eitaa logo
منتظران ظهور
1هزار دنبال‌کننده
17هزار عکس
21.6هزار ویدیو
149 فایل
ارتباط با مدیر کانال @montazerz_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 ««ڪـ🕊ـبوتران خمینـے»» 🌹سردار سرلشکر 🕊 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 1⃣
🌷شهید مجید بقایی در کودکی به محافل مذهبی و مسجد علاقه‌مند بود و این علاقه را با تکبیر گفتن در مسجد محل آغاز کرد و تا آخر عمر از مسیر اسلام و پیروی از روحانیت متعهد خارج نشد. چند سال قبل از ا ینکه به سن تکلیف برسد، نماز می‌خواند و روزه می‌گرفت و به طور فعال در جلسات قرائت قرآن شرکت می‌کرد. توجه زیادی به دعا و زیارت ائمه اطهار (ع) داشت. آنقدر برای ذکر مصائب اهل بیت (ع) اهمیت قائل بود که می‌گفت: همین مراسم روضه‌خوانی ما را نگه داشته است. همواره تلاش می‌کرد در نماز جماعت شرکت کند.🌷 3⃣
پس از پيروزي انقلاب اسلامي در دادگاه انقلاب اهواز مشغول به كار شد. شهيد بقايي در خنثي كردن و سركوبي توطئه آمريكايي خلق عرب (كه در خوزستان راه‌انداخته بودند) نقش چشمگيري داشت، به طوريكه با زحمات و فداكاريهاي او، ضربات شديد و مهلكي به اين گروه دست‌نشانده وارد شد.🌷 9⃣
🌷در سال ۱۳۵۴، فعالیتهای مجید در دانشگاه شکل گرفت و تماسهایش تشکیلاتی شد. وی برای مبارزه با رژیم شاه نقش تعیین کننده‌ای را در رهبری مبارزات دانشجویی دانشگاه اهواز و غیردانشگاهیان به عهده گرفت. در سالهای ۵۵ و ۵۶ که مبارزات ملت مسلمان به اوج خود نزدیک می‌شد، او از عناصر هدایت کننده تظاهرات علیه رژیم شاه بود. در همان زمان با همرزمانش در «گروه منصورون»ارتباط بیشتری برقرار کرد. آگاهی دادن به مردم، متشکل کردن برادران حزب‌الله، انجام عملیات نظامی علیه عمال رژیم شاه از جمله فعالیت‌های این گروه بود. در بدو تشکیل این گروه وارد شاخه نظامی آن شد و رهبری برخی عملیات‌های مسلحانه را در آن زمان به عهده گرفت.🌷 8⃣
🌷شهيد بقايي به علت تبحر و ذوقي كه به كارهاي تبليغاتي داشت در زمينه تهيه پوستر، نوار سخنراني، فيلم، ويديو، طراحي، نقاشي و خطاطي وارد عمل شد و نمايشگاهي از جنايات رژيم شاه و اسناد ساواك در شهر بهبهان را به نمايش گذاشت. او خود طراح و خطاط زبردستي بود و با خط زيبايش، احاديث اهل بيت عصمت و طهارت (ع) را مي‌نوشت و بر در و ديوار شهر نصب مي‌كرد.🌷 7⃣
راویت مادر شهید: 🌹به منزل آمد ؛اما بر خلاف همیشه بی حال و رنگ پریده بود. همان روزی که در شهر تظاهرات خونینی به پا شده بود و عده ای توسط مزدوران رژیم پهلوی گلوله باران شده بودند. حال و قیافه اش نگرانم کرد. حساس شدم و گفتم :مجید! مادر چه شده؟ گفت :چیزی نیست. دوباره پرسیدم :نه حتماً چیزی هست. چرا ملول و گرفته ای؟ رنگت چرا زرد است؟ گفت:مادر! جریان را می گویم؛ولی کسی از اهل منزل متوجه نشود. گفتم :باشد؛بگو! گفت:یکی از بچه ها به نام (به دست جلادان خود فروخته طاغوت ) تیر خورده ومن رفتم بیمارستان وخون دادم. ولی فکر کنم شهید می شود؛چون حالش وخیم است. من هم پسته و میوه تهیه کرده و به او دادم تا بخورد وحال وسلامتی خویش را باز یابد. برادرنش متوجه موضوع شدند و با مجید صحبت کردند. وی گفت:حالم را ببینید! من سالمم وهيچ مشکلی ندارم... 🌹 1⃣0⃣
