هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
🌹#با_شهدا|شهید مهدی باکری
✍️ کته
▫️مادرم نمیگذاشت ما غذا درست کنیم. پدرم نسبت به غذا حساس بود؛ اگر خراب میشد، ناراحت میشد. تا قبل از عروسی برنج درست نکرده بودم. شب اولی که تنها شدیم، آمد خانه و گفت: ما هیچ مراسمی نگرفتیم. بچهها میخوان بیان دیدن. میتونی شام درست کنی؟ کتهام شفته شده بود. همان را آورد، گذاشت جلوی دوستهاش. گفت: خانم من آشپزیش حرف نداره، فقط برنج این دفعهای خوب نبوده، وارفته.
📚 کتاب باکری
#یاد_شهدا_صلوات 🌷
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
🌹#با_شهدا|سردار شهید مهدی زینالدین
✍️ ظرف شستن
▫️پدر و مادری مهدی، خواهر و برادرش؛ همه دور تا دورِ سفره نشسته بودیم؛ رفتم از آشپزخانه چیزی بیاورم. وقتی آمدم، دیدم همه نصف غذاشون رو خوردهاند، اما مهدی دست به غذاش نزده تا من بیایم. توی خونه هم بهم کمک میکرد. ظرفهای شام دو تا بشقاب و لیوان بود و یه قابلمه. رفتم سرِ ظرفشویی. مهدی گفت: انتخاب کن، یا تو بشور، من آب بکشم؛ یا من میشورم، تو آب بکش. گفتم: مگه چقدر ظرف هست؟ گفت: هرچی که هست، انتخاب کن.
📚 یادگاران ۱۰، صفحات ۱۹ و ۵۰
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
🌹#با_شهدا|شهید یوسف کلاهدوز
✍️ سهلانگاری
▫️مشغول کار شده بودم و حواسم به حامد نبود. یه باره از روی صندلی افتاد و سرش شکست. سریع بردمش بیمارستان و سرش رو پانسمان کردم. منتظر بودم یوسف بیاد و با ناراحتی بگه چرا سهلانگاری کردی؟ چرا حواست نبود؟ وقتی اومد مثل همیشه سراغ حامد رو گرفت. گفتم: خوابیده. بعد شروع کردم آروم آروم جریان رو براش توضیح دادن. فقط گوش داد. آروم آروم چشمهاش خیس شد و لبش رو گاز گرفت. بعد گفت تقصیر منه که این قدر تو رو با حامد تنها میذارم. منو ببخش. من که اصلاً تصورِ همچین برخوردی رو نداشتم. از خجالت خیسِ عرق شدم.
#یاد_شهدا_صلوات 🌷
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌹#با_شهدا|شهید علی آقا ماهانی
✍️ احترام به والدین
▫️میگفت: احترام بـه والدین دستور خداست. یه دستش توی عملیات قطـع شـده بـود. یه روز که اومدم خونه دیدم لباس کثیف رو شسته. بهش گفتم: مادر برات بمیره! چطور با یک دست اینها رو شستی؟ گفت: مادر! اگه دو تـا دستم رو هـم نداشـتم باز وجدانـم راضی نمیشد کـه من خونه باشم و شما زحمت شستن لباسهـا رو بکشی...
📚 کتاب نماز، ولایت، والدین، صفحه 83
#یاد_شهدا_صلوات 🌷
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#با_شهدا
📕دفترچه گناهان یک شهید ۱۶ ساله
✍️در تفحص شهدا،
دفترچه یک شهید 16 ساله که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد
❌گناهان یک هفته او اینها بود؛
شنبه: بدون وضو خوابیدم.
یکشنبه: خنده بلند در جمع
دوشنبه: وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم.
سه شنبه: نماز شب را سریع خواندم.
چهارشنبه: فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت.
پنجشنبه: ذکر روز را فراموش کردم.
جمعه: تکمیل نکردن ۱۰۰۰صلوات و بسنده به ۷۰۰ صلوات.
📝راوی که یکی از بچههای تفحص شهدا بوده مینویسد:
⁉️ دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم...
⁉️ما چی⁉️
❓کجای کاریم
حرفامون شده رساله توجیه المسائل‼️
1️⃣غيبت…
تو روشم ميگم🗣
2️⃣تهمت…
همه ميگن🔕
3️⃣دروغ…
مصلحتی📛
4️⃣رشوه...
شيرينی🍭
5️⃣ماهواره...
شبکه های علمی📡
6️⃣مال حرام ...
