یه چیزی رو در مورد خودم خوب میدونم
این که همیشه آدم فراموش نشدنیای بودم.
چون وقتی میخواستم قلب کسی رو لمس کنم، قفسه سینهش رو میبوسیدم و آروم انگشتهامو از لای دندههاش میبردم تو و قلبشو بدون این که یه خش روش بیفته در میاوردم و بارها میبوسیدم.
میشدم نگهبان تکتک ضربانهای قلبش.
اون جریان الکتریکی گره سینوسی-دهلیزیش،
با بوسههای من مرتب میشد.
بعد شروع میکردم کنارش بودنیه مدل بودن که فقط شبیه منه.
از اونا که چشمای طرف رو ترجمه میکنی، دردش رو تشخیص میدی دنبال درمون میگردی براش. این آدم کمحرف درونگرا میتونست پر سرو زبونترین آدمی باشه که دیدی اگه فقط دنبال خندوندن تو بود.
عصا میشد که بشه بهش تکیه کرد، اگه فقط تو رو خسته میدید و خونه میشد برات اگه میشنید طوفانی در راهه.
فکر نکنم بشه منو فراموش کرد فکر نکنم بتونی منو فراموش کنی.
چون من بیسروصدا اومدم و خزیدم تو کرونرای قلبت.
تو منو به یاد خواهی آورد، تا زمانی که آخرین سلولی که در بدنت منو به یاد داره زندهست.
با مرگ اون
من هم درون تو خواهم مرد:)
استایلایی که میزنم هیچ ربطی به حال درونم نداره
صرفا یه جلده که انتخاب میکنم بپوشمش
با اکلیل های نقره ای ام حالت چشامو عوض میکنم تا غم تو چشمای مشکیم نزنه تو ذوق
فقط یه چی میمونه یه لبخند تصنعی و تمام
یک روزی باران میبارد
ارام ارام میشوید غمها را
ساحل میگیرد رنگ دریا
این نیز بگذرد...
بهش گفتم: من دارم واقعا برای بهتر شدن حالم تلاش میکنم.
این تلاش، شاید هیچوقت باعث نشه که حالم اونقدر که میخوام، بهتر شه ولی قطعا باعث میشه که وقتی میرم جلویِ آینه آدمی رو ببینم که دست رویِ دست نذاشته.
نباید یادت بره چقدر تلاش کردی که خودت رو جمع کنی.
نباید یادت بره چقدر جون کندی که بلند بشی
تنهایی زخماتو ببندی
اشکاتو پاک کنی و باز شروع به حرکت کردن بکنی.
نباید یادت بره و باعث بشی برگردی سر خونهی اول!
دیروز به عنوان روز آفی که چاشنی درس خوندنم داشت معرکه بود
زندگی همین لحظه هاس
روسری گل گلی که گلاش زنده اس و پوشیدم
رو چمن ها نشستم غذا خوردم
نزدیک یکساعت با خواهرم تلفنی حرف زدم
و حداقل تو چندساعت لبخند واقعیمو فراموش نکردم
زندگی همینه ها
بدون ادا اصول و واقعی واقعیه