفتر مفتر داره از ماشین پیدا میشه مسئول اینکه چقدر هزینه میکنیم برای این نذرها رو برادر عظیمی حساب میکرد وحید با هردومون سلام علیک کرد بچه ها بشینید وحید:بچه ها ببینید الان تو حساب من ۷۵۰ تومن هست اینم چکش -اینم ۲۱۰تومن من ک ریختن میشه ۹۶۰تومن تا یک ملیارد ۴۰‌تومن کم داره برادرعظیمی:۱۵۰تومن ک خودم چک میکشم و ۴۰۰تومن رفقا ریختن و پدر هم از خییرا نزدیک ۲۸۰-۲۹۰تومن دارن همه رو میشه یک میلیارد و خورده ای تو این چهار وعده چه غذایی نذری بدیم ؟ -ناهار توساعا قیمه بدیم شامش مرغ میدیم ناهار عاشورا قیمه نثار بدیم شامش کباب بنظرتون میشه ؟ برادر عظیمی :توکلت علی الله نویسنده :بانو...ش ✋❗️ @montzraannnn @rang_khodayi ما را به دوستان خود معرفی کنید🍂
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
بسم رب الصابرین #قسمت_‌پانزدهم #ازدواج_صوری داشتم تو اتاق حاضرمیشدم برم دفتر وحید -مامان مام
بسم رب الصابرین بعداز اتمام جلسهمون منو برادر عظیمی به سمت بیمارستان حرکت کردیم برادرعظیمی یه عروسک خیلی خوشگل و بزرگ برای رها فنقلی خریده بود منم سرراهم ی دسته گل زیبا گل رز قرمز خریدم رها عاشق گل و عروسک بود منم تمام طول مسیر سعی کردم خانم باشم وارد بیمارستان شدیم برادر عظیمی رفتن هزینه جراحی رها جنقل حساب کنه منم رفتم اتاق جنقلی وارد اتاق شدم -سلام خانم خوشگله تامنو دیدگفت:وای خاله پریا دستاش باز کرد که بغلش کنم منم بغل شدم خاله فدات بشه دختر نازم رهاجون گلاتو دیدی رها:وای خاله خیلی قشنگها دستش ناز کردم و گفتم رها من با دوست داداشم عمو صادق اومدم دیدنت الان ک اومد خانم باشیا سرش تند تند تکان داد و گفت چشم بعداز چند دقیقه برادر عظیمی با عروسک اومدن داخل اتاق به سمت رها گفتم این آقا همون عموی هست که برات گفتم رها دستاشو تو هم جفت کرد و گفت سلام عمو برادر عظیمی رو به رها گفت :سلام دخترنازم این عروسک مال توه ی نیم ساعتی پیشه رها بودیم همونجا پیش بیمارستان برادرعظیمی رفتن من هم که عروسک رها دیده بودم میخاستم برای خودم عروسک بخرم رفتم مغازه عروسک فروشی یکدونه عروسک فیل گنده 🐘برای خودم گرفتم گوشای فیله از خودش بزرگتر بود یاداون برنامه کودک بود فیله گوشاش از خودش بزرگ بود افتادم می فیل دوست می عروسمک دوست می کودک درون ۵سالشه عروسک گذاشتم جلو براش کمربند بستم نویسنده :بانو.....ش ✋❗️ @montzraannnn @rang_khodayi ما را به دوستان خود معرفی کنید🍂
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
بسم رب الصابرین #قسمت_شانزدهم #ازدواج_صوری بعداز اتمام جلسهمون منو برادر عظیمی به سمت بیمارستا