🌷 بعد از پیروزی انقلاب اسلامی برای جلوگیری از اقدامات احتمالی عمال رژیم تیمهای گشتی را برای حفظ و امنیت شهر و نوامیس مردم سازماندهی کرد و با همکاری چند تن از همرزمانش طرح تشکیل تعاونی‌های امام را برای تامین مایحتاج مردم ارائه داد.🌷 1⃣1⃣
🌷كار نظامي او پس از انقلاب هم ادامه داشت. فعاليتش را در اين زمينه با حضور در كميته و شهربانی آغاز كرد و اقدامات همه‌جانبه‌اي را در جهت به دام انداختن سرسپردگان رژيم پهلوي كه در آن زمان متواري بودند، انجام داد. در كنار اين فعاليتها او معقتد بود كه جامعه بعد از پيروزي انقلاب احتياج به كارهاي فرهنگی دارد. به همين خاطر به تشكيل كانون نشر فرهنگ اسلامي در بهبهان پرداخت، كه فعاليتهاي اين كانون در زمينه‌هاي فرهنگي – تبليغی شهر بسيار موثر بود.🌷 1⃣2⃣
🌷گذشت مدتي از پيروزي انقلاب اسلامي به دانشگاه رفتو هنگامي كه بنا به فرمان حضرت امام(ره) در خرداد سال 1358 جهاد سازندگي تشكيل به عضويت جهاد بهبهان درآمد و مدتي در آنجا مشغول فعاليت بود. وي تا اوايل جنگ تحميلي تقريباً‌ با همه ارگانهاي انقلابي در ارتباط بود و با حضور فعالانه خود و ارائه راه‌حلهاي ابتكاري باعث حفظ روح اميد، تحرك و نشاط در همگان مي‌شد.🌷 1⃣3⃣
🌷 بعد از مدتی به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در واحد روابط عمومی مشغول به کار شد. با آغاز جنگ تحمیلی به عنوان نماینده سپاه در اتاق جنگ انتخاب شد و مسئولیت‌های بی‌شماری را بر عهده گرفت. برخی از آن‌ها عبارت‌اند از: فرماندهی سپاه شوش، فرماندهی قرارگاه فجر، معاونت فرماندهی قرارگاه کربلا، فرماندهی قرارگاه قوای یکم کربلا و هدایت و مدیریت چند تیپ و لشکر» حضور دلاورانه او در عملیات های جبهه‌های غرب و جنوب باعث تقویت نیروها می‌شد، بقایی با زیرکی حرکات بنی‌صدر را به مقامات سپاه گزارش داد.🌷 1⃣4⃣
🌷پيش از آغاز جنگ تحميلي به توصيه سردار محسن رضايي (فرمانده محترم كل سپاه) به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست و در واحد روابط عمومي (تبليغات – انتشارات) سپاه اميديه به فعاليت مشغول شد. با تشكيل دفتر هماهنگي و تحقيق و بازرسي در سپاه خوزستان وانتخاب به عنوان مسئول اين دفتر، وي جهت همكاري با ايشان به اهواز منتقل شد.🌷 1⃣5⃣
🌷شهيد بقایی علاقه زيادي به حضرت امام خمینی (ره)، و روحانيت داشت و فقط با حركت هایی كه در خط امام بود و با كلام روحانی معظم‌له مطابقت داشت، همراهی مي‌كرد. معتقد بود كه گروهگرایی براي انسان تعصب و عجز فكری بوجود مي‌آورد و میگفت : شما فقط ببينيد حضرت امام خمینی (ره) چه می گوید از آن تبعيت کنید 🌷 1⃣6⃣
