eitaa logo
‌"زیر نور ماه"
91 دنبال‌کننده
131 عکس
7 ویدیو
0 فایل
احتمالا محلی برای حرف های دختری رنگین کمانی که گاهی از روزمرگی های رنگی رنگیش تعریف میکنه گاهی ام روزاش بی رنگ و سیاه و سفید میشن بلخره زندگی همینه...
مشاهده در ایتا
دانلود
من گاهی واقعا نمی‌دونم راه حلش یک لیوان چای بیشتره، یا چند روز فاصله گرفتن از هیاهوی زندگی و رفتن. نمی‌دونم راه حلش چند ساعت بیشتر خوابیدنه، یا چند مدت سکوت اختیار کردن. گاهی واقعا نمی‌دونم راه حلش چند سطر بیشتر راجع بهش نوشتنه، یا حفظ ظاهر و ادامه دادن!
نمیشه که همه چی همیشه خوب باشه ؛ یه روزایی تو باید خوبش کنی ، با کارات قشنگش کنی ، اتفاق های عجیب و باحال رقم بزنی و باعث لبخندِ هرچند کوچیک رو لبای اون آدم تو اینه بشی:)
تهران تو شب واقعا آرامش عجیبی داره
بیاید براتون داستان تعریف کنم
یکی بود یکی نبود یه دختری بود که سخت کار میکرد و وقتی از سرکار میومد دیگه هیچ جونی براش نمی موند و یه گوشه از خونه یا روی تخت بهم ریخته اتاقش بیهوش میشد و رسما هیچی از اطرافش درک نمی‌کرد.
یکی از همون روزا علاوه بر خستگی کارد به استخوانش رسیده بود و تحمل اوضاع براش هیچ جوره راحت نبود و از شدت فشارش کلافه شده بود و مدام راه بین اتاقش تا آشپزخونه رو بی دلیل تند راه می‌رفت و بعد خوردن یه قلوب آب توی لیوان گربه ای کوچولوش برمیگشت تو اتاقش و خودش توی پتوی روی تختش مچاله میکرد.
یهو دید شماره مرواریدش افتاده روی گوشیش (خواهر قشنگش) بهش خیلی یهویی ساعت ۸ شب خبر داد که میخواد بیاد دنبالش و ببرتش بام تهران. اون بی حوصلگی تو چشاش در عرض چندثانیه از بین رفت و اومد هرجور شده از مامانش اجازه شو گرفت و کلی ام مامانش و اذیت کرد این وسط.
+ مامان میگم چیزه - باز چی میخوای چای ریختن های تو بی دلیل نیست + غزل میخواد بیاد دنبالم بریم بام تهران - کیا چندنفری چجوری میخواید برید..... + مامان دیوونه ای؟ غزل و اصغر اینا دیگه تو اکیپ شونو نمیشناسی * یه نگاه با تعجب مامان + اخه چه سوالی مادر من من و غزل و مامانش اینا دیگه
دختر داستانمون سریع اماده شد وقتی داشت خدافظی میکرد با مامانش گفت + مامان راستش و بخوای من اصلا با غزل اینا نمیخوام برم دوست پسرم قراره بیاد دنبالم - آره جرئتشو نداری + جرئتشو که قطعا دارم ولی شعور و شخصيت خیلی بالایی که دارم بهم این اجازه رو نمیده - حنا برو تا نزدمت بدووو
خواهرش بهش زنگ زد گفت که رسیدن و بیاد دم در ؛ دختر با عجله رفت دم و در همزمان یه ماشین کپی ماشین غزل اینا پیچید تو کوچه. دختر با اعتماد به نفس در و ماشین و باز کرد و اومد بشینه دید اشتباه گرفته:)))))))))😂 فقط سریع در و ماشین بست و بدو بدو فرار کرد. انقدر غزل و خانوادش از دستش خندیدن دختر قصه مون خیلی کارای عجیبی میکنه:)
بزارید نگم بهتون که چقدر با خواهرش تو ماشین چه تو راه رفت چه برگشت مسخره بازی درآوردن و خندیدن درحالیکه از تشنگی و خواب آلودگی منگ به نظر می‌رسیدن😂
وقتی رسیدن به بام ( کهف الشهدا ) اول رفتن زیارت شهدایی که اونجا دفن شدن و بعدش یه جای خلوت و اروم لب پرتگاه برای نشستن پیدا کردن چند دیقه ای از نشستنشون نگذشته بود و همشون تو یه حس و حال عجیبی بودن و تو منظره بی نهایت زیبای رو به روشون غرق شده بودن که یه‌دفعه غزل با یا شتاب و تکون دادن های محکم پشت سر هم به دختر قصه مون گفت: سوووووووسکک حناااا سوسکککک