eitaa logo
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
204 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
161 فایل
🍃←بِســمِ‌رَّبِ‌‌بَـقیَٖةَ‌الله→~♡ تاخودرا نسازیم و تغییر ندهیم! جامعه ساختهـ نمی شود🌿 کپی با ذکر 2 صلوات آزادهـ"📿🍁 تاسیس کاݩاݪ: 1399/8/3 جهت تبادل فقط مراجعه کنید والسلام @shahidehh گوش جاڹ^^ https://abzarek.ir/service-p/msg/1603459
مشاهده در ایتا
دانلود
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
#پارت‌دوازدهم علي با چشم هاي سرخ، تا يه ساعت پيش حتي نميدونست بچه دوممون دختره، خيلي آروم دستش رو
هر چند خاطره اي ازش نداشت؛ اما حسش نسبت به علي قوي‌تر از محبتش نسبت به من بود. توي التهاب حکومت نوپايي که هنوز دولتش موقت بود، آتش درگيري و جنگ شروع شد، کشوري که بنيان و اساسش نابود شده بود، ثروتش به تاراج رفته بود، ارتشش از هم پاشيده شده بود. حالا داشت طعم جنگ و بي خانمان شدن مردم رو هم ميچشيد و علي مردي نبود که فقط نگاه کنه و منم کسي نبودم که از علي جدا بشم. سريع رفتم دنبال کارهاي درسيم. تنها شانسم اين بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگي و تعطيل شدن دانشگاه‌ها تموم شد. بلافاصله پيگير کارهاي طرحم شدم. اون روزها کمبود نيروي پزشکي و پرستاري غوغا مي کرد. اون شب علي مثل هميشه دير وقت و خسته اومد خونه. رفتم جلوي در استقبالش، بعد هم سريع رفتم براش شام بيارم، دنبالم اومد توي آشپزخونه... - چرا اينقدر گرفته اي؟ حسابي جا خوردم... من که با لبخند و خوشحالي رفته بودم استقبال! با تعجب، چشم هام رو ريز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت. - اين بار ديگه چرا اينطوري نگام مي کني؟ - علي جون من رو قسم بخور تو، ذهن آدم ها رو مي خوني؟ صداي خنده اش بلندتر شد، نيشگونش گرفتم... - ساکت باش بچه‌ها خوابن... صداش رو آورد پايين تر، هنوز مي خنديد... - قسم خوردن که خوب نيست؛ ولي بخواي قسمم مي خورم نيازي به ذهن خوني نيست... روي پيشونيت نوشته... رفت توي حال و همون جا ولو شد... - ديگه جون ندارم روي پا بايستم. با چايي رفتم کنارش نشستم... - راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پيدا کنم. آخر سر، گريه همه در اومد. ديگه هيچکي نذاشت ازش رگ بگيرم، تا بهشون نگاه مي کردم مثل صاعقه در مي رفتن. - اينکه ناراحتي نداره... بيا روي رگ هاي من تمرين کن... - جدي؟ لای چشمش رو باز کرد. - رگ مفته... جايي هم که براي در رفتن ندارم... و دوباره خنديد. منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش... - پيشنهاد خودت بود ها وسط کار جا زدي، نزدي. و با خنده مرموزانه‌اي رفتم توي اتاق و وسايلم رو آوردم. بيچاره نمي دونست... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سايزهاي مختلف توي خونه داشتم. با ديدن من و وسايلم، خنده مظلومانه‌اي کرد و بلند شد، نشست. از حالتش خنده ام گرفت، - بذار اول بهت شام بدم وسط کار غش نکني مجبور بشم بهت سرم هم بزنم، کارم رو شروع کردم. يا رگ پيدا نمي کردم يا تا سوزن رو مي کردم توي دستش، رگ گم مي شد... هي سوزن رو مي کردم و در مي آوردم، مي‌انداختم دور و بعدي رو برمي داشتم. نزديک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پيدا کنم... ناخودآگاه و بي هوا، از خوشحالي داد زدم... - آخ جون... بالاخره خونت در اومد. يهو ديدم زينب توي در اتاق ايستاده زل زده بود به ما! با چشم هاي متعجب و وحشت زده بهمون نگاه مي کرد! خنديدم و گفتم... - مامان برو بخواب... چيزي نيست... انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود. - چيزي نيست؟ بابام رو تيکه تيکه کردي... اون وقت ميگي چيزي نيست؟ تو جلادي يا مامان مايي؟ و حمله کرد سمت من... علي پريد و بين زمين و آسمون گرفتش. محکم بغلش کرد... - چيزي نشده زينب گلم. بابايي َمرده، مردها راحت دردشون نمياد... سعي ميکرد آرومش کنه اما فايده‌اي نداشت. محکم علي رو بغل کرده و براي باباش گريه مي کرد؛ حتی نگذاشت بهش دست بزنم. اون لحظه تازه به خودم اومدم... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهميدم هر دو دست علي... سوراخ سوراخ... کبود و قلوه کن شده بود. ♥️🖤ـــدیر🌶_بانو @montzraannnn