🌷براي اقامه نماز اهميت فوق‌العاده‌اي قائل بود. همواره تلاش مي‌كرد نماز به جماعت خوانده شود. در هنگام بجاآوردن فريضه نماز آنقدر خشوع داشت كه وقتي برادران همرزمش او را در آن مي‌ديدند به حالش غبطه مي‌خوردند.🌷 1⃣7⃣
روای سرلشکرمحسن رضایی 🌹در عملیات بیت المقدس آقا مجید فرمانده یک لشکر بود و در عملیات های بعد همچنان رشد کرد تا در عملیات محرم وبعد از آن ایشان را فرمانده قوای اول کربلا گذاشتیم رشد آقامجید واستعداد بزرگی که این برادر داشت از جمله افراد نادرسپاه بود فرد سوم ما برادر بود و فرد چهارم در سراسر سپاه در بعد عملیات و نظامی، دانشجوی سال آخر پزشکی بود که آن زمان ۲۳ سال سن داشت 🌹 1⃣8⃣
🌷تابستان سال ۱۳۶۰بود که به اتفاق چند تن از برادران به شهر شوش رفتیم. شهری که بر پیکرش تیر بی رحمی ها و خنجر نامردی ها نشسته بود. شهری خالی از سکنه، غریب و مظلوم که داغ عزیزان دیده و تن پاره پاره جوانان پر شور و فریاد شب شکن آنان پر آوازه اش کرده بود. به محض رسیدن به شهر، سراغ سپاه را گرفته تا به دیدار شور آفرینی آشنا برویم. توفیق رفیق شد و زیارتش نصیب گشت و خستگی از تنمان رخت بربست. برگه ای از او برای رفتن به خط مقدم گرفتیم وخدا حافظی کردیم تا به آوردگاه نور برویم. روز بعد برای انجام کاری به سپاه شوش آمدیم که پاهای اورا مصدوم وپانسمان شده دیدیم. گفتیم :آقا مجید چه شده؟ بد نباشه! وی با لبخند همیشگی اش گفت :ساعاتی پیش در این حوالی با یک عراقی که جاسوس بود،دستگیر شدم. اورا که کتک زدم، پای خودم آسیب دید. همرزم شهید علی حمیدی نیا 1⃣9⃣
🌹مجيدبقايي درعمليات طريق القدس به صورت يك رزمنده ساده شركت كرد ؛ با اينكه فرمانده سپاه  و محور عملياتي شوش بود . از او در اين عمليات به مدت سه روز خبري نبود . همه به دنبال خبري از او بودند. پس از سه روز او را تشنه و گرسنه در نخلستانهاي شمال شهر بستان يافتند ؛ در حالي كه مرتب ذكر خدا را بر لب داشت .🌹 2⃣0⃣
روای:محسن رضایی 🌷غروب روزی در مسیر جاده دزفول به اهواز، آقا مجید را دیدم که در کنار جاده، ماشینش را پارک کرده و مشغول خواندن نماز مغرب است. این منظره برای من خیلی جالب بود. پی گیری کردم که بدانم آیا او همین یک بار نمازش را اول وقت خوانده است؟ بعد دریافتم که نه؟ کار همیشه اوست وی بدون استثنا، هر جا صدای اذان را می شنید وهنگام نماز فرا می رسید هر کاری را رها می کرد وبه نماز می پرداخت.🌷 2⃣1⃣
🌷آن روزها که فرمانده لشکر فجر بود، طرحی داد که لشکر سپاه و ارتش هماهنگ کار کنند. از این رو، لشکر های فجر و ۷۷خراسان، در کنار همدیگر به انجام وظایف رزمی ودفاعی خویش می پرداختند. لشکر ۷۷از امکانات فراوانی سود می جست و در سی کیلومتری خرمشهر قرار گاهی داشت که افزون بر سنگرهای مورد نیاز خود، سنگری برای آقا مجید تهیه دیده بود. در آن سنگر به سبب گرمای شدید وتوانفرسا،یک دستگاه کولر گازی به وسیله ژنراتوربه کار گرفته بودند. روزی با آقا مجید کاری داشتم. وقتی سراغش را گرفتم، در سنگر نبود. شب شد و بچه ها گفتند:برویم در سنگر آقا مجید بخوابیم! آمدیم وباز او را ندیدیم. در جای جای سنگر، بچه ها خوابیده بودند ودیگر جایی برای کسی پیدا نمی شد. شب را تا سپیده دم خوابیدیم. وقتی برای نماز صبح برخاستیم، یکی از بچه ها گفت:آقا مجید را دیدم. گفتم:کجا؟ گفت:بیرون. فکر کردم که اورا در حال وضو گرفتن دیده است. آمدم تا هم وضو بگیرم و هم آقا مجید را ببینم ؛اما باز او را نیافتم. به طرف سنگر رفته و آن برادر را صدا زدم و گفتم:پس آقا مجید کو؟ آمد و با اشاره گفت:آن جاست. شگفتا! او را دیدم که در هوای گرم و شرجی بالای خودروی استیشن خوابیده است. رفتم و گفتم:آقا مجید! تو چرا این جا خوابیده ای؟ گفت:دیشب دیر موقع ساعت یک ونیم ویا دو بود که آمدم وچون در سنگر جایی برای خوابیدن نبود، بیرون آمدم واین جا خوابیدم.🌷 همرزم شهید امیر کعبی 2⃣2⃣
🌷دوستانه و صمیمانه گفتیم :آقا مجید چرا ازدواج نمی کنی؟ گفت :آخه من چیزهایی می دانم که شما در نظر نمی گیرید. پرسیدیم چه چیزهایی؟ برای ما هم بیان کن تا اگر درست می گویی به آن عمل کنیم! پاسخ داد :نه ؛شما بروید ازدواج کنید تا نسل انقلاب و جهاد زیاد شود. مساله ای که ناراحتم می کند، این است که اگر حالا شهید شوم یک خانواده را داغدار می کنم؛ولی اگر متاهل باشم چند خانواده را!هر گاه از ازدواج یادی میشد، همین پاسخ را به ما می داد. او بر این اندیشه ماند تا سرانجام در حجله فکه با خون پاکش خضاب کرد وعروس شهادت را در آغوش کشید 🌷 همرزم شهید ابراهیم شهید زاده 2⃣3⃣
🌷از این که سپاه را به بچه ها می سپرد و به راحتی به شناسایی می رفت، قرار وآرام نداشتم. به او اعتراض کردم وگفتم:برادر مجید! اگر به اهواز رفتم، را می بینم وبه او می گویم که آقا مجید سپاه را تحویل می دهد وبا لباس فرم به شناسایی می رود. همین کار را کردم وبه نزد اسماعیل که آن موقع مسئول دفتر برنامه ریزی جبهه وجنگ خوزستان بود، رفته وماجرا را به او گفتم. وی نگران شد و گفت:به آقا مجید بگو زود به اهواز بیا؛به گونه ای که فردا این جا باشد.با خوشحالی به شوش رفته وپیام او را به آقا مجید رساندم. مجید خندید وگفت:حتماً به اسماعیل گفته ای.گفتم:بله به خدا همه چیز را به او گفتم.دوباره خندید وگفت:خیلی خوب. تو راست می گویی. 🌷 همرزم شهید:امیر کعبی 2⃣4⃣
🌹راننده ای که مسئولیت آب رسانی به منطقه را داشت، شلنگ آب را گرفته بود تا تانکر را پر کند. آقا مجید او را صدا زد وگفت:شیر آب را ببند وبیا پایین!وقتی آمد پایین گفت :برو غذا بخور! یا اگر خسته ای استراحت کن و کاری نداشته باش! همین که راننده آن جا را ترک کرد، آقا مجید را دیدم که بالا رفت وشیر آب را باز کرده و شلنگ را در دستش گرفت تا تانکر پر شود. 🌹 2⃣5⃣
