از معجزه چای همینقدر بگم که
دیروز از وقتی شیفت و تحویل گرفتم عصبی بودم و هیچ درکی از اطرافم نداشتم
همه میگفتن حنا چیشده؟
بعد تایم استراحتم رفتم بیرون چای خوردم اومدم پرانرژی
اصلا چای واقعا میتونه دلیل برای ادامه زندگی باشه
این روزا سخت میگذره
ولی رد قشنگی مطمئنم توی دفتر هیستوری ۱۸ سالگیم به جا میزاره:)
داشتم با خودم میگفتم ای کاش پارتنرم برام خوراکی میخرید و غصه میخوردم بعدش دیدم اینجوری نمیشم
دست خودمو گرفتم بردم براش بستنی و پفک خریدم و با به لبخند گنده تقدیم خودم کردمش حالا یه حنای خوشحالم:)
بزار اینجوری بگم
مثل یه ربات شدم فقط خواب کار به ندرت غذا خوردن
به جای غذا خوراکی های چرت و پرت میخورم مدام
نه این اون ورژنی که من میخوام نیست باید موتیو تر باشم برای حنای 24 ساله باید بیشتر و قشنگتر تلاش کنم
امشب ساعت 22 که صندوقمو تحویل دادم
رفتم پیش مدیرم گفتم میشه من برم
گفت خیر ساعت کاری همه پرسنل تا 22:30
بهش گفتم اقای X امشب شب علی اصغر شب ۶ ماهه حسینه میخوام برم هیئت
اگه نزاری برم قلبم میترکه همینجا میوفتم رو دستت
برگشت یه نگا بهم کرد گفت باشه برو ولی شرط داره منو یادت نره