من همینجوریم از نظرت عجیبه؟
مجبور نیستی قبولم داشته باشی
فقط دور شو تا بهم حس ناکافی بودن ندادی
خیلی دور
مشکل اینه که من میتونم حرف تو چشای ادمارو بخونم میتونم تنفر یا عشق و بخونم
میتونم بفهمم چه حسی بهم دارن
و وقتی متوجه میشم یه عده نگاه پر از ترحم و تنفر بهم دارن دلم میخواد خودمو از صفحه روزگار پاک کنم
نه به خاطر تنفر ها ، برام مهم نیست اگر حتی مورد علاقه هیشکی از جمله نزدیکای خودم نباشم ولی از ترحم فراریم...
امشب جزو شب های متفاوت حساب میشه رفتم سراغ لیست کارهای عقب افتاده و سروسامان دادن به لباس هارو انتخاب کردم یه سری از لباسامو مرتب کردم و این بین بارها به خودم قول دادم که برای خرید لباس خیلی بیشتر وسواس به خرج بدم ، غذای خوشمزه ای که خودم درستش کرده بودم و خوردم و باب اسفنجی نگاه کردم.
امشب به طرز متفاوتی خودم بودم و از لحظه های تنهاییم لذت بردم
برای شاد بودن احتیاجی به هیچکس ندارم من بزرگ میشم زخم به زخم ، و قصه ای برای تعریف کردن خواهم داشت که پر از اتفاقات خوب و بده
امشب تایم استراحتم زیر نور ماه روی یه تیکه سنگ نشستم غذا خوردم و جدی حس زنده بودن✨
تابستون شروع شد
همون تابستونی که خیلی براش برنامه داشتی
میدونم اوضاع اصلا خوب و قشنگ نیست
اما باید سعی کنی وسط این همه فکر درگیری و داستان یکم بتونی دنیای خودتو حداقل رنگی تر کنی
- این روزا رو یه بار بیشتر قرار نیست زندگی کنی...