پيش سه هزار ميليارد هیچه💵
7️⃣ربا...💸
همه ميخورن ديگه🚫
8️⃣نگاه به نامحرم...🙈
يه نظر حلاله👀
9️⃣موسيقی حرام...🎼
آرامش بخش🔇
🔟مجلس حرام...💃
يه شب که هزار شب نميشه❌
1️⃣1️⃣بخل...
اگه خدا ميخواست بهش ميداد 💰
🌷شهدا واقعا شرمندهایم که بجای #باتقوا بودن فقط شرمندهایم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @montzraannnn 📚✾•
🌹#با_شهدا|شهید علی آقا ماهانی
✍️ احترام به والدین
▫️میگفت: احترام بـه والدین دستور خداست. یه دستش توی عملیات قطـع شـده بـود. یه روز که اومدم خونه دیدم لباس کثیف رو شسته. بهش گفتم: مادر برات بمیره! چطور با یک دست اینها رو شستی؟ گفت: مادر! اگه دو تـا دستم رو هـم نداشـتم باز وجدانـم راضی نمیشد کـه من خونه باشم و شما زحمت شستن لباسهـا رو بکشی...
📚 کتاب نماز، ولایت، والدین، صفحه 83
#یاد_شهدا_صلوات 🌷
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌹#با_شهدا|شهید مصطفی احمدی روشن
✍️ مامانی
▫️به مادرش میگفت ...مامانی.
پشت تلفن لحنش را عوض میکرد و با مادرش مثل بچهها حرف میزد. گاهی وقتها مادرش که میآمد دم در شرکت، میرفت، دو دقیقه مادرش را میدید و بر میگشت، حتی اگر جلسه بود.
▫️بچهها تعریف میکردند زمان دانشجویی دکتر هم میخواست برود با مادرش میرفت. بهش میگفتیم ...بچه ننه.
#یاد_شهدا_صلوات 🌷
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
🌹#با_شهدا|شهید مصطفی ردانیپور
✍️ عروسی
▫️آقا مصطفی وقتی میخواست برای عروسیاش کارت دعوت بنویسه، برای اهل بیت علیهم السلام هم کارت فرستاد. یه کارت دعوت نوشت برای امام رضا علیه السلام، مشهد. یه کارت برای امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، جمکران. یه کارت هم به نیت دعوت کردن حضرت زهرا سلام الله علیها نوشت و انداخت توی ضریح حضرت معصومه سلام الله علیها... قبل از عروسی حضرت زهرا سلام الله علیها اومدند به خوابش و فرمودند: چرا دعوت شما رو رد کنیم؟ چرا به عروسی شما نیاییم؟ کی بهتر از شما؟ ببین همه اومدیم. شما عزیز ما هستی...
📚 یادگاران ۸ کتاب ردانیپور، صفحه ۸۴
#یاد_شهدا_صلوات 🌷
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
🌹#با_شهدا|شهید محمد بروجردی
✍️ ازدواج
▫️هفده سالش که شد ازدواج کرد؛ با دختر خالهاش. عروسیشان خانه پدرزنش بود؛ توی برّ بیابان. همه را که دعوت کرده بودند، شده بودند پنج شش نفر. من حلقه نمیخواهم... موقع خرید حلقه، گفت: من حلقه نمیخوام. چیزی نگفتم. من هم پیشتر گفته بودم که آئینه شمعدان نمیخواهم. مشهد که رفتیم، برایشان به جای حلقه، یک انگشتر عقیق خریدم. گفتم باشه به جای حلقه. بعد از شهادت ناصر، وسایلش را برایم آوردند. انگشتر عقیقش هنوز خونی بود.
📚 کتاب یادگاران، جلد ۱۲ کتاب شهید بروجردی، صفحه ۶
#یاد_شهدا_صلوات 🌷
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌹#با_شهدا|شهید امیر لطفی
✍️ پابوس مادر
خیلی دوست داشتنی بود. اگر ذرهای از او دلخور و ناراحت میشدم به هر طریقی دلم رو به دست میآورد، حتی پشت پاهامو میبوسید، هر روز صبح وقتی میخواست بره اداره میومد و پای منو میبوسید. یک بار خواهرش این اتفاق رو دید و به مـن اشـاره کرد و گفت دیدی چه کار کرد مادر؟
گفتم بله، کارِ هر روزش هست، من خودمو به خواب میزنم یک وقت خجالت نکشه.
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات 💐
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان