🔆 #پندانه
🔴 «عاقبت وعدههای توخالی»
🔻پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.
🔸هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد.
🔸از او پرسید: آیا سردت نیست؟
🔹نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
🔸پادشاه گفت: من الان داخل قصر مىروم و مىگویم یکى از لباسهاى گرم مرا برایت بیاورند.
🔹نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد.
🔸اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد.
🔸صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند؛ در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود: اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مىکردم
اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد . . .
🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
@montzrn313
🔆 #پندانه
🔻بزرگی را گفتند: راز همیشه شاد بودنت چیست؟
🔸گفت:
🔹دل بر آنچه نمیماند نمیبندم؛
🔹فردا یک راز است، نگرانش نیستم؛
🔹دیروز یک خاطره بود، حسرتش را نمیخورم؛
🔹و امروز یک هدیه است، قدرش را میدانم؛
🔸از فشار زندگی نمیترسم چون میدانم که فشار، توده زغال سنگ را به الماس تبدیل میکند...💎💎
🔸میدانم خدای دیروز و امروز، خدای فردا هم هست...
🔸ما اولین بار است که بندگی میکنیم، ولی او قرنهاست که خدایی میکند...
🔹پس به او اعتماد دارم...
🔺برای داشتن اینچنین خدایی همیشه شادم...
🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
@@ montzrn313
🔆 #پندانه
🌹🌷 چقدر کوتاه است زندگی 🌷🌹
🔹هنگام به دنیا آمدن در گوشمان اذان میخوانند ولی نمازی نمیخوانند!
🔸هنگام مرگ برایمان فقط نماز میخوانند...
بدون اذان ...
🔺گویا اذان هنگام تولد برای نمازی است که هنگام مرگ میخوانند...
🔻چقدر کوتاهست این زندگی...
🔸به فاصله یک اذان تا نماز🔸
🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
✨﷽✨
#پندانه
🔴 مراقب "اميدمان"باشيم
✍روزی شیطان همه جا اعلام کرد که قصد دارد از کارش دست بکشد و وسایلش را با تخفیف ویژه به حراج بگذارد!
همه مردم جمع شدن و شیطان وسایلی از قبیل غرور، خودبینی، مالاندوزی، خشم، حسادت، شهرتطلبی و دیگر شرارتها را عرضه کرد.
در میان همه وسایل یکی از آنها بسیار کهنه و مستعمل بود و بهای گرانی داشت!
کسی پرسید: این عتیقه چیست !؟
شیطان گفت: این نا امیدی است
شخص گفت: چرا اینقدر گران است!؟
شیطان با لحنی مرموز گفت:
این موثرترین وسیله من است!
شخص گفت: چرا اینگونه است!؟
شیطان گفت: هر گاه سایر ابزارم اثر نکند فقط با این میتوانم در قلب انسان رخنه کنم و وقتی اثر کند با او هر کاری بخواهم میکنم.
این وسیله را برای تمام انسانها به کار بردهام، برای همین اینقدر کهنه است.
✨﷽✨
#پندانه
🔴 «داستان هیزم شکن و تبرش»
✍هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده است. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود، مثل دزدی که میخواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند؛ آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود.
اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. همسرش آن را جا به جا کرده بود.مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار میکند...
🔺همه چیز به نگاه ما بستگی دارد...
🔆 #پندانه
🔴 گذر عمر را دریابیم
🔹از فرد حکیمی پرسيدند:
شگفتانگيزترين رفتار انسان چيست؟
🔸پاسخ داد: از كودكى خسته میشود، براى بزرگ شدن عجله میکند و سپس دلتنگ دوران كودكى خود میشود.
🔸ابتدا براى كسب مال و ثروت از سلامتى خود مايه میگذارد. سپس، براى باز پس گرفتن سلامتى از دست رفته پول خود را خرج میکند. طورى زندگى میکند كه انگار هرگز نخواهد مرد و بعد طورى میمیرد كه انگار هرگز زندگى نكرده است!
🔸آنقدر به آرزوهای دور و محال فكر مىكند كه متوجه گذر عمر خود نيست.
✨﷽✨
#پندانه
✅بنده عزیزم
✍ شما تا این لحظه بیش از ۵٠ درصد حجم بسته ویژه ۳۰ روزه استفاده از رحمت خاص خداوند را مصرف کردهايد و کمتر از ۵٠ درصد یعنی ۱۳ روز دیگر از حجم بسته باقی مانده است.
پس از به پایان رسیدن حجم باقیمانده، عبادات شما با نرخ عادی محاسبه خواهد شد.
🔻یعنی از این پس:
📖 نه یک آیه برابر ختم قرآن
نه نفسهایتان مانند تسبیح
و نه خوابهایتان عبادت محسوب میشود.
تمديد این بسته نیز امکانپذیر نخواهد بود.
پس، از روزهای باقیمانده، کمال استفاده را ببرید.
هیچکس تنها نیست
همراه اول و آخر
🌹خداوند مهربان🌹
#پندانه
🔴زندگی یک خط فاصله است
✍به تاريخهای روی سنگ قبر نگاه کنید:
تاريخ تولد- تاريخ مرگ
آنها فقط با يک خط فاصله از هم جدا شدهاند،
همين خط فاصله كوچک نشاندهنده تمام مدتی است كه ما روی كره زمين زندگی كردهايم،
ما فقط به اندازه يک "خط فاصله" زندگی میكنيم!
و ارزش اين خط كوچک را تنها كسانی میدانند كه به ما عشق ورزيدهاند.
آنچه در زمان مرگ مهم است پول و خانه و ثروتی نیست كه باقی میگذاريم بلكه چگونه گذراندن اين خط فاصله است.
بياييد به چرايى خلقتمان بينديشيم
بياييد بيشتر يكديگر را دوست داشته باشيم
ديرتر عصبانی شويم
بيشتر قدردانی كنيم
كمتر كينهتوزی كنيم
بيشتر احترام بگذاريم
بيشتر لبخند بزنيم
و به ياد داشته باشيم كه
اين "خط فاصله" خيلی كوتاه است!
= = = = = = = = = = = =
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
هر انگشتی ڪه به طرف ڪسی نشانه میگیریم سه انگشت دیگر بطرف خودمون نشانه رفته...
مواظب حرفامون باشیم...
ز:
#پندانه
🌼مال حرام، ماندنی نیست
✍مردی در بصره، سالها در بستر بیماری بود؛ به طوری که زخم بستر گرفته و اموال زیادی را فروخته بود تا هزینه درمان خود کند و همیشه دست به دعا داشت. روزی عالمی نزد او آمد و گفت: میدانی که شفا نخواهی یافت! آیا برای مرگ حاضری؟ گفت: بهخدا قسم حاضرم. داستان مرد بیمار به این طریق بود که در بصره بیماری وبا آمد و طبیبان گفتند: دوای این بیماری آبلیموست.
این مرد، تنها آبلیموفروش شهر بود که آبلیمو را نصفه با آب قاطی میکرد و میفروخت. چون مشتری زیاد شد، کل بطری را آب ریخته و چند قطرهای آبلیمو میریخت تا بوی لیمو دهد.مردی چنین دید و گفت: من مجبور بودم بخرم تا نمیرم، ولی دعا میکنم زندگی تو بر باد برود، چنانچه زندگی مردم را بر باد میدهی و خونشان را در شیشه میکنی. عالم گفت: از پول حرام مردم، نصف بصره را خریدی! و حالا 10 سال است برای درمان و علاج خود آنها را میفروشی.
میدانی از آن همه مال حرام چه مانده است؟ دو کاسه! آن دو را هم تا نفروشی و از دست ندهی، نخواهی مرد و زجرکش خواهی شد. پس مالت را بده که بفروشند تا مرگت فرا رسد. پیرمرد به پسرش گفت: ببر بفروش، چون مال حرام ماندنی نیست. چون پسر کاسهها را فروخت، پدر جان داد.
#پندانه
🌃شب سردی بود...
پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن. 🍉
شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت. پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه. رفت نزدیک تر...
چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود. با خودش گفت چه خوبه سالم ترها شو ببره خونه. میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش. هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن. برق خوشحالی توی چشماش دوید. دیگه سردش نبود...
پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت: دست نزن نَنه!!! پاشو برو دنبال کارت...
پیرزن زود بلند شد... خجالت کشید! چند تا از مشتری ها نگاهش کردند... صورتش رو با چادر کهنش پوشوند و زود ازونجا دور شد.... دوباره سردش شد... راهش رو کشید رفت... چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد: مادر جان!!! مادر جان!!!
پیرزن ایستاد... برگشت و به زن نگاه کرد! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه... موز و پرتغال و انار... پیرزن گفت: دستت درد نکنه نَنه... من مُستَحق نیستم!!!
زن گفت: اما من مستحقم مادر جان… مستحق داشتن شعور و انسانیت… اگه اینارو نگیری دلمو شکستی!!! جون بچه هات بگیر!!!
زن منتظر جواب پیرزن نموند... میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد... پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد... قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش... دوباره گرمش شده بود... با صدای لرزانی گفت: پیر شی ننه... پیر شی... الهی خیر بیبینی...
#پندانه
#پیشنهاد_مطالعه
نون سنگک
🔹مامان صدا زد: امیرجان، مامان بپر سه تا سنگک بگیر.
🔸اصلاً حوصله نداشتم، گفتم: من که پریروز نون گرفتم.
🔹مامان گفت: خب، دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان نون نداریم.
🔸گفتم: چرا سنگک، مگه لواش چه عیبی داره؟
🔹مامان گفت: میدونی که بابا نون لواش دوست نداره.
🔸گفتم: صف سنگک شلوغه. اگه نون میخواید لواش میخرم.
🔹مامان اصرار کرد سنگک بخرم. قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت: بس کن، تنبلی نکن مامان، حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.
🔸این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شسته بودم، داد زدم: من اصلاً نونوایی نمیرم. هر کاری میخوای بکن!
🔹داشتم فکر میکردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک میکنم باز هم باید این حرف و کنایهها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون، برنج درسته کنه. اینطوری بهترم هست.
🔸با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی میافتم رو دنده لج و اصلا قبول نمیکنم اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلاً انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ۱۰ کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خستهاش کرده بود. اصلاً حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی.
🔹راستش پشیمون شدم. هنوز فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمیکرد. سعی کردم خودم رو بزنم به بیخیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصابم خرد بود.
🔸یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم، صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود.
🔹دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خرد میکرد.
نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که میاومدم تصادف شده و مردم میگفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.
🔸گفتم: نفهمیدی کی بود؟
🔹گفت: من اصلاً جلو نرفتم.
🔸دیگه خیلی نگران شدم. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم رفتم اونجا هم تعطیل بود.
🔹دلم نمیخواست قبول کنم تصادفی که خواهرم میگفت به مامان ربط داره. تو راه برگشت هزار جور به خودم قول دادم که دیگه تکرار نشه کارم.
🔸وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که میگفت: بلد نیستی درست زنگ بزنی؟
🔹تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: الهی شکر و با خودم گفتم: قولهایی که به خودت دادی یادت نره!
🔰پدر و مادر از جمله اون نعمتهایی هستند كه دومی ندارند پس تا هستند قدرشون رو بدونيم!
افسوسِ بعد از اونها هيچ دردی رو دوا نمیكنه؛
نه برای ما، نه برای اونها...