eitaa logo
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
204 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
161 فایل
🍃←بِســمِ‌رَّبِ‌‌بَـقیَٖةَ‌الله→~♡ تاخودرا نسازیم و تغییر ندهیم! جامعه ساختهـ نمی شود🌿 کپی با ذکر 2 صلوات آزادهـ"📿🍁 تاسیس کاݩاݪ: 1399/8/3 جهت تبادل فقط مراجعه کنید والسلام @shahidehh گوش جاڹ^^ https://abzarek.ir/service-p/msg/1603459
مشاهده در ایتا
دانلود
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]• [🌿] بِســـم‌ِ‌‌ࢪب‌الشھـــــدا°•. - [🧕🏻] رمانِ #دختر_شینا - [✨] #قسمت_بیستم - ان
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]• [🌿] بِســـم‌ِ‌‌ࢪب‌الشھـــــدا°•. - [🧕🏻] رمانِ - [✨] - لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.» ایمان، که دنبالمان آمده بود، به در می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم.» خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!» خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر می کند من هم به او عکس داده ام.» ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز کنید ببینم.» با خدیجه سعی کردیم عکس را بکَنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی شد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.» ایمان، چنان به در می کوبید که در می خواست از جا بکند. دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بکنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم. خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. صمد برای قدم چی آورده بود؟!» زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جان خودم اگر لو بدهی، من می دانم و تو.» خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد. - ...🎈 - ⇦بھنازضرابےزاده🔗 - :)🌸🍃 - ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌ ‌‎┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄ @montzraan ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
بسم رب الصابرین #قسمت_بیست #ازدواج_صوری وحید مونده بود هئیت تا همه مواد غذایی نذری بیارن بعد ب
بسم رب الصابرین بالاخره پاک کردن برنج و شستن مرغا و خرد کردن گوشت غذای نذری تموم شد پاشدم حسینه رو جارو زدم همین که پامو از حسینه بیرون گذاشتم بیرون صدای بع بع اومد گفتم باز سارای گوله نمک بازی در اورده اما همین که برگشتم با یه گوسفند بزرگ روبه رو شدم جا و مکان فراموش کردم دستام گذاشتم رو چشمام و فقط جیغ میزدم وای من از سوسک و گوسفند درحد مرگ میترسم قشنگ یادمه یه بار بچه بودم رفته بودیم روستای مامانی در باز بود آقا گوسفنده جای خونه شون اومد بود خونه مامانی من من بدو گوسفند پشت من من میترسم ازاین وووووواااااایییی ملت به دادم برسید بعداز ۵-۶دقیقه ملت اومدن من هنوز تو فکر ۴سالگیم هستم و فکر میکنم این گوسفند میتونه منو بخوله سارا و مریم ،وحید و .....بدو بدو اومدن منـ رفتم پشت سارا پنهان شدم -سارا توروخدا این میخاد منو بخوله کمک کن سارا:کی میخواد بخورتت 😳😳😳 -این گوسفنده سارا:خخخخخ وای خدای من 😂😂😂😂😂 روانی تو ۲۳سالته نه ۴سالت خل جان همه زدن زیر خنده اروم از پشت سر سارا رفتم کنار مظلوم بهشون نگاه کردم🙁 نویسنده: بانو.....ش ✋❗️ @montzraannnn @rang_khodayi ما را به دوستان خود معرفی کنید🍂