روای برادر شهید 🌷تابستان سال ۱۳۶۰بود که من و آقا مجید، با یک دستگاه خودرو استیشن جهت بازدید، راهی آبادان شدیم. در جاده آبادان _اهواز که می رفتیم، خیلی با هم حرف زدیم وچون دو نفرمان تنها بودیم، موقعیت را مناسب دیدم و درباره ازدواج با او صحبت کردم. پیشنهاد دادم که ازدواج بکن! نپذیرفت وبه ساک لباس و وسایل رزمی و شخصی اش اشاره کرد و گفت زن و بچه وخانه وزندگی من این است.🌷 2⃣6⃣
روای:مادرشهید 🌷روزی آقا مجید با پدرش درباره حضورش در جنگ ووضعیت درسش گفت و گومی کرد. مجید گفت پدر! شما می خواهید که من درس پزشکی بخوانم وآینده به پست و مقام... برسم؟! من اهل اینها نیستم. پدرش گفت :نه من چنین منظوری ندارم و... مجید سخنش را ادامه داد و گفت :پدر! بگذاريد راحتتان کنم! من تا جنگ هست، اهل جبهه وجنگم. بعد از آن هم به لبنان می روم و می جنگم واگر در لبنان هم کشته نشوم، ممکن است در دانشگاه _ومبارزات داخلی _کشته شوم. 🌷 2⃣7⃣
🌹نامم اردشیر و فریدون صدایم می زدند. آقا مجید سعی می کرد نام های بچه ها را که این گونه بودند، عوض کرده، اسما و صفات خداوند ویا پیامبران و امامان (سلام الله علیهم) ویاران پاکباخته آنان را جایگزین کند. در نخستین روز هایی که در سپاه شوش با چهره پر جاذبه آن آسمان مرد آشنا شدم، نام کوچک یکی یکی بچه ها و از جمله بنده را پرسید. گفتم:نامم در شناسنامه اردشیر است؛ولی فریدون صدایم می کنند.گفت:باید نامی مذهبی برایت انتخاب کنیم. قرآن را به دست گرفت و آن را چند بار گشود؛سپس نام رحیم را برگزید و من هم با کمال افتخار پذیرفتم. این نام، یادگاری است. فراموش نشدنی از آن شهید جاوید و روزگاری که درکنارش آشیانی داشتیم. 🌹 همرزم شهیدرحیم ادراکی 2⃣8⃣
🌷همیشه خودش لباس هایش را می شست واین زحمت را به کس دیگری واگذار نمی کرد. روزی به تدارکات آمد و چون حمامی را در آن جا ساخته بودیم، مهیای استحمام و شستن لباس هایش شد. گفتم:بچه ها! کمی با آقا مجید شوخی کنیم! تسبیحی داشت که پیوسته در دستش بود. این تسبیح را زیر کانه از او ربوده ودر جیبم گذاشتم. لحظاتی بعد دیدم که آقا مجید رنگ از رخش پریده واین سو و آن سو می رود. برایم شگفت آور بود که این تسبیح چه قدر قیمتی دارد که او را این گونه نگران کرده است. مرا صدا زد وگفت:استاد! گفتم :بله جانم.گفت :ترا به خدا یک تسبیح ندیده ای؟ گفتم :چرا، اتفاقی افتاده؟ گفت :نه تو ندیدی؟ گفتم :این جیبم برای شما.با خوشحالی آن را در آورده و بویید و روی سینه اش گذاشت. گفتم :آقا مجید ماجرای این تسبیح چیست؟ گفت ؛تنها چیزی که از شهدای هویزه برای من به یادگار مانده است، همین تسبیح است واز این بابت خیلی گرانبهاست. حالا اگر تو آن را برداری دیگه هر وقت ببینمت تب می کنم.🌷 همرزم شهید :عبدالحسین والی زاده 3⃣1⃣