بسم رب الصابرین شب اول محرم شد ماه محرم ماه عاشقیه ماهی که وقتی بشینی فکر کنی کجایی، جزء یزیدهای یا یاران امام حسین 😔 داشتیم چای درست میکردیم برای پذیرایی سارا گفت :پریا میدونی امروز به چی فکر میکردم -😳😳😳به چی ؟ سارا:اینکه الان تو عصرما امام خامنه ای مثل حضرت مسلم بن عقیل است امام حسین هم که همون آقا حضرت صاحب الزمانه پریا امروز تو تلگرام یه پیامی اومد مضمونش این بود خدایا جوری باشه همیشه همراه امامم باشم -آره سارا واقعا نمیشه به زمان حال مغرور شد حر راه به امام بست اما آخرش شد جزء یاران امام . و شمر کسی بود تو صفین تا مرز شهادت رفت اما تو کربلا سر از تن آقا اباعبدالله الحسین جدا کرد سارا: آره خواهری حق باتوإ راست میگفت باید حواسمون باشه یزیدی نشیم عقیل زمان به یاور احتیاج داره دخترا بیاید کمک لطفا کیک کشمشی بذارید تو سینی ببرید جلو در یکی تون لطفا گلاب بریزه تو گلاب پاش بچه ها آب یخ ها آمادست مریم :آره عزیزم آمادست کم حرص بخور برات ضرر داره 😁 _خب زود کاراتونو انجام بدید حرص نخورم نویسنده:بانو.....ش ✋❗️ 💛 @montzraannnn @rang_khodayi ما را به دوستان خود معرفی کنید🍂
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
بسم رب الصابرین #قسمت_‌هفدهم #ازدواج_صوری شب اول محرم شد ماه محرم ماه عاشقیه ماهی که وقتی ب
بسم رب الصابرین مراسم شب اول محرم عالی برپا شد و تموم شد شب دوم منو سارا،همسرش، وحید و برادر عظیمی نرفتیم خونه بعد از هئیت بخاطر فرداشب که مراسم سه سالگان حسینی بودمجبور بودیم بمونیم تقریبا ساعت ۸صبح بود که همه چیز برای مراسم شب آماده بود من همش نگران سارا بودم این دخترعمه خل چل من مثلا حامله است ببین دیشب تا صبح بیدار بوده به اصرار فرستادمش خونه وحید و برادر عظیمی هم رفتن کیک و شیر و کاسه های سفالی و خرما جنوب برای شب بگیرن الان کلا من فقط تو هئیت بودم نشستم سرم رو تکیه داده بودم به دیوار که خوابم برد یهو از صدای کوبیده شدن در با وحشت بیدار شدم وای 😱😱😱 چشمام قرمز شده بود 😐😐😐 وسایل رو اوردن خرماهارو شستم بعد با نظم تو ۶۰تا کاسه سفالی آبی چیدم شیرها رو جشوندم تا از سالمی شیر مطمئن بشم ساعت ۴:۳۰بودبه اصرار وحید راهی خونه شدم به خونه رسیدم سرم به بالش نرسیده خوابم برد ساعت ۷از جیغای گوشی بلند شدم شماره دوستم ساجده بود با صدای خواب آلود 😴 گفتم: بله ساجده:سلام نقاش باشی پاشو میخام یه کار بهت بدم -هوم ☹️☹️☹️ ساجده:یه تابلو سیاه قلم، تو یه بوم بزرگ ازچهره آقا -اوهوم ساجده:برای عروسیم که ولادت رسول الله هست میخوام - اوهوم ساجده:معلومه اصلا از خواب پاشدی بخواب منم خداخواسته دوباره بیهوش شدم😴 نویسنده:بانو.....ش ✋❗️ @montzraannnn @rang_khodayi ما را به دوستان خود معرفی کنید🍂
پایان پاږت گذارے امید وارمـ راضی بوده باشیدهـ 🌱☺️☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• اےقمرآل‌علے اےدلدارم یاڪاشف‌الڪرب‌الحسین دوسِت‌دارم♥ گمنام🍃🥀 ⎛ #ʝσiŋ ↯ ✨⎠ 『 @montzraannnn 🌿 』