گاهی نیازه در رابطه با یهسری آدمها خیلی حوصله به خرج بدی، خیلی صبور باشی، خیلی محتاط باشی؛ حتی اگر این تلاشها دو طرفه نباشه!
چون خیلی باید بگذره تا بفهمی فقط همون یکبار بوده که دلت یکی رو از عمیقترین بخش خودش میخواسته، که بعدها پشیمونی یهسری چیزها باهات نمونه.
من گاهی واقعا نمیدونم راه حلش یک لیوان چای بیشتره، یا چند روز فاصله گرفتن از هیاهوی زندگی و رفتن.
نمیدونم راه حلش چند ساعت بیشتر خوابیدنه، یا چند مدت سکوت اختیار کردن.
گاهی واقعا نمیدونم راه حلش چند سطر بیشتر راجع بهش نوشتنه،
یا حفظ ظاهر و ادامه دادن!
یکی بود یکی نبود یه دختری بود که سخت کار میکرد و وقتی از سرکار میومد دیگه هیچ جونی براش نمی موند و یه گوشه از خونه یا روی تخت بهم ریخته اتاقش بیهوش میشد و رسما هیچی از اطرافش درک نمیکرد.
یکی از همون روزا علاوه بر خستگی کارد به استخوانش رسیده بود و تحمل اوضاع براش هیچ جوره راحت نبود و از شدت فشارش کلافه شده بود و مدام راه بین اتاقش تا آشپزخونه رو بی دلیل تند راه میرفت و بعد خوردن یه قلوب آب توی لیوان گربه ای کوچولوش برمیگشت تو اتاقش و خودش توی پتوی روی تختش مچاله میکرد.
یهو دید شماره مرواریدش افتاده روی گوشیش (خواهر قشنگش) بهش خیلی یهویی ساعت ۸ شب خبر داد که میخواد بیاد دنبالش و ببرتش بام تهران. اون بی حوصلگی تو چشاش در عرض چندثانیه از بین رفت و اومد هرجور شده از مامانش اجازه شو گرفت و کلی ام مامانش و اذیت کرد این وسط.